ادبیات، فلسفه، سیاست

broken face

ترجمه امیک الکساندری

من باغی داشتم

اِلدا گرین

من یک باغ داشتم: بزرگ، مثل پارکهای شهری. هر بهار یاسمنها در آنجا می‌شکفتند، گلهای رنگارنگِ بوته‌ها به خورشید لبخند می‌زدند. باد، شاخک‌های نو رسته سپیدارها را با خود می‌راند و می‌برد…
رشته زبان و ادبیات ارمنی را در دانشگاه دولتی ایروان خوانده، و در مدارس ارامنه تهران، زبان و ادبیات ارمنی تدریس کرده است. به زبان و ادبیات فارسی و روابط فرهنگی فی‌مابین علاقمند است و سالیان بسیاری‌ست که به ترجمه فارسی-ارمنی می پردازد.

من یک باغ داشتم: بزرگ، مثل پارکهای شهری. هر بهار یاسمنها در آنجا می‌شکفتند، گلهای رنگارنگِ بوته‌ها به خورشید لبخند می‌زدند. باد، شاخک‌های نو رسته سپیدارها را با خود می‌راند و می‌برد، جیر جیر چرخ و فلک به صدای کودکان می‌پیچید. اما صبح‌ها حوالی ساعت پنج که وارد باغ می‌شدم، فضا هنوز تاریک و پر رمز و راز بود. ردیفی از درختان رعنا و پرپشت باغ را از خیابان مجزا می‌کردند. حتی در هنگام شدیدترین یخبندانها هم در میان درختان گرم بود. درختان، گرما را برایم حفظ می‌کردند.

من تا به امروز در همان ساختمان چهار طبقه نزدیک باغ زندگی می‌کنم، کافی است تا به آن سوی خیابان بروم، اما در میان هیاهوی روزمره، باغ را به دست فراموشی سپرده بودم. این اواخر به طور غیرمنتظره با خبر شدم: باغی را که زمانی از آن خود می‌دانستم، مرمت و بازسازی کرده‌اند. تصمیم گرفتم سری به باغ بزنم. از خیابان عبور کردم، به پیاده رو مقابل رفتم، مغازه عکاسی را دور زدم و وارد محوطه‌ای شدم که زمانی آن را «باغ من» می‌نامیدم. منتها دیگر چیزی تحت این مفهوم باقی نمانده بود. دیگر آن درختان کمیاب که باغ را می‌آراستند، وجود نداشتند. یاسمنها، بوته‌های گل و چرخ و فلک نیز ناپدید شده بودند. فقط سنگهایی در اندازه‌های مختلف و همچنین دو سه تا جویبار باریک وجود داشت که توی آنها بیشتر از آب، سنگ بود. پیش خود با تعجب فکر کردم: «سبک مدرنیستی که میگن، اینه؟!»

روی نیمکت فیروزه‌ای رنگ نشستم. چندی نگذشت که پسرکی هشت نُه ساله نزد من آمد. دو سه دقیقه ساکت ماند، سپس پرسید:

– شما دچار افسردگی شدید؟

متعجب ماندم از این که کودک واژه پزشکی به کار می‌برد. جواب دادم:

– نه، فقط یه کم غمگین‌ام.

– یعنی چطور؟

سعی کردم در حد امکان توضیح دهم.

پسرک گفت:

– دیروز من دچار مشاط و سرخوشی شده بودم.

– یعنی چه؟

– آخه موقع نشون دادن رباتها به شدت خنده‌ام گرفت، خیلی شدید.

پسر صورتش را کج و مژ نمود، دندان قروچه کرد و از خودش حرکات عصبی در آورد. به راستی که مثل رباتها شده بود.

همان لحظه مردی مسن او را صدا زد. پسرک به خودش آمد و گفت: «بابا بزرگه». بعد دوید پیش او و هر دو با هم دور شدند.

اندکی نگذشت که دختری بیست و چهار یا بیست و پنج ساله با لباسی گلدار و مندرس و دمپایی‌های کهنه کنارم نشست و کمی پول از من درخواست کرد. چهره دختر خوشایند بود اما دستپاچه و ناراحت. دختر در حالیکه با قدمهای لرزان دور می‌شد، گفت: «من پول شما رو بر می‌گردونم».

چند پسر دوازده سیزده ساله روی نیمکت روبرویی نشستند، کیفهایشان را کناری گذاشته و شروع به نوشیدن آبجو از بطری‌هایی که با خود آورده بودند، کردند.

من از جایم بلند شدم، از باغ سنگی بیرون آمدم، از خیابان عبور کردم و وارد حیاط مابین ساختمانهای محله‌مان شدم.

زن همسایه‌ام از بالکن آپارتمان خود صدا داد:

– از سر کار بر می‌گردین؟

– نه، رفته بودم به باغی که یه زمانی مال خودم می‌دونستم؟

– خب؟

– خب که خب. هیچ چیز خوبی ندیدم… فقط سنگ بود و بچه‌های هشت نُه ساله‌ای که معنی غم رو نمی‌دونن اما از افسردگی و سرخوشی حرف می‌زنن و مثل رباتها حرکت می‌کنن. پسرهای دوازده سیزده ساله‌ای که به جای آب، آبجو می‌خورن و دخترهای جوانی که گدایی می‌کنن.

زن همسایه گفت:

– پس چه انتظاری داشتین؟ اگه دنیا همیشه رو به خوبی پیش می‌رفت که از خیلی وقت پیش‌ها تبدیل به بهشت شده بود.

من از زن همسایه خداحافظی کردم، از ورودی ساختمان‌مان داخل رفتم، درب آپارتمانم را باز کردم و همان جا روی کاناپه راهرو افتادم. آینه روی دیوار، چهره‌ای خسته را در خود منعکس ساخت: همان قدر ناآشنا که باغ ناآشنا شده بود. باغی که زمانی آن را مال خودم می‌دانستم…

‌‌‌‌‌‌‌

_____________________________________________________________________________________
اِلدا گرین (اِلدا گریگوریان) روانشناس و نویسنده ارمنی در سال ۱۹۲۸ میلادی در شهر تفلیس گرجستان متولد شد. سالهای اول زندگی را همراه خانواده در مسکو گذراند اما پس از دستگیری و تبعید پدرش در جریان تصفیه‌های سیاسی سال ۱۹۳۷ شوروی، خانواده وی به ایروان نقل مکان کرد. او سالهای متمادی به کار روانشناسی و تدریس در دانشگاه دولتی ایروان و نیز تألیف مقالات و کتابهای تخصصی روانشناسی پرداخت و به موازات آن به کار نویسندگی مشغول شد و چندین کتاب و مجموعه داستان به چاپ رسانده است. آثار وی به زبانهای مختلف ترجمه شده‌اند. او در سال ۲۰۱۶ درگذشت.

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش