[فصل دوم از رمان مای نیم ایز لیلا]
یه روز تو ماه مه بود که اون سیل لعنتی همهی زندگیمون رو برد. از اون بهارهای دیوونهی نیوجرسی که پشت سر هم بارون میباره. یک روز، دو روز، سه روز، وِل کن ماجرا نبود. یه هفتهی تمام بارون اومد و مردابهها و یا به قول ناصر دریاچههای اطرافمون پر و پرتر شدند. شنبه بود یا یکشنبه؟ آره یکشنبهش بود. ناصر قبلش افتاده بود به جون من. هر وقت زیاد مشروب میخورد دوست داشت نعره بکشه، چیزی رو مثلاً تصادفی بشکنه، و هنوز تانیا نخوابیده منو بکشه تو اتاق خواب و از اون صداهای نکره از خودش دربیاره. اون شب هم جوری با من بود که تختهی پشتم تا پام تیر میکشید. البته منم اولش بدم نمیاومد. اون اوایل که هر چهارشنبه غروب، خروجی شانزده پترسون رو میپیچید و مقابل بار کریس میایستاد تا از پشت تریلی غول پیکرش بیاد پایین و دو لیوان بزرگ سرپُر آبجوی بادلایت سفارش بده و همونجا پشت بار یه جا سربکشه، قند توی دلم آب میشد که عجب هیکلی! عجب شونههای پهنی! روی بازوی چپش دو فرشتهی آبی داشتند کُشتی میگرفتند. دستهاش بزرگ بود و انگشت هاش بلند. اصلاً اول هلاک دستهاش شدم. وقتی صدای بلندگوی ماشین پلیس به گوشم خورد دیگه ناصر داشت مثل خرس خرناس میکشید. تازه اومده بودیم خونهی دو طبقهی حومهی کلیفتن. به کل اون منطقه میگفتن دریاچهی قوهای سیاه. خونهی ما کوچیک ترین خونهی محله بود با یه حیاط نقلی که چمنهاش همیشه بلند بود و یک درخت آلبالو و چند بته لاله و سنبل که خودم پیازشون رو خریده بودم و با کمک تانیا کاشته بودیم وسط چمنها؛ اونم کج وکوله. ناصر هم کلی به ریش هردوی ما خندیده بود که چشمتون چپه و باید خودتون روبه یه چشم پزشک نشون بدین…
این بخش از رمان را با صدای بیتا ملکوتی بشنوید
بعد از مدتی هم اتاقی شدن با لبنانیها، مکزیکیها وسیاهپوستهای غنایی و اتاق کوچیک و نمور ناصر یا به قول خودش سوئیت طلایی، این اولین خونهام توی آمریکا بود. خونهی من، ناصر و تانیا. توی همون اتاق قدیمی ناصر، تانیا رو حامله شدم. اون روزا اون لونه رو میپرستیدم. دلم خوش بود که چهارپایه رو میگذارم زیر پام و از پنجره ای که چسبیده بود زیر سقف توالت، پارک بزرگ روبه رویی رو دید میزنم و یه خرده دلم باز میشه. پارک پر از مجسمه های مردایی بود که لباس نظامی پوشیده بودن و یه زن، اونم لخت و پتی. اون زن تنها موجود لختی بود که از دیدنش خجالت نمیکشیدم. هر شب از توی پارک، بوی بلوطهای خیس میپیچید تو اتاقمون. نیمه شب صداهای نامفهومی به گوشم خورد. لای چشمم رو باز کردم. حدس زدم که پلیسه؛ چون رنگهای تند قرمز و آبی آژیر سقف ماشینهاشون میچرخید روی دیوار روبه روم و دیوار هِی قرمز و آبی میشد. درد پا، نورهای تند و صداهایی مثل زمزمه، منو یاد شبهای شنبهی بار کریس انداخته بود. بار یه میز بیلیارد داشت. کنار میز بیلیارد فضای کوچولویی بود برای رقص دخترهای بیکار پترسون که شبهای تعطیل به امید پیدا کردن یه نره خر میامدن اونجا. رانندههای کامیون، اتوبوس یا لودر وقت و بی وقت صدام میکردند، در گوشم چیزی میگفتند، و با دست یکی از آن دخترها رو نشون میدادند. اما من گوش نمیدادم. به من چه… مگه من پاانداز بودم؟
ترسیده بودم. صدا زدم: ناصر بلند شو! یه چیزی شده. ناصر خرخر میکرد. دوباره گفتم: ناصر پاشو. پاشو یه خبریه. ناصر بلندتر خرخر کرد. تانیا به در اتاق زد. گفت مامی!ددی! بلند شین! داره سیل میآد.
