حامد احمدی
.
رد لاستیک اتومبیل روی سفیدی برف، مثل زیپ شلواری بود که باز مانده باشد. خیابانها خلوت بود و چراغها جوری سرشان را خم کرده بودند، انگار مشغول مطالعهی هیجانانگیزترین و جدیدترین مطلب علمی هستند. عقربههای ساعت آن وقت شب فقط جلو چشمهای دانشمندان، فاحشهها و عاشقها میچرخند. ریزههای برف مثل پاپ کورنهای خوشحال انگار که از روغن داغ رها شده باشند، توی دهان گنده و گشنهی زمین میریختند. اتومبیل با آن لاستیکهای زیپساز، تک و تنها و تنومند، در خیابان جلو میرفت و شلوار و زیپ را برای حضور در کتاب رکوردهای گینس آماده میکرد.
شلوار انگار آماده شده بود که اتومبیل ایستاد. از پشت شیشهی یخزده و برفگرفته، صورت زن مثل ستارهای بود که توی چشمهای بیخواب اسکیمویی گیر کرده باشد. برفهای آخری مثل نقلهای خستهی عروسی روی صورت زن که پشت شیشه بود، میافتادند و زود و تند یخ میشدند و دیدن صورت زن را سختتر میکردند. مرد از اتومبیل پائین آمد. جای کفشهایش روی شلوار، چیزی نمیتوانست باشد جز یک مارک و برند ناآشنا که دنبال شهرت میگردد. مرد آهسته قدم برمیداشت و میرفت به آن سمت خیابان. در آن کافهی دونفرهی یخی جای فنجانهای داغ قهوه خالی بود.
برفها انگار که روح شده بودند. راحت از شیشهی اتومبیل رد میشدند و روی گونهی زن سرسرهبازی میکردند. اگر دستی به گونهی زن میخورد، لابد از حرارت و داغی برفهای روی گونهاش تعجب میکرد. شاید یک تحقیق علمی جدید آغاز میشد؛ روح برفها برعکس جسمشان داغ است! اما صدای غمگین و حزین خواننده که از پخش اتومبیل بیرون میآمد، یک گزینهی دیگر را هم پیش پا میگذاشت. از روح برف خبری نیست. روی سرسرهی صورت زن جسم اشکها هستند که سر میخورند پائین. البته اشکهایی که رنگ بعضیهاشان به خاطر دیدن زنی در این فاصلهی کم، سرخ و قرمز شده.
مرد وارد داروخانه شد و فرض کافهی یخی را آب کرد. احتمالا کافه ورشکست شده بود و به جایش یک بیمارستان کوچک یخی ساختهاند که حالا دوا و چسب زخمهایش ته کشیده. زن صورتش را دوباره به شیشهی خودش چسباند تا دیگر مرد را نبیند. اما دستمال کاغذی ولکن صورت زن نبود؛ آمد و صاف چسبید روی آن سرسرهی سیاه شده. زن از جا پرید. شاید قصهی روح برفها یا برفهای روحی را باور کرده بود. ترسش اما مال دستمال کاغذی بود که بیهوا روی گونهاش چسبیده بود؛ چون بلافاصله بعد از اینکه پرید، با دست دستمال را کند و کنار انداخت.
چشمهایش اینبار به جای مرد در آنور خیابان که از داروخانه بیرون میآمد، کس دیگری را دید. خواننده بود که حالا با صدایی شفافتر، بینیاز از بلندگوها و سیدی و دستگاه پخش، میخواند و با چشمهایی که روح برفها در آن حلقه زده بود، زن را نگاه میکرد. مرد از آنور خیابان داشت میآمد سمت ماشین و حتما از کنسرت اختصاصی خواننده برای زنش خوشش نمیآمد؛ پس خواننده به جای فشار دادن کلمهها روی گلویش، پایش را روی گاز فشار داد و ماشین از جا کنده شد. دیگر خبری از دوختن یک زیپ مرتب برای شلوار نبود. شوریدهترین آلت دنیا بود که وقت شاشیدن سماع میکرد و با آن پارچهی یک دست سفید بیقاعدهترین لباس عالم را میدوخت.
بچهای بود که داشت پکیج کامل مکدونالد- از صبحانه تا دسر- را بالا میآورد و پس میداد؛ سر ِ زن چنین وضعیتی داشت. کاسهاش مثل دهان بچه، تمام رویاهایی را که تا آن روز بلعیده بود، به شکل نگاتیو بیرون میریخت. نگاتیوها، ول و حیران، دنبال یک چاه توالت یا دستشویی تمیز میگشتند تا وارد دنیای جدیدشان بشوند. آپارات مثل یک توالت بینراهی، وسط آن کویر کپکزده، ناگهان پیدایش شد تا معده و مثانهی پر سر زن به چرخش و گردششان ادامه بدهند.
در ساحلی با ماسههای درشت، هر کدام اندازهی یک ۲۰۰تومانی، خوابیده بودند. خواننده گیتارش را بغل کرده بود و با انگشتهای سر ظهری و خوابآلودش، آرپژهای معمولی میزد. زن هم شعرهای عاشقانهاش را انداخته بود توی یک پخش هذیانزدهی خواب بعد از ناهار و کلمات را کمرمق و آرام بیرون
میداد.
تو در سیدی بودی/ زندانی بودی/ من در شوهرم بودم/ زندانی بودم/ زندانیها عاشق آزادی نیستند/ عاشق یکدیگرند
ابری مثل یک آکاردئون اختصاصی بالای سر زن و خواننده ایستاد و شروع به بیرون ریختن نتهایش کرد؛ تند و ریز. زن دانههای باران را شاباش شعرهای عاشقانهاش فرض کرد و میخواست هر طور شده، همهی دانهها را در سوراخسنبههایش جا بدهد. باران شدیدتر میشد و زن شیداتر؛ جوری که داشت شورتش را هم در میآورد تا چیزی از بارانها، بیرون از بدنش، حیف و میل نشود. در بین تلاشهای حریصانهی زن و خمیازههای خواننده و لبخند گلوگشاد ساحل، دریا شکمش را میخاراند و فکر آروغی گنده یک آن رهایش نمیکرد. آن تکه بهشت شاعرانه، فقط صدای دریا را کم داشت.
ابر آکاردئونی کارش را انجام داده بود و رفته بود و زن هم داخل تخت خیس ماسهای غلت میزد و با نوازش گهگاه خواننده، او را هم دعوت به شنا در تخت میکرد. اما آسمان به شکل عجیبی داشت تیره میشد. انگار یک هنرآموز مبتدی دارد روی صفحهاش طراحی میکند. بهشت تیره و تار، پر از لکههای اضطرابآور شد. چشمهای بستهی زن و خواننده اما هنوز در خیال بهشت بود. لاک و مهر و موم سانسورچی وظیفهشناسی داشت نگاتیوهای رویایی زن را غلطگیری میکرد. زن و خواننده، چشمبسته و خوشخیال، زیر آب رفتند و فکرشان آنقدر درگیر احتمال برنده شدن یک چاه شیر و عسل در قرعهکشی خدا بود که احتمال سونامی را نمیدادند.
به نظر میرسید که همهچیز خراب شده. زن و خواننده با چشمهایی گشاد، جوری که انگار شبکیهشان رژیم لاغری گرفته و شلوارش دیگر اندازهاش نیست، زیر دریا بودند؛ دقیقا وسط کوسهها و ماهیها. خواننده داشت آرزو میکرد که کاش آن سیدیهای سیمتری امن و امان را ول نکرده بود و پا در دنیای عجیب زن نمیگذاشت. زن هم مدام دستش را میکرد داخل کاسهی سرش، شاید که یک نگاتیو جا مانده پیدا کند و با خواننده بروند وسط جنگلی، ساحلی، دشتی و به بهشتبازیشان ادامه بدهد. زیر دریا از رویش آرامتر بود. کوسهها و ماهیها نهایتا مثل پلیس راهنمایی رانندهگی بودند که بدون اسلحه و خطر، خطکشیها را برای زن و خواننده معلوم میکردند و کار دیگری بهشان نداشتند. زیر دریا که همه دنبال گنج و کشتی گمشده میگردند، خواننده و زن هم گنجشان را پیدا کردند. از زیر دو تا کوسه و از لای تونل بلند ارهماهیها که گذشتند، دیدند روبهرویشان تالار بزرگیست از ستونهای مرجانی که با خط جلبکی بر سر درش نوشته شده «جشنواره راک».
صابونی که میشوره تن تو رو / حباباش اندازهی یه بالنن … وقتی آب ماساژ میده موی تو رو / شامپوها از حسودی دق میکنن.
زن تنها تماشاگر کنسرت خواننده بود. خواننده وسط آن تالار دریایی، الهام و واژه و شعر و نت و آهنگ، برایش یک چیز دم دستی مثل خزه و شاش شناگران روی دریا شده بود. پشت هم برای زن آهنگهای اختصاصی میساخت و ترانههای ویژه میخواند. زن دیگر کاری به کاسهی سرش نداشت. آن نگاتیوهای معمولی نسبت به رویای زیردریا، مثل مقایسهی فیلمهای ایرج قادری و تیم برتون بود. زن بدون اینکه حتی فکر بکند، هر لحظه، خود به خود، تبدیل میشد به ترانهای که خواننده برایش میخواند.
سینههات ابر بهارین تو شب/ که مربا میبارن رو نون ِ تست… صد تا باکس Red Wine مرغوب توی هر قطرهقطره قطرههای خون ِ توست.
زن تبدیل شد به یک میخانهی تک نفره که ماهیها دهانشان را میگذاشتند روی رگهایش و بعد از اینکه حسابی مست میشدند، میآمدند وسط پیست رقص تالار و برای زن و با آهنگ خواننده میرقصیدند. دیگر وقت بهترین قسمت ترانه و مطلع طلاییش بود. الهام مثل آخرین لقمهی یک غذای لذیذ، لیز خورد در دهان خواننده. دست تو یه نردبون ِ نابغهست که منو میبره تا قصر خدا… من و تو مثه همه فرشتهها تا ابد میمونیم تو حصر خدا.
هنوز روی زمین بودند. خبری از آسمان و عرش و بهشت و خدا نبود. یک زمین بزرگ و بایر بود. از آنهایی که مثل تلویزیونی با برنامههای تکراری است. زن دستهایش را در جیبش قایم کرده بود. انگار که دو تا بچهی معمولی باشند که در امتحانات مدرسهی تیزهوشان قبول نشدهاند و حالا از چشم پدر و مادر و فامیل رفتهاند زیر پتوهای امنشان. خواننده گیتارش را جوری در دست گرفته بود که احتمال نوازندهی دورهگرد بودن را منتفی کند. مانده بود در این کویر معمولی و خشک و احمق چه آهنگی میتواند بزند و چه شعری باید بخواند. الهام و الهه اگر اینورها پیدایشان میشد، حتما برای تنفروشی و گدایی بود، نه فرو شدن در دهان یک خوانندهی مشهور.
کرهی فاسد و سیاهی مالیده میشد روی آسمان و هوا به سمت شب میرفت. زن و خواننده مثل دو مسافر راه گمکرده یا دو شقه گوشت بیخریدار پشت ویترین قصابی، گوشهای ول و آویزان بودند و نمیدانستند چه باید بکنند؛ نه از کنسرت خبری بود و نه از بهشتبازی. خواننده برای عوض کردن اتمسفری که درونش گیر کرده بودند، سعی میکرد آهنگی بسازد بلکه دوباره به جایی شبیه به بهشت برگردند. اما ترانهاش چیزی بهتر از «انار دونهدونه / ول شده روی گونه/ خون میباره از چشما/ از چشمای دیوونه» در نمیآمد. در آن کویر که مثل سالن نمایش فیلمهای تارکوفسکی در آمریکا بود، مرد سیاهپوش غریبه، نمیتوانست کسی باشد جز یک مست بیخانه که میخواهد دو ساعتی در سینما بخوابد.
زن و خواننده دوباره با چشمهایی وسط شلوار گشاد شبکیه به زمین نگاه میکردند. سایهی مرد سیاهپوش دور شد و چیزی که بر زمین مانده بود، نه تگری متعفن یک مست، که دو تا دانهی ناشناس بود.
خواننده فکر کرد الهه و الهامهای زمین خاکی و بایر لابد باید چنین چیزهایی باشند؛ پس گیتار را کوک کرد و زخمه را بر سیمها کشید. راستش سخت بود فهمیدن اینکه آن سیاهپوش غریبه، حامد احمدی است که آمده وسط این زمین بایر و با خودش دو تا لوبیای جادویی آورده تا قهرمانان شکستخورده بتوانند به عرش سفر کنند. آنها قصهنویس غریبهشان را ندیده بودند تا چنین احتمالی بدهند و جای گیتار کوک کردن، به فکر قطرهای آب بیفتند و دانههای ظاهرا ساده را تبدیل به ساقهای قدبلند و تناور بکنند و خود را بکشند بالا به سمت قصر رویایی.
