the-divorce-rephfy 2

من و بهار

جوابی برای سوالش نداشتم. فقط خودم را پهلو به پهلو کردم تا حداقل چشم‌هایش خیره به چشمم نباشد. بعضی وقت‌ها خیال می‌کنم می‌دانست که من و بهار با هم حرف نمی‌زدیم. به همین خاطر دل می‌سوزاند…
متولد ۱۳۶۸ و فارغ‌التحصیل کارشناسی رشته مکانیزاسیون ‏کشاورزی است. او ‏سابقه نوشتن چندین فیلم‌نامه را در کارنامه خود دارد. اولین رمان او با نام «مردن به سبک یک آدم معمولی» در سال ۱۳۹۹ منتشر شد.

‏«می‌دونی چرا ترسیده بود؟»‏

جوابی برای سوالش نداشتم. فقط خودم را پهلو به پهلو کردم تا ‏حداقل چشم‌هایش خیره به چشمم نباشد. بعضی وقت‌ها خیال ‏می‌کنم می‌دانست که من و بهار با هم حرف نمی‌زدیم. به همین ‏خاطر دل می‌سوزاند و بهار را با خودش به بیمارستان می‌برد. ‏بعضی روزها حوصله بیماری بهار را نداشتم و الکی خودم را به ‏خواب می‌زدم. بهار عادت داشت که من را از خواب بیدار نکند. ‏شش صبح بیدار می‌شد و بی‌آن‌که صبحانه بخورد از خانه ‏می‌رفت. سمیرا در محوطه مجتمع منتظر می‌ماند تا بهار را به ‏بیمارستان برساند. ‏

دو سالی می‌شود که دیگر بهار در زندگی‌ام نیست و سمیرا ‏همخوابم شده. عقدمان را یک کوچه پایین تر از بیمارستانی ‏خواندند که بهار مجبور شد پاهایش را قطع کند. اولین بار که ‏روی ویلچر نشست نگاهم نمی‌کرد که مبادا چشم‌های خسته و ‏ناراحتم را ببیند. بیش‌تر از این‌که به فکر خودش باشد به فکر ‏من بود و نمی‌گذاشت دلم بشکند. چاره‌ای نبود باید پاهایش ‏قطع می‌شد تا بیماری دیابتش کل بدنش را درگیر نکند. ‏

سمیرا که می‌بیند دل و دماغ صحبت کردن ندارم می‌گوید:‏

‏«من می دونم چرا ترسیده بود»‏

جوابش را ندادم تا بفهمد که نمی‌خواهم این بحث را ادامه دهم. ‏وقتی که به محل کارم آمد تا باهم به خانه باز گردیم از بین ‏مسیر شروع کرد به توضیح دادن درباره‌ی توهماتی که در سرش ‏دارد. توهمات درستی داشت و حق با او بود. من او را دوست ‏نداشتم و برای بودن یا نبودنش تلاشی نمی‌کردم. دلش ‏نمی‌خواست جای بهار را بگیرد اما جایش را گرفته بود. گهگاهی ‏به بهار فکر می‌کنم مثل الان که فکر بهار گلویم را محکم فشار ‏می‌دهد و خفه‌ام می‌کند. سمیرا از روی تخت بلند می‌شود و به ‏این طرف تخت می‌آید تا رودررو با من صحبت کند. موهایم را ‏نوازش می‌کند. نوک انگشت‌هایش را روی پوست زمخت دستم ‏حرکت می‌دهد. بار اولی که دست‌هایم را دید گفت:‏

‏«چرا دنبال یه کار دیگه نیستی؟»‏

کار کردن در آن کارگاه تراش‌کاری میان آن همه صدا باعث ‏می‌شد صدای سر خودم را نشنوم و نفهمم که آدم بی‌وفایی ‏هستم. مشغول شدن من در آن کارگاه همزمان شد با شروع ‏بیماری بهار. پلک‌هایم را روی هم فشار می‌دهم تا سمیرا ولم ‏کند و سرگرمی دیگری برای خودش فراهم کند. آخر هفته‌ها که ‏خانه می‌مانم بساط دعوای من و سمیرا جور می‌شود. ‏

دستم را روی برگه طلاق چرخاندم و با یک امضا همه چیز را ‏تمام کردم. طلاق غیابی. بهار هیچ یک از جلسات دادگاه را ‏نیامد. می‌دانست که دل من چه می‌خواهد. من به دنبال آرامش ‏بودم و بیماری بهار همه چیز را از من گرفته بود. ‏

سمیرا لامپ اتاق خواب را روشن می‌کند. مانتویش را از کمد ‏دیواری در می‌آورد. می‌گویم:‏

‏«کجا می‌خوای بری؟»‏

‏«جواب سوالمو بده تا منم بهت بگم»‏

‏«کدوم سوال»‏

دوباره نزدیکم می‌آید. از روی تخت بلند می‌شوم و روبه‌رویش ‏قرار می‌گیرم. می‌گوید:‏

‏«می‌دونی بهار چرا ترسیده بود؟»‏

‏«چه وقت رو می‌گی؟»‏

می‌دانستم منظورش چیست فقط داشتم طفره می‌رفتم تا ‏جواب سوالش را ندهم. با صدای بلند‌تر می‌گوید:‏

‏«همون موقع که نیومدی بیمارستان تا ببینی پاهاشو می‌خوان ‏قطع کنند»‏

نمی‌دانستم چه جوابی بدهم. سرم را چرخاندم و از پنجره اتاق ‏خواب به بلوک روبه‌رویی نگاهم را دوختم تا سمیرا بی‌خیال ‏شود و هر کجا که دوست دارد برود. با صدای بلند می‌گوید:‏

‏«حتی اگه نخوایی هم باید بدونی. از این ترسید که ترکش ‏کنی»‏

عصبانی می‌شوم و حرفش را تاب نمی‌آورم.‏

‏«اگر من این قدر عوضی‌ام تو چرا به دوستت خیانت کردی ‏اومدی با من ازدواج کردی؟»‏

مانتویش را می‌پوشد و می‌گوید:‏

‏«من بیش‌تر از بهار تو رو دوست داشتم. حتی حالا که می‌خوام ‏ترکت کنم»‏

وقتی که در خانه را می‌بندد. مدام صدای بهار در سرم تکرار ‏می‌شود. نزدیک طلوع خورشید است. باید به کارگاه بروم تا ‏کم‌تر صدایش را بشنوم.‏

کتابستان

شبانه

نگار خلیلی

شهسوار سویدنی

لئو پروتز

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر