گربه دوباره به بام گاراژ برگشته بود و بابا اعصابش خرد بود.
«گربهی کثافت!» بابا این را گفت و وینچستر کالیبر ۰/۳۸ را پر کرد.
گفتم: «فکر کنم گربهی مادربزرگه.» هرچند مطمئن بودم که گربه مادربزرگ بود. اسمش را میمونچهره گذاشته بود؛ با آن کله خالدار تیرهی لاکپشتگونه، واقعا هم شبیه شامپانزهها بود.
بابا گلنگدن را کشید و گفت: «میدونم گربه مال کیه!»
تفنگ را خیلی با احتیاط، انگار که یک جعبه تخم مرغ است، روی لبه پنجره آشپزخانه جابجا کرد و نشانه گرفت. میتوانستم صدای کشیده شدن ته ریشش را به رویه قنداق تفنگ بشنوم.
بابا گفت: «مادر من تا حالا باید یاد میگرفت که این جونورهای کثیف رو برای خودش نگهداره. این مزاحمها با خود انگل میآورن. من همیشه چی میگم؟»
آب دهنم را به سختی قورت دادم و گفتم: «ما با مزاحمها مدارا نمیکنیم!»
بابا گفت: «دقیقا! تو پسر خوبی هستی، ریموند!»
نمیدانستم چه بگویم. فقط گفتم: «باشه.»
بابا از بین دندانهایش دماغش را بالا کشید، نفسش را حبس کرد و ماشه را چکاند.
بابا نمیگذاشت وقت هایی که برای تیراندازی میرویم، محافظ گوش بپوشم. معتقد بود که پوشیدن این چیزها عجیب و احمقانه است. البته خودش تقریبا از یک گوش کر شده بود. وقتی شلیک کرد، بوی تند باورت سوخته را حس کردم و گوش هایم شروع کردند به زنگ زدن. (نمیدانم چرا به آن صدا زنگ زدن میگویند، بیشتر شبیه صداهایی است که برای آزمایش شنوایی در مدارس ابتدایی استفاده میشود، فقط این یکی برای ساعتها ادامه دارد.)
تیر بابا خطارفت، اما احتمالا خیلی نزدیک به گربه خورده بود. چون گربه چنان خیزی برداشت که انگار یک موش کوچولو کونش را گاز گرفته باشد، و بعد تعادلش را از دست داد. پاهایش کج شد و از روی سقف لیز خورد. چنگال هایش که روی فلز سقف کشیده میشد، ویییییییپ صدا میکرد و بعد … تالاپ.
“میمون چهره” محکم به زمین افتاد و برخلاف افسانههای رایج، سیستم داخلی او کمکی نکرد که بر روی هر چهار پایش پایین بیاید. خب، البته حدس میزنم که روی پاهایش پایین آمد، فقط فرود موفقی نداشت.
بابا گفت: «مگسک رو باید تنظیم کنم. برو گربه رو بیار!”
فقط سرم را تکان دادم و کاری را که گفته بود، کردم.
* * *
سه تا از پاهای گربه شکسته بود. فهمیدنش خیلی سخت نبود، با آن زاویههای عجیبی که پاهایش خم شده بودند. گربه مثل سگ نفس نفس میزد و از ته گلو ریز ریز مینالید.
بابا همانطور که ناخن شستش را میجوید، گفت: «گربه زشتی است.»
درست میگفت اما نمیخواستم تایید کنم. احساس گناه میکردم، دلیلش هم گربه ای بود که میان بازوانم افتاده بود و از درد مینالید.
پرسیدم: «میخوایم چیکارش کنیم؟»
بابا طاسی پشت کله اش را خاراند و گفت: «می شه به عنوان هدف تیراندازی ازش استفاده کنیم. ببندیمش به نرده ها، شاید هم چند تا بطری آبجو یا قوطی نوشابه زنجبیلی دور و برش بچینیم. تو. تفنگ خودت را بیار من هم ۳۰۸٫ را برمی دارم. از عموت هم بپرس، شاید خواسته باشه بیاد.»
گفتم: «حس بدی دارم!»
بابا با شک پرسید: «به خاطر گربه؟» بعد خنده زورکی و تلخی کرد و گفت: «مثل مادرت حرف میزنی. خدا روحش رو برای همیشه شاد داشته باشه. من گاهی صدای اونو میشنوم که از دهن تو میاد بیرون. زن خوبی بود، ولی تو زن نیستی، اینو همیشه یادت باشه.»
«باشه»
«البته …» بابا این را گفت و کمی مکث کرد: «می تونیم بدیمش به اسمش چی بود؟ فروشنده رو میگم. ببینیم او با این گربه چه میکنه؟»
«آقای کارلسن؟»
«درسته، کارلسن، البته. میمونچهره رو ببر بده به کارلسن!»
به گربه نگاه کردم. داشت آن پای سالمش را حرکت میداد، انگار میخواست به پاهای دیگر نشان بدهد که چطور باید حرکت کنند.
گفتم: «باشه.»
* * *
به نظر نمیرسید که حال آقای کارلسن چندان خوب باشد. صورتش به رنگ خمیر درآمده بود و لبهایش ترک خورده بود، انگار کسی آنها را با شن ساییده باشد. حتا اول انگار که اصلا مرا ندید، اما وقتی نزدیک تر رفتم و چراغ زیرزمین را روشن کردم، سرش به تندی بالا آورد و با چشمهای گشاد به من نگاه کرد. دستبند مچ راستش را کشید، مثل اینکه فراموش کرده باشد که آنجا زنجیر شده است.
«ریموند کوچولو!» این را زیر لب گفت. بعد موذیانه لبخند زد و دندانهای زردش نمایان شد.
«میخوای دانشنامه بخری؟»
این جوکش بود اما من هیچ وقت به آن نخندیده بودم. اصلا به همین خاطر به خانه ما آمده بود. برای فروختن دایره المعارف. من گفته بودم این روزها با اینترنت، کی دایره المعارف میخرد. بابا گفته بود لازم نداریم (بابا گفته بود اینترنت هم لازم نداریم) و اینکه آن مرد، یک مزاحم است و میدانید که بابا نظرش در مورد مزاحمها چیست.
گفتم: «نه آقا، یه چیزی براتون آوردم!»
در حالی که برای دیدن چیزی که در بغلم بود، تقلا میکرد، گفت: «بگو ببینم، اون چیه؟»
دیگر لبخند نمیزد و برای لحظه ای به نظرم آمد که وحشی شده؛ وحشی تر از یک گربه موذی که تیر هم خورده باشد.
گفتم: «گربه است، اسمش ممیونچهره است.»
«من گربه میخوام چیکار؟»
با اضطراب این پا و آن پا شدم: «نمی دونم، بابا گفت اینو بدم به شما، فکر کنم میخواست که تنها نباشید.»
آقای کارلسن خسخسکنان گفت: «اونا هم حیوون داشتند؟»
و با سر به سه نفری اشاره کرد که کنار دیوار نشسته بودند. از دو نفرشان تنها استخوان مانده بود اما سومی هنوز کمی گوشت روی اسکلتش داشت. یکی از آنها مشاور املاک بود. یکی مبلغ مسیحی و از شاهدان یهوه و سومی کارمند شرکت پستی آپز که پدر میگفت قصد داشته وسایل باغچه را بدزدد.
زیرزمین بوی بدی میداد، ولی دیگر به آن عادت کرده بودم.
گفتم: «نه، چیزی لازم ندارید؟»
نالید: «لطفا بزار برم!»
گفتم: «نمی تونم، بابا میگه به مزاحمها باید درس داد. آب نمیخواین؟»
«آب فقط باعث میشه هی بشاشم!»
گفتم: «گربه رو پیش پاتون میزارم، ولی سعی نکنید منو بگیرید وگرنه بابا میاد و اون یکی پاتونم قطع میکنه.»
فکر میکنم آقای کارلسن شروع کرد به گریه کردن. گربه زخمی را کنار پایش گذاشتم، سعی کرد فرار کند اما محکم روی پاهای شکسته اش افتاد و ناله بلندی کرد.
گفتم: «همبازیهای خوبی باشین.» این را از ته دل گفتم.
از سرنوشتی که در انتظار آن دو بود حالم بد میشد، اما بابا دوست داشت همه امور اینجا، آن طور بگذرد که خودش میخواست و من قصد نداشتم با او بحث کنم.
چراغ زیرزمین را خاموش کردم و رفتم بالا. امیدوار بودم که بابا دیگر عصبانی نباشد. هیچ وقت نمیشد فهمید ولی زیاد نگران نبودم. من پسر خوبی بودم و مثل بابا، مزاحمها را تحمل نمیکردم.
.