این زمین خشک و خالی، خسته و بیصاحب/ مثل یه قاتل بیدست که شده شبیه راهب/ بدون ابر که بباره رو سر و رو تن و رو دم/ تا که در بیاد دوباره ساقهی طلای گندم
از زمین سر بیرون میآمد؛ سر ِ آدمیزاد. انگار روز رستاخیز شده بود و مردهها مشغول زنده شدن بودند. زمین آماده بود تا باقی اجرای بدن آدمهای مرده هم بیرون بیاید تا صفهای منظم انسانی تشکیل بشود برای آغاز واقعه. اما کارخانهی مخفی زیرزمین سوپرایز عجیب و ترسناکی برای همه داشت. از زمین دست بیرون میآمد اما دست گرگ. بعد هم نوبت رسید به شکم گوسفند و پای گاو. موجودات جدیدی در حال خلق شدن بودند که رنگ همهشان یکی بود؛ سرخ. آن هم نه سرخ غروب و هندوانه و توتفرنگی. سرخ ِ خون با همان روانی و لزجی و ترشمزهگی. سرخی به قدری یادآور خون بود که حتا مزهاش را هم به دهان بیننده تحمیل میکرد. در بین آن همه کلهی آدم که غریبه و ناشناس بودند، دو سر آشنا هم پیدا شدند؛ یکی پازولینی و دیگری هابیل. شکی نبود که روز قیامت فرا رسیده. شیپور اسرافیل مثل مهر تاییدی از راه رسید و در هوا غوطهور شد. اما معلوم نبود که اسرافیل طرح شیپورش را که به کدام کارخانه و برند واگذار کرده که به تولید انبوه رسیده. آسمان به جای چیزهایی نظیر باران و تگرگ و برف از شیپور اسرافیل که صدایی نداشت پر بود. کمی که گذاشت به اشتباهم پی بردم. آن شیپورشکلهای ظاهرا اسرافیلی، عاج فیلها بودند که دیرتر از موعود از زیر خاک بیرون آمده بودند و باید روی کلهی آدمهایی با دست گرگی، شکم گوسفندی و پای گاوی قرار میگرفتند. در آن محشر بزرگ، پاک از خواننده و زن غافل شده بودم.
خوشبختانه هر دو سالم بودند و دست و شکم و پایشان هنوز ماهیت انسانی داشت و روی صورتشان هم خبری از عاج فیل نبود. زن سر روی شانههای خواننده گذاشته بود و خواننده هم سر کلمهی “گندم” گیر کرده بود و هی تکرارش میکرد؛ انگار نه انگار که اطرافشان محشر به پا شده و چیزی به پایان جهان نمانده. زن و خواننده مثل یک نقاشی دستنخورده وسط یک آتشسوزی بزرگ مثل قبل باقی مانده بودند. فقط یک چیزی به نقاشیشان اضافه شده بود که چشم ببیندهی عادی از دیدنش عاجز بود و فقط یک منتقد حرفهای و کارشناس هنری خبره میتوانست متوجهاش بشود. جلو پای زن و خواننده، یک چیز کوچک، مثلا چیزی شبیه یک اسپرم شیطان و بازیگوش، افتاده بود که لحظه به لحظه، همراه با هر تکرار خواننده، بزرگ میشد و قد میکشید.
دو کلهی آدم روی زمین افتاده بود و از باقی خبری نبود. آنها هم زیرزمینی نبودند. دقیقا پیش چشمهایم و روی همین زمین خاکی به مرحلهی بهرهبرداری رسیدند. کوچولوی شیطان بازیگوش که دیگر برای خودش مردی شده بود و شیارشیارهای روی تنش میگفت با یک گندم گنده طرف هستیم، ایستاده بود و به سرهای کنده شده نگاه میکرد. چشمهایش دو میکسر آکبند بودند که به سرعت نفرت و قدرت و سرخوشی را با هم ترکیب میکردند و بیرون میدادند. سر خواننده و زن، بریده شده و بیصدا، روی زمین افتاده بود. گندم نشست روی زمین و اول تر و فرز و استادانه پوست سر زن را از سرش جدا کرد و بعد مثل یک گریمور حرفهای، موها را چسباند روی طاسی سر خواننده. بعد خیلی قاتلوار گیس را گرفت در دستش و راه افتاد. سر خواننده با گیسهای زن در دست گندم، بین زمین و هوا میرقصید اما دیگر قدرت نقشه کشیدن برای بردن جایزهی بهترین رقص سال و سفر به بهشتهای گمشدهی زمین را نداشت.
باران، مثل آویشن روی پیتزا، میریخت بر سنگفرشها. نئونها پیرزنهای فضولی بودند که آنوقت شب و در آن هوا، سر و کلهشان را بیرون آورده بودند تا مگر از خیابان خالی و تک عابرها قصههای جدیدی خلق کنند. در دورتر نور کمی مثل برق اشک خداحافظی داخل یک تونل تیره پیدا بود. گندم سیگاری روشن کرده بود و جوری گوشهی ساختمان شق مچاله شده بود که از باران و پیرزنهای فضول در امان بماند. صدای برخورد پاشنهی بلند یک کفش زنانه روی سنگفرشها، مثل عربدهی گندهلاتی بود که دانههای جوجه جاهل و ریز باران را خفه میکرد. گندم سرش را بالا آورد. جای گندهلات، زنی لرزان و ظریف را لای یک بارانی درشت دید. جوجهای بود پناه برده در سینهی گرم یک گوریل. زن ایستاد. دو پله را بالا آمد و کنار گندم نشست. سیگارش را در آورد و گذاشت گوشهی لب و آتش سیگار گندم را خواست. سیگارها به پیرزنهای فضول چشمکهای وسوسهانگیز میزدند. صدای باران و گاهی رعد اما فیلم را برایشان صامت کرده بود. پیرزن یک از دو پرسید: چی میگن؟ دومی گفت نمیدونم. معلوم نیست. من فقط صدای رعد و بارون میشنوم. تیز کردن گوشها فایدهای نداشت. پس چشمها تیز شدند تا فیلمی جدیدی روی پردهی اکران بیفتد. دیگر اثری از برق چشمک سیگار زن نبود. احتمالا یکی از آن بارانهای ناامید و معترض با آتشش خودسوزی کرده بود. سر زن هم گم شد. چیزی که از دور پیدا بود، فقط هیکل گندم بود و کمر به پائین زن که مثل یک فک روی پلهها ولو شده بود. پیرزن دو گفت دارن چهکار میکنند؟ پیرزن یک جواب داد زن بیپناهه. سرشو گذاشته روی پای مرد و داره گریه میکنه.
نوری بزرگ از دور، مثل دهان آتشین و باز ماندهی اژدها، پیدا شد. اتوموبیل جلو ساختمان ایستاد. در ِ ماشین باز و تاریکی آغاز شد. مردی با کتوشلواری تو سریخورده، از آنها که اداره و مهمانی و حتی خرید روزانه را تجربه کردهاند، پیاده شد. در ِ دیگر ماشین هم باز شد. ماه آنقدر بازیگوش بود که نورافکن صحنهی تاریک بشود و زن را بازیگر برجستهی سکانس نهایی بکند. زنی با صورتی سیاه از اشک، با چند چسب زخم روی گونه و پیشانی و کبودی ملایمی پائین لب. عین یک تابلو بیچاره که گیر یک کلکسیوندار باری به هر جهت افتاده باشد. صدای زنگ از سمت تاریک کوچه بلند شد. تق ِ باز شدن ِ در ِ خانه هم از همان سمت آمد. کلمات بو ندارند اما صورت زن در روشنایی، ترجمهی بوی ترسناک نا بود. زن باید حرکت میکرد. ماه یخزده بود. روشنی منقبض میشد و تاریکی فراخ. زن صحنهی روشن را ترک کرد. برف آنقدری روی زمین بالا آمده بود که جا پای زن را قاب بگیرد و در خاطرش نگه دارد. جا پاهایی که خستهی یک سفر نرفته، کسل یک راه تجربه نکرده و بیمار قالب تکراری یک کفش بودند. برفها، پاپکورنهای معترض به یک فیلم درجه چهار ِ ناامیدکننده با داستانی عبث، دیگر نمیخواستند فرود بیایند و سرما مشغول سفت کردن جای پای زن بود که در تاریکی دیگر به چشم نمیآمد.
.
[پایان]