2022-12-30_222145

۴ درس رابرت الکس جانسون برای رهایی از اضطراب‌ها و تنش‌‌های زندگی

هدی قاسمی

رابرت الکس جانسون یک جادوگر است. او نمونه واقعیت‌یافته همان جادوگر خردمند، تیزبین و درون‌گرایی است که در دل جنگل‌های مرموز و اسرارآمیز با دیگ کیمیاگری و جادوی بلندپروازشان، آسمان‌های حقایق را درمی‌نوردند…

تا به حال شده به یک معجون جادویی برای رهایی از اضطراب‌‌ها و تنش‌های روزانه فکر کرده باشید؟ یا آرزو کرده باشید که به قول حضرت حافظ، بتوانید دمی بیاسایید ز دنیا و شَر و شورَش؟ ممکن است جواب خیلی‌ها مثبت باشد و جواب خیلی‌ها هم منفی! حتی شاید بعضی‌ها معجون‌های ناسالم را هم امتحان کرده و به خودشان ضرر زده باشند، ولی مقصود ما در این‌جا یک معجون سالم و شفابخش است. اما اگر چنین معجونی بود، آیا کسی می‌توانست ادعا کند که حتی برای یک‌بار هم شده، دلش نمی‌خواهد آن را امتحان کند؟

این‌ها را گفتم که با یک راهنمای معجون‌سازی آشنایتان کنم؛ «رابرت الکس جانسون»!

از نظر من رابرت الکس جانسون یک جادوگر است. کهن‌الگویی که از کودکی به‌طور ناخودآگاه موردعلاقه‌ام بود و اولین بار که عکس‌های رابرت را دیدم، ناگهان دوباره برایم تداعی شد. بعدها با خواندن کتاب‌ها و دیدن فیلم‌های مصاحبه‌اش، بیشتر و بیشتر مطمئن شدم که او نمونه واقعیت‌یافته همان جادوگر خردمند، تیزبین و درون‌گرایی است که در دل جنگل‌های مرموز و اسرارآمیز با دیگ کیمیاگری و جادوی بلندپروازشان، آسمان‌های حقایق را درمی‌نوردند.

جادوگرها در فیلم‌ها و داستان‌ها، اغلب، موجوداتی شگفت‌انگیز با توانایی‌های خارق‌العاده و تحسین‌برانگیزند که البته اگر از آن دسته که از نیروهای درون‌شان برای دستیابی به وجوه منفی و تاریک دانش، بهره می‌جویند، فاکتور بگیریم، درواقع با نوعی خِرَد عمیق و برتر حکیمانه روبرو خواهیم شد.

تجربه من در لحظه‌ای که نخستین کلمات رابرت الکس جانسون در مصاحبه‌هایش در نگاهم نشست، این بود: «چشم‌هایم درخشید!»

بله! دوباره با یک جادوگر روبرو شده بودم و این بار، جادوگری کاملا واقعی، با چشم‌های آبی نافذ هشیار و لبخندی به غایت طنزآلود که به فرموده مولانا «بر بد و نیک جهان همچو شرر می‌خندید …».

رابرت به گفته خودش، با اسطوره درمان‌گر زخمی و زاهد خلوت‌نشین، همذات‌پنداری داشته و این دو کهن‌الگو را زیسته است. او خود را فردی می‌داند که همواره بین یک پسربچه بازیگوش و یک پیر فرزانه در نوسان است و برایش زندگی بدون یکی از این دو ممکن نیست. او در یازده سالگی و طی یک حادثه دردناک که منجر به آسیب شدید پایش شد، به جهان زیرین یا دنیای درونی راه یافت و پس از آن، حس بیگانگی و غربت با جهان بیرون و نزدیکی و پیوند با جهان درون (که «جهان طلایی» می‌نامدش) در وی شروع به شکل گرفتن کرد. جناب شمس تبریزی نیز کلامی مشابه دارد که میفرماید: «من آنم که با دنیا نسازم و دنیا با من … ». و گویی این مساله‌ی لاینحل تمام خِردمندان خِردساز، با جهانی است که ظرفی بسیار کوچکتر از عظمت ظرفیت انسان دارد.

خب! اول کلام از یک معجون شفابخش صحبت کردیم و حالا تصور کنید که این معجون، در ۴ درس رابرت الکس جانسون برای رهایی از اضطراب‌ها و تنش‌‌های زندگی خلاصه شده باشد! هیجان‌انگیز نیست؟

بله! رابرت الکس جانسون یکی از آن راهنمایان خردمندی است که راه‌های شگرف و معجون‌های شگفت‌انگیزی برای رها شدن ما از سردرگمی‌ ساخته است. او در سال ۱۹۲۱ در آمریکا متولد شد. آن روزها زندگی به اندازه الان پیچیده و آمیخته با تکنولوژی نبود. مثلا این‌که بچه‌های تمام دنیا (و حتی بزرگ‌ترها) سرگرمی‌شان را در زندگی واقعی جستجو می‌کردند و رایج‌ترین سرگرمی‌ها هم برخلاف حالا، توپ و دوچرخه و عروسک و اسکیت و این‌جور چیزها بود. رابرت یازده سال بیشتر نداشت که اسکیت بلای جانش شد و البته شاید هم فرشته‌ی سرنوشت سازش! یک روز زیبای تابستانی که غرق اسکیت‌سواری بود، در اثر سانحه‌ای پاهایش به شدت آسیب دید!

سرنوشت رابرت در یازده سالگی، همزمان غم‌ناک و شعف‌ناک بود.

آن سانحه باعث شد هر دو پایش را از دست بدهد اما در حین بیهوشی ناشی از خونریزی شدید و در عالم رویا به جهان فوق‌العاده‌ای سفر کرد؛ بهشتی سرشار از نور و سبکبالی که بعدها نام آن را «جهان طلایی» نهاد.

او درباره این تجربه عجیب در کتاب «راهبری زندگی با شهود درونی» می‌نویسد: «صبح آن روز سرنوشت‌ساز، من صرفا یک کودک سر به هوا بودم و تا نیمه‌های شب به یک پیرمرد در بدن کودک تبدیل شده بودم.»

معجزه دردناک به وقوع پیوسته بود!

رابرت الکس جانسون چگونه تبدیل به یک درمان‌گر یونگی شد؟

رابرت شانزده سال داشت که دوباره همان جهان طلایی را با وضوح بیشتری دید و شیفته‌تر شد.

می‌‌پرسید رابطه‌اش با پدر و مادرش چطور بود؟ خب، راستش واقعا تعریفی نداشت. پدرش آدم مستبد و ضعیفی بود و مادرش عواطف و احساساتش را پنهان و سرکوب می‌کرد. و ترکیب این دو نفر، مسلما چیز دندان‌گیری از آب درنمی‌آید. واقعیت این بود که هیچ‌کدام محبت واقعی به رابرت ابراز نمی‌کردند. آن‌ها خیلی زود از هم جدا شدند. اما گاهی یک مادربزرگ هم می‌تواند از پس مادری یک بچه بربیاید و کمی به او در رهایی از اضطراب‌ها و تنش‌ها کمک کند، این‌طور نیست؟

مادربزرگ رابرت، برخلاف مادرش، مهربان و حمایت‌کننده بود و او را با باغبانی و موسیقی آشنا کرد. و چه چیزی از این بهتر؟ بعدها موسیقی، یکی از ارکان مهم زندگی معنوی رابرت شد. جالب این‌جاست که رابطه رابرت با ناپدری‌اش هم خوب نبود و درست بعد از مرگ مادرش، یخ‌های بین او و ناپدری‌اش فروریخت و توانستند دوستان خوبی برای هم بشوند. مادرش دقیقا و با تمام قدرت، بین پسر و شوهرش ایستاده بود!

سال‌ها بعد، رابرت شغل‌های مختلفی را تجربه کرد. او مدتی به‌عنوان داوطلب صلیب سرخ در جنگ جهانی دوم مشغول به خدمت شد و سپس مسؤولیت یک برج دیده‌بانی در جنگل را پذیرفت که اولین تجربه تنهایی کامل و خلوت درونی وی بود. خود او آن دوره را شادترین دوره زندگی‌اش می‌نامد. او پس از ملاقات با کریشنامورتی در هندوستان به تفاوت عمیق روان ناخودآگاه غربی‌ها با شرقی‌ها پی برد. رابرت الکس جانسون پس از ترک کریشنامورتی با روانکاوان یونگی زیادی ملاقات کرد و آخر سر، خودش هم در مسیر روانشناسی یونگ قدم نهاد.

