«میدونی چرا ترسیده بود؟»
جوابی برای سوالش نداشتم. فقط خودم را پهلو به پهلو کردم تا حداقل چشمهایش خیره به چشمم نباشد. بعضی وقتها خیال میکنم میدانست که من و بهار با هم حرف نمیزدیم. به همین خاطر دل میسوزاند و بهار را با خودش به بیمارستان میبرد. بعضی روزها حوصله بیماری بهار را نداشتم و الکی خودم را به خواب میزدم. بهار عادت داشت که من را از خواب بیدار نکند. شش صبح بیدار میشد و بیآنکه صبحانه بخورد از خانه میرفت. سمیرا در محوطه مجتمع منتظر میماند تا بهار را به بیمارستان برساند.
دو سالی میشود که دیگر بهار در زندگیام نیست و سمیرا همخوابم شده. عقدمان را یک کوچه پایین تر از بیمارستانی خواندند که بهار مجبور شد پاهایش را قطع کند. اولین بار که روی ویلچر نشست نگاهم نمیکرد که مبادا چشمهای خسته و ناراحتم را ببیند. بیشتر از اینکه به فکر خودش باشد به فکر من بود و نمیگذاشت دلم بشکند. چارهای نبود باید پاهایش قطع میشد تا بیماری دیابتش کل بدنش را درگیر نکند.
سمیرا که میبیند دل و دماغ صحبت کردن ندارم میگوید:
«من می دونم چرا ترسیده بود»
جوابش را ندادم تا بفهمد که نمیخواهم این بحث را ادامه دهم. وقتی که به محل کارم آمد تا باهم به خانه باز گردیم از بین مسیر شروع کرد به توضیح دادن دربارهی توهماتی که در سرش دارد. توهمات درستی داشت و حق با او بود. من او را دوست نداشتم و برای بودن یا نبودنش تلاشی نمیکردم. دلش نمیخواست جای بهار را بگیرد اما جایش را گرفته بود. گهگاهی به بهار فکر میکنم مثل الان که فکر بهار گلویم را محکم فشار میدهد و خفهام میکند. سمیرا از روی تخت بلند میشود و به این طرف تخت میآید تا رودررو با من صحبت کند. موهایم را نوازش میکند. نوک انگشتهایش را روی پوست زمخت دستم حرکت میدهد. بار اولی که دستهایم را دید گفت:
«چرا دنبال یه کار دیگه نیستی؟»
کار کردن در آن کارگاه تراشکاری میان آن همه صدا باعث میشد صدای سر خودم را نشنوم و نفهمم که آدم بیوفایی هستم. مشغول شدن من در آن کارگاه همزمان شد با شروع بیماری بهار. پلکهایم را روی هم فشار میدهم تا سمیرا ولم کند و سرگرمی دیگری برای خودش فراهم کند. آخر هفتهها که خانه میمانم بساط دعوای من و سمیرا جور میشود.
دستم را روی برگه طلاق چرخاندم و با یک امضا همه چیز را تمام کردم. طلاق غیابی. بهار هیچ یک از جلسات دادگاه را نیامد. میدانست که دل من چه میخواهد. من به دنبال آرامش بودم و بیماری بهار همه چیز را از من گرفته بود.
سمیرا لامپ اتاق خواب را روشن میکند. مانتویش را از کمد دیواری در میآورد. میگویم:
«کجا میخوای بری؟»
«جواب سوالمو بده تا منم بهت بگم»
«کدوم سوال»
دوباره نزدیکم میآید. از روی تخت بلند میشوم و روبهرویش قرار میگیرم. میگوید:
«میدونی بهار چرا ترسیده بود؟»
«چه وقت رو میگی؟»
میدانستم منظورش چیست فقط داشتم طفره میرفتم تا جواب سوالش را ندهم. با صدای بلندتر میگوید:
«همون موقع که نیومدی بیمارستان تا ببینی پاهاشو میخوان قطع کنند»
نمیدانستم چه جوابی بدهم. سرم را چرخاندم و از پنجره اتاق خواب به بلوک روبهرویی نگاهم را دوختم تا سمیرا بیخیال شود و هر کجا که دوست دارد برود. با صدای بلند میگوید:
«حتی اگه نخوایی هم باید بدونی. از این ترسید که ترکش کنی»
عصبانی میشوم و حرفش را تاب نمیآورم.
«اگر من این قدر عوضیام تو چرا به دوستت خیانت کردی اومدی با من ازدواج کردی؟»
مانتویش را میپوشد و میگوید:
«من بیشتر از بهار تو رو دوست داشتم. حتی حالا که میخوام ترکت کنم»
وقتی که در خانه را میبندد. مدام صدای بهار در سرم تکرار میشود. نزدیک طلوع خورشید است. باید به کارگاه بروم تا کمتر صدایش را بشنوم.