تا کلمهی سیل رو شنیدم جیغ کشیدم. ناصر از خواب پرید. داد زد: چته؟ گفتم: پاشو!سیل اومده… اخماشو کرد تو هم و گفت: سیل؟ چرا داری کولی بازی درمیآری؟ سیل کدومه؟
با عجله پیرهنمو کشیدم تنم. تانیا بلند گریه میکرد. ازپشتِ در گفت: بیا خودت ببین ددی! همه اومدن بیرون.
ناصر از روی تخت جفت پا پرید سمتِ درِ اتاق. درو باز کرد. همونطور که تانیا رو بغل میکرد به طرف پنجره رفت. پلیس پشت بلندگو چیزهایی میگفت. ناصر به تانیا گفت: برو لباسهات رو بپوش ددی جون! بعد سریع برگشت توی اتاق. گفت باید خونه رو تخلیه کنیم. رفت سراغ کمد. مدارک، دسته چکها، کلیدها، و چند کیف کوچیک دیگه رو ریخت توی یک کیسهی پلاستیکی. برگشت طرف من که هنوز مثل برگ چغندر ایستاده بودم و زل زده بودم به نورهای تند قرمز و آبی روی دیوار.
وقتی برگشتیم، سیل کلاً خونه رو شسته بود. انگار بلندش کرده باشن و انداخته باشن توی ماشین لباسشویی. کاغذ دیواری رنگی اتا قها شده بود سفید چرک. تابلوها،ظر فهای بوفهی مهمونخونه، همون چند تا دونه کتاب کنار ضبط صوت، سیدیها و هر چیزی که توی کمد اتاق خواب ما و تانیا بود غیب شده بودن؛ به اضافهی تلویزیون بیست و پنج اینچمون و همهی وسایل آشپزخونه. فقط کاناپهی گندهی زرشکی مونده بود و اجاق گاز. دیگه نه لباسی داشتیم، نه عکسی از گذشته. بعد از فریاد ناصر که لیلا منتظر چی هستی، بدو دیگه، اونقدر هول کرده بودم که فقط پاسپورتم رو برداشته بودم و دلارهای پس اندازم و گردنبند طلایی که مادرم وقتی نُه سالم شد برام خریده بود.
وقتی برگشتیم خونه فهمیدم از گذشتهام جز همون گردنبند نازک با سینه ریز سبکش، که یه پروانهی سبز کوچولو بود، چیزی باقی نمونده. در عرض یک شب بی گذشته و بی پشت شده بودم. آلبومهای عکسم، عکسهای پدرم روی تخت توی حیاط، عکسهای مادرم توی ایوون خونهی آجر بهمنی، تنها عکسی که من و امیرعلی با هم انداخته بودیم، عکسهای روز عقد من و ناصر توی خونهی فواد، عکسهای بچگی تانیا، عکسهام وقتی توی بارِ کریس کار میکردم و ناصر یواشکی ازم گرفته بود. اون روزا حسابی تپل بودم. باید دامن کوتاه مشکی میپوشیدیم و بلوزهای سفید یقه ش میز که روی سینهی چپش عکس یه خرس قرمز بود. موهام یکدست بلند بود و قهوه ای. بعضی وقتها اونها رو دم اسبی میبستم و گاهی دو طرف گوشم. وقتی موهامو دو طرف گوشم میبستم، راننده هایی که از جنوب میاومدن بیشتر انعام میدادن. میگفتن هِی لولیتا! و دستشون رو میگذاشتن پشت بازوم. دستشون خنک بود. چون اونها رو میچسبوندن به لبهی لیوان آبجو. من اون بار کثافت رو دوست داشتم. کریس آدم بدی نبود. اصلاً لب به مشروب نمیزد. و همیشه حواسش شیش دونگ بود به همهی مشتریها و پیشخدمتهای بار. کریس هیچ وقت به من دست نزد. حتا به دخترهای خوشگلی که توی بار کار میکردن و مطمئنم که با یه اشارهی او میرفتن به اتاق پشتی؛ با این نیت که دستمزدشون بیشتر شه. اما کریس هیچ علاقهای به دخترا نداشت. به مردا هم نداشت. اون به هیچ آدمی علاقه نداشت. عاشق عکس مادرش بود و پوشکین، سگ پیری که از زور پیری حتا نمیتونست پارس کنه. کریس بود و اون سگ خرفت. عکس مادرش هم بود. عکس رو آویزون کرده بود به دیوار قرمز رنگی که روبه روش یک پنجره بود. تنها پنجرهی بار. میگفت این دیوار بهترین جای باره. هر وقت دل مادرم بگیره از پنجره به بیرون نگاه میکنه.
کریس کم حرف بود. فقط گاهی سر یکی از ما داد میکشید. اگر اشتباهی پولو زیادی یا کم میگرفتیم. اگر دیر لیوانهای خالی رو جمع میکردیم. اگر همبرگر توی بشقاب مشتری یخ کرده بود و یا اگر لیوانی، کاسه ای، چیزی میشکست، عصای بلندش رو تو هوا میچرخوند و داد میکشید. پیر نبود اما با عصا راه میرفت. یکی از دخترها میگفت عصا مال مادرش بوده. کریس شبیه عکس توی قاب نبود. عکس توی قاب یه پیرزن جدی، اخمو، و از خودراضی بود با موهای کم پشت قرمز، لپهای استخوانی و لبهای باریک. اما کریس پوستش قهوهای بود با چشمهای درشت سبز و لبهای گوشتالو. کریس مرد تودل برویی بود.
یادم میآد گوشهی یکی از اون عکسها کریس هم بود. اما حالا اون هم با سیل رفته بود. قرآن کوچیک مادرم و ترمههای قدیمی که از صندوق سرداب خونهمون تو کوچهی عطار کِش رفته بودم، کوچهای که بعدها شد شهید لطفی. عینک گرد دسته صدفی پدرم و باقیموندهی تارش، شیشههای مشروب قدیمی که به خیال خودم از اونها کلکسیون ساخته بودم. وافور کندهکاریشدهاش با مُهر و امضا و تاریخ. آینهای که روی جلد چرمیاش یک زن مینیاتور بود. وقتی بابام مرد، آینه رو از جیب کتش درآوردند. مادرم میگفت مال یکی از معشوقه هاش بوده. حالا سیل همهی اونها رو برده بود.
یه شب پوشکین همینطوری الکی افتاد و مرد. کریس همون شب بار رو بست و همهی دخترها رو اخراج کرد. بعدها شنیدم کریس، بار رو به یه عربه فروخته و خودش هم با عکس مادرش به جایی نامعلوم رفته. اون شب که پوشکین مرد کریس تمام شب لالمونی گرفته بود. تا نیمههای شب هم لام تا کام چیزی نگفت. تا موقعی که بار رو تعطیل کرد. نشسته بود بالای نعش پوشکین و زل زده بود به تاریکی…
.