از آن روزها زمان زیادی می‌گذرد. در تمام این سال‌ها کتاب‌های دکتر جانسون به زبان‌های مختلف دنیا ترجمه شدند و برخی حتی تیراژ ۲ میلیون نسخه را هم رد کردند. اما رابرت الکس جانسون برای حال و هوای این روزهای ما و باز شدن گره مشکلاتمان چه حرف تازه‌ای دارد؟ پاسخ این سوال را در ادامه که ۴ درس رابرت الکس جانسون برای رهایی از اضطراب‌ها و تنش‌های زندگی را بخوانید، خودتان متوجه خواهید شد.

اولین درس رهایی بخش رابرت الکس جانسون: درک خِرد تنهایی

رابرت به گفته خودش، با اسطوره درمان‌گر زخمی و زاهد خلوت‌نشین، همذات‌پنداری داشته و این دو کهن‌الگو را زندگی کرده است. حالا مقصود از این دو اصطلاح چیست؟

درمان‌گر زخمی یعنی فردی که اول خودش حسابی زخم و زیلی شده و شلاق‌هایش را در زندگی خورده و بعد راه شفا را پیدا کرده و حالا این توانایی و صلاحیت را دارد که دردهای من و شما را هم با وضوح بهتری ببیند و به درمانشان کمک کند.

زاهد خلوت‌نشین هم به معنی خردمند درون‌گرایی است که از تنهایی و عزلت خودش خرسند است. او در سکوت، مسیر خرد شخصی خودش را طی می‌کند و هر وقت لازم شد از غار تنهایی‌اش بیرون می‌زند و به دیگران کمک می‌رساند.

رابرت خودش را فردی می‌داند که همواره بین یک پسربچه بازیگوش و یک پیر فرزانه در نوسان است و همین باعث شده که تعادل پیدا کند و نه از این طرف بام بیافتد و نه از آن طرف! او در کتاب «راهبری زندگی با شهود درونی» نوشته که بعد از تجربه تلخ تصادف در یازده سالگی، اصلا دیگر نتوانسته همان آدم قبلی شود و شروع کرده به دیدن دنیا از دریچه‌ای تازه.

از دیدگاه رابرت الکس جانسون، انسان خردمند کسی است که بتواند تنهایی را تاب بیاورد و زبان کهن‌الگویی را هم در همین حال و هوا، پیدا کند. زبان کهن‌الگویی یعنی زبانی که از هزاران سال قبل در وجود من و شما ریشه دوانده و مثلا باعث می‌شود که اگر یک روز ناگهان دلمان خواست زیر باران بدویم و بی‌خیال قضاوت دیگران از باران لذت ببریم، بفهمیم که کهن‌الگوی لذت آنی (یا خدای سرخوشی که در اصطلاح دیونوسیوس نام دارد) الان فعال شده و باید با او همراه شویم تا بعدها برایمان تبدیل به عقده و خشم نشود.

البته زبان‌های کهن‌الگویی، بسیار وسیع‌تر و متنوع‌تر از این مثال‌های ساده هستند.

رابرت می‌گوید مردم باید توجه داشته باشند که در تنهایی احتمال زیادی هست که از شدت رویارویی با عظمتی که در درونشان ممکن است ببینند، ناگهان دچار به‌هم‌ریختگی روانی شده و مثلا میل به خودکشی و اعتیاد و خودزنی پیدا کنند.

حالا چطور باید مراقب باشیم که به این دردسرها نیافتیم؟ با کمک یک مشاور دلسوز، آگاه و کاربلد! صادقانه بگویم او احتمالا تنها کسی است که می‌تواند شما را به سلامت از این مسیر پرفراز و نشیب عبور دهد.

خب! این اولین درس رابرت الکس جانسون برای رهایی از اضطراب درونی بود. خود او برای درک عظمت تنهایی‌اش، از حضور ۶ روان تحلیلگر مثل دکتر یاکوبی، خانم یونگ و پروفسور کارل گوستاو یونگ بهره برده است.

دومین درس رهایی بخش رابرت الکس جانسون: پذیرش ورود به جهان تاریک

یک روز پروفسور یونگ از رابرت خواست تا تمام تمرکزش را روی دنیای درونی بگذارد و حتی از ازدواج هم در این مسیر چشم بپوشد. یونگ تاکید کرد که رابرت لازم نیست از چیزی بترسد چون دنیای درون از او محافظت خواهد نمود. رابرت هم به‌تدریج به این باور رسید که حتی اگر هیچ دستاوردی در بیرون نداشته باشد، بازهم دین خود را به دنیا ادا کرده است. پس خیالش از جانب خودش راحت شد و پا در مسیری گذاشت که عارفان به آن سیر عشق می‌گویند.

او در کتاب «مرد» می‌نویسد: «نفی تاریکی، مساوی‌ست با از دست دادن شانس تغییری که با خود می‌آورد.» حالا این جمله‌ها یعنی چه؟

یعنی اگر بخواهید صفات زشت یا ناپسندتان را انکار کنید، شانس شرکت در یک بازی خوب و باشکوه را از دست خواهید داد؛ آن هم بازیی که خودتان قرار است در آن نقش ایفا کنید!

پس یکی از اصول بازی زندگی برای آرامش و رهایی، پذیرفتن سایه‌های شخصیتی یا نقاط دیده نشده و تاریک شخصیتتان است که سعی دارید پنهان یا انکارشان کنید. شاید بپرسید چطور می‌شود آدم بفهمد مثلا حسود و دیکتاتور و کودن است اما همچنان خوشحال و راضی و آرام بماند؟

خب در پاسخ باید عرض کنم که راستش وقتی این‌ها را بفهمید و حتی تا وقتی که بخواهید بفهمید، احتمالا خیلی اذیت خواهید شد. معلوم هم نیست چقدر این اذیت شدن طول بکشد و چطور روال خودش را طی کند. حتی ممکن است طرد شوید یا تایید نشوید، اما اگر این مراحل را تاب بیاورید و به مرحله پذیرش آن صفات ناپسند برسید، ناگهان متوجه تغییرات فوق‌العاده‌ای در شخصیت‌تان می‌شوید. مثلا ممکن است ببینید دیگر از آن تنش‌ها و ترس‌ها و اضطراب‌های قبل خبری نیست، یا متوجه می‌شوید که حالا چقدر بهتر و قوی‌تر و مقتدرانه‌تر تصمیم می‌گیرید، بر دیگران تاثیر می‌گذارید و از قهر و خشم دیگران به‌خاطر تصمیماتتان نمی‌هراسید.

و چه چیزی بهتر از رهایی از اضطراب‌ها و تنش‌ها و رسیدن به آرامش و ایمان درونی؟

خودتان قضاوت کنید؛ آیا یک پادشاه یا ملکه مقتدر و منسجم که خودش سکان سرنوشت خودش را در دست گرفته و آرام‌تر و مطمئن‌تر از قبل قدم برمی‌دارد، جذاب و خواستنی نیست؟

سومین درس رهایی بخش رابرت الکس جانسون: مقوله عشق و رضایت درونی

عشق زمینی هم از آن موضوعات همیشه جذابی است که اغلب افراد، دوست دارند حداقل یک بار مزه‌اش را بچشند و هزار بار دیگر هم از دیگران بشنوند. به قول حضرت حافظ:

یک نکته بیش نیست غم عشق و وین عجب
کز هر زبان که می‌شنوم نامکرر است

البته بعضی‌ها هم بارها و بارها مزه‌های مختلفی را از عشق می‌چشند و کلا امتحان کردن طعم‌ها را دوست دارند!! با آن‌ها فعلا کاری نداریم.

اما نظر رابرت الکس جانسون این است که عشق زمینی یک نوع فرافکنی بیشتر نیست!!

این یعنی چه؟

یعنی وقتی مرد یا زنی عاشق و واله و شیدای یک نفر دیگر می‌شود، درواقع به این خاطر عاشق شده که آن ویژگی‌های خوب و قشنگ طرف مقابل را زیادی بزرگ‌نمایی کرده و ویژگی‌های نامطلوبش را هم احتمالا ندیده است! و تازه از این هم بدتر: اصلا متوجه نیست که آن ویژگی‌ها دقیقا در خودش هم وجود دارند و فقط نمی‌تواند ببیندشان.

همین است که می‌گویند عاشق، کور است!! خب این کوری هم مسلما کار دستش می‌دهد و بعد که تب عشق خوابید، تازه جار و جنجال‌هایش شروع می‌شوند … چرا؟ چون هیچ مرد یا زنی نمی‌تواند از طرف مقابلش انتظار داشته باشد که برایش نقش خدای بی‌نقص رویاهایش را تا ابد بازی کند.

پس چه کنیم؟

این‌جاست که باید برویم و خودمان تبدیل به همان چیزی بشویم که برایش جان می‌دادیم. یعنی خودمان بتوانیم آن ویژگی‌های درخشان را در درون خودمان پیدا و تقویت کنیم و این‌بار به آرامش برسیم و از آن حالت خام کودکی عبور کنیم و بالغ شویم.

این یعنی درس زندگی با عشق!

