۱
گاهی فکر میکنم که شاید همه فراموشم کرده باشند. یعنی ممکن است؟ ممکن است مادرم مرا فراموش کرده باشد؟ شبها در تاریکیِ محض از خواب بلند میشوم و روی تختخوابم مینشینم و با خود میاندیشم که چرا یکباره اینطور شد؟ براستی مرا دیگر به خاطر ندارد؟
گوشیام را بر میدارم و برایش زنگ میزنم.
– بلی؟ بلی… صدایتانه نمی شنوم…
بلی خودش است. همان صدای مهربان و دوست داشتنی و قابل اطمینان. هیچ صدایی نمیکشم. قلبم به شدت میتپد. میخواهم بدانم که براستی مرا به خاطر دارد؟ دوست دارم نامم را بگیرد؛ اما هیچ نامی از من نمیبرد. به نظر شما این دلیلِ کافی نیست که دیگر برایش اهمیت ندارم؟ آهسته و نا مطمین میگویم:
– بلی… مادر؟
– مراد جان خودت استی؟ بچهی گلم، عزیز دلِ مادرش… چرا اقه دیر زنگ زدی؟ پریشانت شده بودیم.
میخواهم صداقتش را باور کنم اما نمیتوانم. به دقت گوش میکنم. هیچ صدایی نمیکشم.
– بلی مراد؟ قطع شد بچیم؟ مراد؟
– بلی مادر… خواستم احوالتانه بگیرم. فعلاً کار دارم… بعداً گپ میزنیم.
– مراد؟ هستی مراد؟
قطع میکنم.
چند شب پیش تا صبح کابوس دیدم. مردی با بدنِ چرهخورده و تکه تکه مرا دنبال میکرد. در انتهای تمامِ راهها ایستاده بود و از من آب میخواست.
– از برای خدا یک قُرت اَو بتی… تشنه استم.
با آنکه میدانستم هیچ خطری برایم ندارد؛ ولی ترسیده بودم و ازش فرار میکردم. وقتی از خواب بلند شدم، زبانم در کامم چسبیده بود. بیش از حد تشنه بودم. هیچ خوابی را به خاطر نمیآوردم. ولی ناخودآگاه تصوراتی برایم پیدا شد که پدرم ناراحت است. به مادرم زنگ زدم:
– مادرجان، چرا پدرم سرم قار اس؟
– مراد تو خوب استی؟ چرا باید پدرت سرت قار باشه، بچهی گلم؟ پدرت به تو افتخار می کنه…
– مطمین استی مادر؟
– بلی مطمین استم… مگم کدام گپی شده؟
– نی نی… به خیر باشی مادر جان. خدا حافظ
– مراد جان…مراد؟
گوشی را قطع میکنم.
به آیینه نگاه میکنم. چشم هایم ورم کرده و موهایم مجعدتر و پرپشتتر از گذشتهها به نظر میرسد. با آنکه خیلی وزن باختهام، زیر گلویم کمی کشال شده و ریش ناتراشیده صورت استخوانیام را کبود جلوه میدهد. زبانم را جلو آیینه تا جایی که میتوانم از حلقم بیرون میکشم و همراه با کشیدنِ صدا به آخرین و تحتانیترین بخشهای گلویم نگاه میکنم. سرخیهای چشمم کمی بیشتر از حد معمول است و خوابِ نامنظم و زیاد، صدایم را بمتر کرده است. خوب دقت میکنم. هنوز زخمی که هفتهی پیش هنگام تراشیدن ریش به رویم زده بودم؛ خوب نشده است. دقیقاً همینجا ایستاده بودم و همزمان با شنیدن آهنگِ احمدظاهر و همراهی با او صورتِ کف آلودم را میتراشیدم. آبِ سرد، رویم را در برابر تیغ حساس ساخته بود.
به پدرم میاندیشیدم. به آن قد و هیکلِ استخوانی و موهای سیخ سیخ. ریشِ همیشه تراشیده و بروتهای منظم و درشت و با بویِ همیشگیِ کلونیای روسی. دستی را روی شانهی چپم احساس کردم. همزمان با تکانِ شدید برگشتم. امید بود؛ در حالی که ساجق میجوید و لبخند میزد. بویِ همیشگیِ سیب را با خود آورد. چیزی آرام از کنج راستِ لبم حرکت کرد، به طرف گردن سرازیر شد و بالاخره گرمیِ آن را روی انگشتان پای راستم احساس کردم.
باز هم به آیینه نگاه میکنم. چقدر با روزهای اولی که اینجا آمدم، فرق کردهام. دیگر براستی آن جوانکِ گذشته نیستم. دندانهایم مثل گذشتهها برق نمیزنند. شاید من هم حوصلهی گذشتهها را ندارم و کوششی برای برق انداختن آنها نمیکنم. راستش، از بس حساساند، نمیتوانم بیش از این با مسواک اذیتشان کنم. صدای تق تق دروازه را میشنوم. عجیب است. این اولین باری است که امید در میزند. عجیبتر اینکه همیشه وقتی با آیینه سر و کار دارم پیدایش میشود.
دروازه را باز میکنم. مثل همیشه، با آنکه دهها درگیری دارد، کوشش میکند به من هم رسیدگی کند. ساجق میجود و قطیِ ساجقِ با طعم سیب را به من تعارف میکند. ناخودآگاه با او قهرم. وقتی حتا خودم علتش را نمیدانم، آنبیچاره از کجا بداند؟
صورت گوشت آلودش در اثر هوای سرد سرخ شده است. به قد متوسط و لباسهای مرتبش با نفرت نگاه میکنم. بینیِ کوچکش را میخارد و میخندد:
– خوشخوی به نظر میایی میراد. آماده استی؟
آماده هستم؟ آخرین باری که احساس میکردم آماده هستم، زمانی بود که اینطرف میآمدم. وسایلم را جمع و جور کرده بودم، مادرم وقت خداحافظی از حال رفت. پدرم از ترس این که جلو اشکهایش را گرفته نتواند، نمیخواست با من خداحافظی کند. سرانجام عصایش را برداشت و با یک پای چپ تا پشت دروازه مرا رساند. دستان استخوانیاش را بوسیدم. لایهی ضخیم اشک نمیگذاشت چشمهایش را به دقت ببینم. هرچه بیشتر دقت میکردم؛ لایهی اشک تیرهتر میشد. پیراهن تنبان به تن داشت و کرتیِ آبی رنگ را بالای آن پوشیده بود. آنروز ریشش اندکی رسیده بود و پریشان مینمود. به چشمهای باد کردهاش خیره شدم، نتوانستم چیزی بفهمم؛ اما به محضِ این که رویش را با سرعت بر میگرداند، لرزشی را در کنارِ چپِ بروتش دیدم که نیمِ صورت را در بر گرفت.
از خانه برآمدم. صدای ریختنِ کاسهی آب را شنیدم ولی جرأت نکردم که برگردم و ببینم. تاکسی گرفتم و به طرف فرودگاه رفتم. وارد هواپیما شدم. هواپیما سرعت گرفت و سرعت گرفت. هنوز از زمین بلند نشده بود که به یکباره، تمام حرکات دور و برم کُند شد. صداها کشالهدار و درهم و برهم و نامفهوم شدند. حتماً در فیلمها دیدهاید که به یکباره حرکتها تا نزدیکِ متوقف شدن کُند میشوند. مثلاً آهویی از فرازِ یک جوبار میخواهد بپرد؛ به سرعت از زمین بلند میشود و طول این دو متر فاصله را در عرض ده ثانیه میپیماید.
شب شده بود. از پنجرهی هواپیما به بیرون نگاه کردم. ناگهان چراغهای زیادی از برابر چشمانم گذشت و روشناییِ این چراغها خطهای ممتد و موازی را به وجود آورد. از تکانهای شدید و پیهم فهمیدم که باید نشست کرده باشیم. باز هم صداهای درهم و باز هم حرکتهای کشالهدار و ممتد. از میانِ این همه سر و صدا، صدای زنی را شنیدم که گفت: «به فرودگاهِ بینالمللیِ سایکوشیا خوش آمدید».
مثلِ این که در حمام باشی و سرت را زیرِ تپِ پر از آب کنی. این تپِ کوچک میتواند صداهای تمام ساختمان را در خود جا دهد و به گوشتان برساند و حرکتها را تا دلتان بخواهد کشالهدار سازد. خیلی زود میفهمید که با این فضا سازگاری ندارید و به جایی آمدهاید که به آن تعلق نمیگیرید. بنابرین با کوششِ هرچه تمامتر سرتان را از آب بیرون خواهید کرد و دوباره حرکتها و صداها به حالت عادی بر خواهند گشت.
– رفیق… خوب استی؟
متوجه شدم که امید همچنان در مقابل من ایستاده و ساجق میجَوَد. بیشتر از این منتظر نماند و داخل اتاق آمد. زود دست به کار شد، پردهها را کنار زد و پنجرهها را باز کرد. نفس عمیقی کشید و گفت:
– وای… چه هوای خوبی… عجب روزِ ابریِ قشنگی.
– امید، امروز درس داریم؟
– بلی، ساتِ سوم، مضمونِ مقاومتِ مواد.
– بسیار خوب، فقط چند دقیقه وقت بتی آماده میشم.
میدانست که من عادت پذیرایی کردن از مهمان را ندارم؛ شاید هم فرهنگِ این کار را نداشته باشم. خودش چایجوش را روی منقل گذاشت و مشغول تهیه کردن صبحانه برای هردویمان شد. باز هم در مقابل آیینه بودم که صدایش آمد:
– ببین مراد، یادت رفته چقه زحمت کشیدی؟ چقدر خودته اِی در و او در زدی تا آمدی اینجه؟ مگم آمدن به اینجه برت یک رویا نبود؟
رویا؟ بلی رویا. او هم از رویا حرف میزند. خیلی وقت بود که به رویا فکر نکرده بودم. وقتی اولین بار دیدمش پیراهن سفید به تن داشت و چادرِ سیاه. سبد زوالههای نان را در بغل گرفته و یک گوشهی آن را به کمر تکیه داده بود. آشکارا وزنِ زوالهها برایش سنگینی میکرد. مثلِ دختران دیگر بود؛ اما کوچک اندام، پریدهرنگ و لاغری. تا حال شده فیلمی را از اول تا آخر ببینید و در آخر هوس کنید که یکی از صحنهها را دوباره تماشا کنید؟ قطعاً مشکل است که دقیقاً از همانجایی آغاز کنید که میخواهید و ناچارید کمی پس یا پیش بروید و صحنهها را مرور کنید تا صحنهی موردِ نظر را پیدا کنید. فرض کنید دوازده دقیقه پیشتر توقف کردهاید، دکمهی «سرعتِ بالا» را فشار میدهید و تصویرِ بدون صدا با سرعتِ ده برابر بیشتر حرکت میکند و شما را ده مرتبه زودتر به مقصدتان میرساند. ولی در مورد من، این سرعتِ زیاد، دقیقاً در «صحنه«ی دلخواهم اتفاق افتاد. به یکباره متوجه شدم که مثلِ یک نقطه در آخرِ کوچه است. اصلاً هرچه از این دختر به خاطر دارم با سرعتِ بالا در ذهنم ضبط شده است.
– میری یا که تنها برم؟ تو خو گفتی که فقط چند دقیقه کارت خلاص میشه؟ خی چی شدی؟
هیچ یادم نبود. امیدِ بیچاره همچنان منتظر است. بدون شک دارد ساجق میجَوَد. زودتر دست به کار شدم. لباسها را پوشیده بیرون آمدم.
– چای میخوری یا نی؟ مقصد برت دم کدیم؟
– نی، اشتها نیس.
– خی بریم…
سوار بایسکلهایمان شدیم. فصل خزان است و برگهای زرد و سرخ جادههای پاک و تمیز را رنگارنگ ساخته. از میانِ انبوهی برگها با سرعت راندم. برگها به هوا پرتاب شدند. باز هم به یکباره زمان کَشدار شد. برگها در هوا آهسته آهسته میچرخیدند و چرخزنان به زمین نزدیک میشدند. ثانیهها میگذشتند و من قادر نبودم یک چرخ کامل رکاب بزنم. میتوانستم یک برگِ درخت را انتخاب کنم و آن را از تمامِ نماهای که دوست دارم ببینم. از بالا، پایین، چپ یا راست؛ از هر زاویهای.
– مراد، فکرته بگی… چی داری؟
فریادِ امید مرا به خود آورد. وارد صنف شدیم. همگی پیشتر از ما رسیده بودند. جایی در نزدیکیِ استاد جا گرفتم. امید کنارم نشست. استاد شروع کرد. کلهی کلش عرق کرده بود. دستمال کتانیِ سفیدی به دست داشت و هر چند لحظه یکبار عرقها را خشک میکرد. خیلی عجیب بود، به طور همزمان از هرچیزی که میدانست حرف میزد. از تاریخ گرفته تا موسیقی و حتا مثلثات. خوب به یاد دارم، در جریانِ رسم کردنِ یک مثلث بود که زمان کُند شد. دو ضلع آن را رسم کرده بود ولی ضلع آخری به هم وصل نمیشد. دانههای درشتِ عرق از فرق سرش حرکت میکرد ولی با گذشت دقیقهها، به شقیقهاش نمیرسید. چشمم به پنجره افتاد. رویا با سرعتِ بالای همیشگی از جاده گذشت. سبدِ زوالههای نان را در بغل داشت و پیراهنِ سفید و روسریِ سیاه به سر. تکان خوردم. بیرونِ پنجره کابل است و درون اتاق جایی در سایکوشیا. استاد هنوز هم کوشش دارد که مثلث را تکمیل کند، اما به نتیجه نمیرسد ولی رویا بار بار از اولِ کوچه به آخر رسید و برگشت. هرگز به خاطر ندارم که پیش از این، توقف زمان و گذشتِ سریع زمان را به طور یکجا تجربه کرده باشم. جالبتر این که، فاصلههای مکانی نیز از میان رفته بود. چیزی جالبتر از این در عمرتان دیدهاید؟ من در اتاقی در سایکوشیا نشستهام و از پنجرهی صنف درسی، گذشتنِ رویا را با آن پیراهنِ سفیدِ رنگ و رو رفته و سبدی در دست، در کوچهی نزدیک خانهمان در کابل تماشا دارم. آنهم با سرعتهای مختلف در عین زمان. این ثانیههای کشالهدار و حرکتِ سریعِ زمان مرتب تکرار شدند و امروزم را یکجا با گذشتهها، چنان آسیاب کردند و به هم آمیختند که دیگر متوجه نشدم دارم در حال زندگی میکنم یا در گذشته؛ در سایکوسیا یا در کابل؟ به میز تکیه زدم. خوابِ خلسهآوری را در خود احساس میکردم. دیگر برایم مهم نبود که کسی چه خواهد گفت؛ آهسته آهسته سرم روی دستهایم خم شد.
۲
کم کم از خواب بیدار میشدم. خستگیِ عجیبی در تمام عضلاتم حس میکردم. حتا حوصله نداشتم چشمهایم را باز کنم. روی تخت دراز کشیده بودم. خیلی گرم و راحت بود. صدای امید را می شنیدم که با کسی حرف میزد. احتمالاً حالا هم ساجق میجَوَد. از حرفهای امید فهمیدم که با داکتر صحبت میکند:
– چند ساله اس؟
– شاید حدود سی و هشت باشه.
– زن و اولاد داره؟
– نی.
– قبلاً هم از ای اتفاق برش افتاده بود؟
– بلی داکتر صایب. از نوجوانی همی مشکل برش پیدا شده.
– د کجا از هوش رفت؟
– پیش داکتر روانی برده بودمش. داکتر همرایش گپ می زد که یک دفعه از هوش رفت. د معاینهخانه امکانات نبود، مجبور شدم اینجه بیارمش.
– پدر و مادرش کجاستن؟
– دوازده سال پیش د جنگای کابل هردو کشته شدن.
– د ای وقتا از هیچ کسی یاد می کد؟
– چند دفعه از یک دختر گپ زد. وقتی د موردش تحقیق کدم متوجه شدم دختر همسایه شان بوده ولی فعلاً د خارج زندگی میکنه و شوهر و چندتا کودک داره.
– از خودش برتان چیزی میگفت؟ فکر میکنه که کی اس؟
– تصور می کنه که محصل اس و همه روزه به دانشگاه میره. فکر می کنه که یک جوان بیست و دو یا بیست و سه ساله اس. یگان وقت قلم و کاغذ پیشش میباشه و ظاهراً به امتحان آمادگی میگیره.
– نفامیدی که شاگرد کدام رشتهاس؟
– نی، از هر رشته گپ میزنه و د خارج درس میخوانه.
– عجب، کدام کشور؟
– نمیفامم داکتر صایب. ولی شاید شاگردِ مهندسی باشه. از ریاضیات زیاد گپ می زنه.
داکتر صدایش را پایین آورد و در گوشِ امید چیزی گفت. نفهمیدم. بعد دستش را روی پیشانیِ من گذاشت و گفت:
– مراد، مراد بچیم. امتحان داری. آماده استی؟
خواب میدیدم؟ یادم میآید که روبروی استاد نشسته بودم و به درس گوش میدادم. روی چَوکی، پس چرا حالا در تختخواب دراز کشیدهام؟ به سختی به خودم حرکت دادم و روی تخت نشستم. امید همچنان ساجق میجَوَد. ظاهراً ساعت چهارم شروع شده؛ چون استاد قبلی صنف را ترک کرده و استاد جدید کوشش دارد نیمهی ناتکمیلِ مثلث را رسامی کند.
.