خوبی دیگرش هم این است که اگر چنین اتفاقی بیافتد، احتمالا می‌توانیم شخص شایسته‌ای را که مطابق با نیازهای امروزمان است پیدا کنیم و قربانی نشویم. به این می‌گویند کار مسؤولانه و درست!

در سومین درس رابرت الکس جانسون برای رهایی از اضطراب، وی معتقد است ظرفیت تحمل اساطیر یا همان خدایان رویایی فقط در بهشت وجود دارد و روی زمین جواب نمی‌دهد. او در کتاب «زن» می‌نویسد: «تمامی بهشت‌ها محکوم به شکست هستند. در هریک، ماری است که آرامش موجود در باغ عدن را مختل می‌کند.» مار در این‌جا همان وسوسه‌های درونی، پرسش‌های نامعمول و پچ‌پچه‌های آزارنده‌ای‌ است که از بیرون یا از درون ما به فرایند تخریب ناخودآگاه کمک می‌کنند. وقتی هم ناخودآگاه تخریب شود، یعنی گاومان زاییده و باید برویم دنبال پیدا کردن راه چاره که زیر بار این خرابه‌ها، مدفون و مجنون نشویم.

حالا چه می‌شود؟

بعد از شکست عشقی معمولا سقوط و درد زیادی را تجربه می‌کنیم. این درد و سقوط می‌خواهد ما را با جنبه الهی‌مان مواجه کند و به ما بفهماند که از ارتباطات انسانی نباید انتظارات بیشتر از حد انسان داشته باشیم. اما انسان‌ها معمولا اشتباه دوم را هم مرتکب می‌شوند و برای روشن نگه داشتن آتش عشقشان به سراغ ازدواج می‌روند. این یعنی برای حل مساله عشق به ازدواج پناه می‌برند و کار را از قبل هم پیچیده‌تر می‌کنند. نتیجه‌اش هم چه می‌شود؟ درماندگی و احساس شکست!!

چرا؟

چون فکر کرده‌ایم که ازدواج یعنی رومانتیک بودن و خوشحال بودن دائمی! اما این چیزی است که فقط در ارتباط با معنویت ممکن است و نه در ارتباط با یک انسان خیلی خیلی معمولی مثل خودمان.

رابرت الکس جانسون می‌گوید: «در عشق یک دیوانگی الهی وجود دارد. آن‌قدر حجم معنویت در عشق بالاست که ایگو نمی‌تواند آن را تحمل کند و نیاز به یک ظرف دارد اما ازدواج ظرف مناسبی برای عشق نیست.»

حالا این سوال پیش می‌آید که پس ظرف مناسب عشق چیست؟

ظرف مناسب عشق، معنویت مذهب است که باعث آرامش و رهایی ما از دوگانگی عشق و ازدواج می‌شود.

درمجموع، یادتان باشد که کشش عشق را نباید با میل به ازدواج قاطی کنیم.

چهارمین درس رهایی بخش رابرت الکس جانسون: تخیل فعال

دکتر جانسون شباهت عجیبی به یونگ داشت. او هم مثل یونگ درون‌گرا و کنجکاو بود و سرشار از انرژی برای کشف رازهای درون انسان‌ها!

رابرت، تخیل فعال را حلال خیلی از مشکلات می‌دانست. تخیل فعال یعنی وارد دنیای خیال بشوید و همزمان بتوانید در آن دنیای خیالی با تمام عناصر خیالتان شروع به گفتگو کنید. جالب نیست؟

این کار باعث می‌شود خودتان هم در خیالات‌تان نقش فعال داشته باشید و صرفا یک تماشاچی منفعل باقی نمانید. بروید آن وسط و حرف‌های‌تان را بزنید، از هرچیزی که ناراحت‌تان کرده، صحبت کنید و حتی سر موجودات خیالی‌تان فریاد بزنید و از آن‌ها هم بخواهید که حرف‌های‌شان را با شما بزنند. اگر یک‌بار این کار را انجام دهید و نتیجه‌اش را ببینید، آن‌وقت دیگر لازم نیست سر هر حرف و حدیث و فکر و تصوری مدام حرص بخورید و از خواب بی‌خواب شوید. خیلی ساده وارد تخیل‌تان می‌شوید و مساله را حل و فصلش می‌کنید. جواب‌تان را می‌گیرید و می‌آیید بیرون.

البته اوایل مسیر، احتمالا حضور یک روان‌تحلیل‌گر هم لازم است. این کار هم مثل سه درس قبلی باعث رهایی از اضطراب‌ها و تنش‌ها می‌شود.

گفتگو با شخصیت‌های رویاها

رابرت الکس جانسون در کتاب «تخیل فعال» می‌نویسد: «یکی از ابتدایی‌ترین کاربردهایی که یونگ برای تخیل فعال پیدا کرده بود، استفاده از آن به‌عنوان ادامه‌دهنده رویا بود.»

خب این یعنی چه؟

یعنی اگر مدام خواب‌های آشفته تکراری می‌بینید یا با موضوعاتی مثل دزدی، فرار، قتل، سیل و زلزله و این‌جور موارد در خواب‌هایتان روبرو هستید، با کمک تخیل فعال به‌طرز فوق‌العاده‌ای می‌توانید تمام این مسائل را رفع و رجوع کنید. او اشاره می‌کند: «تخیل فعال، واقعی‌تر از واقعیت است. واقعی نه فقط به آن معنا که دارای جنبه عملی و ملموسی است بلکه به این معنا که می‌تواند ما را به دنیای نیروهای فرافردی و ماورایی متصل کند.» بنابراین، از این بابت هم خیالتان راحت باشد که تخیل فعال یک بازی مسخره و کودکانه نیست و اتفاقا کاملا بالغانه و جدی، آمده تا به شما برای حل مسائل درونیتان کمک کند.

پس در چهارمین درس رابرت الکس جانسون برای رهایی از اضطراب می‌فهمیم که تخیل فعال، به ما امکان مشارکت آگاهانه در سرنوشت خودمان را می‌دهد.

جان کلام

رابرت الکس جانسون، روانکاو شهیر پیرو مکتب یونگ، یازده سال بیشتر نداشت که طی سانحه‌ای هردو پایش را از دست داد. این اتفاق غم‌انگیز که برای هرکسی می‌تواند غیرقابل تحمل و طاقت‌فرسا باشد، اتفاقا برای رابرت کوچولو به‌شدت حیاتی و سرنوشت‌ساز شد. چون در زمان بیهوشی، قدم به جهان طلایی گذاشت که جهانی رویایی و سرشار از نور و زیبایی و سبکبالی بود. بعدها رابرت درگیر زندگی اجتماعی شد و شغل‌های زیادی عوض کرد. مدتی هم به ملاقات کریشنامورتی در هند رفته بود و بعد از آن با روانکاوان یونگی شروع به معاشرت نمود تا این‌که خودش هم تصمیم گرفت مسیر روانشناسی یونگ را دنبال کند و تبدیل شد به یک روان‌تحلیل‌گر یونگی به تمام معنا خردمند و آگاه که کتاب‌هایش به‌سرعت از استقبال جهانی برخوردار شدند.

اما رابرت در این نوشتار برای ما چه هدایایی داشت؟

۴ درس رابرت الکس جانسون برای رهایی از اضطراب‌ها و تنش‌های زندگی، این موارد هستند:

  • اول این‌که هرچه هستید و هرکه هستید، تمام همّ و غم‌تان را به کار بگیرید و به‌طور منظم با خودتان خلوت کنید و تنها بمانید، تا ببینید که اولا تنها ماندن ترس ندارد و دوما فقط در تنهایی با عظمت خودتان می‌توانید مواجه شوید و زبان کهن‌الگویی خودتان را پیدا نموده و خردمند شوید.
  • دوم این‌که از دیدن سایه‌ها یا همان بخش‌های ناجور شخصیتی‌تان نترسید و انکارشان نکنید تا از طلسم آن‌ها رهایی پیدا کنید و حاکم سرزمین خودتان شوید.
  • سوم این‌که اگر عاشق شدید، هیچ‌وقت طرف مقابل را خدا نبینید و بار او را هم سنگین‌تر نکنید. اگر عشق خداگونه می‌خواهید بروید سراغ خود خدا و در معنویت این عشق را پیدا کنید و عشق زمینی را بگذارید همان‌طور معمولی و بدون زرق و برق بماند. یعنی شیفته خوبی‌ها و زیبایی‌های کسی نشوید تا بتوانید احساس رهایی داشته باشید و او را هم به بند نکشید.
  • چهارم هم این‌که برای رها شدن از کابوس‌ها و خواب‌های تکراری و مسائل آزاردهنده به سراغ تخیل فعالتان بروید و از آن کمک بگیرید.

کتابستان

شبانه

نگار خلیلی

شهسوار سویدنی

لئو پروتز

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر