ادبیات، فلسفه، سیاست

mustache

خسرو خان

جونِ خسرو خان براتون بگه، ایشون یدِ طولایی در خوابیدن به شکل قورباغه‌ای داره‌. از بچه‌‌‌گی موقع خوابیدن یه دستش زیر متکا و سرش و دست دیگه‌اش بغل و چفتِ مُتکّا در حالی که یک زانو به طرف شکم و زانوی دیگه‌اش صاف…
دارای دکترای زبان و ادبیات انگلیسی است و در حال حاضر عضو هیات علمی دانشگاه نیزوا در عمان است. او آثار انگلیسی‌اش را با نام نویسندگی خود «Martin Foroz» منتشر می‌کند.

اِستیلِ خوابیدن خسرو خان یکی از نکته‌هایی است که شما در این طرحِ مثلا داستان (‌ولی واقعیت دردآور) باهاش آشنا میشید‌. ممکنه بپرسید شکل خوابیدن خسرو خان چه ربطی به مخاطب داره ولی کافیه یه کم اطلاعاتِ به روز در مورد علم پزشکی و خوابیدن وزغ‌گونه خسرو خان داشته باشید تا متوجه‌یِ ضرورتِ اطلاع رسانی در این رابطه بشید. جونِ خسرو خان براتون بگه، ایشون یدِ طولایی در خوابیدن به شکل قورباغه‌ای داره‌. از بچه‌‌‌گی موقع خوابیدن یه دستش زیر متکا و سرش و دست دیگه‌اش بغل و چفتِ مُتکّا در حالی که یک زانو به طرف شکم و زانوی دیگه‌اش صاف در جهت لنگ درازش هست‌. دکترا میگن یکی از عوامل کمردردش و دیسکش که ناغافلی بیرون زده همین کپیدن نافُرمش هست. خسرو خانِ دیگه، کاریش نمیشه کرد‌.‌

– خسرو؟

– هوم.

– هوم و کوفت!

– باشه.

– پاشو لنگ ظهره‌. میدونی ساعت چنده؟

– اوهوم.

این قسمت کوتاه شده‌‌ای از مکالمه هر روز صبح خسرو خان و ننه جونش هست که در اینجا مثل بریده‌‌ای از جبائر اومده. آخه جبرهای زیادی هست که به خسرو خان تحمیل میشه و اون مجبوره به خاطر دیگرون انجام بده. حیوونکی خسرو خان‌! یکی از این جبائر، صبح از خواب بیدار شدنه‌. البته وقتی ننه‌‌اش میپرسه که آیا اون از ساعت بیدار شدنش خبرِ مرگش باخبره یا نه، خسرو خان می‌دونه تا زمانی که پدرش به اصطلاح مأموریت هست و تویِ خونه نیست که صبح با تیپّای تو پهلو بیدارش کنه تا بره نون بخره، ساعت هفت صبح نیست‌. ننه‌‌اش اِنقده انصاف داره که بذاره خسرو خان تا یازده صبح بخوابه ولی از نظر خسرو خان هنوز حداقل یک ساعت به لنگ ظهر مونده‌. با همه این حرفا، تو رو درواسی ننه جونش تنِ لشش و از رختخواب جدا می‌کنه و مثل عُنُق منکسر میشینه پای سفره‌یِ مثلا صبحونه.

– یه آب به سر و صورتت نمیزنی؟

– گیر نده جون ننه.

– ای مرده شورتو ببرن که آدم نمیشی.

– آخه قربونت برم بقیه که آدم شدن چه گُهی سر این دنیای بی‌مرام زدن؟

– خرس گنده شدی فکر نیستی هیشکی بهت زن نمیده‌. چقدر غصه‌ی تو روبخورم.

– دِه خُب نخور ننه جونم‌. بی‌کاری مگه غصه میخوری؟ این نون سنگک داغ و بچسب و پنیر لیقوان با چاییِ ننه پزون و حالش ببر و بجای غصه، نوش جان کن.

اینم یکی دیگه از مکالمات تکراری است‌. جالبه که اینجور گفتگوها هیچ اثری روی نگاه خسرو خان به زندگی نداره. نمیخوام بگم بی رگه بلکه کلا درکی از نگاه دیگرون به زندگی نداره‌. اگرچه شناختش در مورد رفتار کفتراش نسبتا کامله ولی عقلش به حرفهای ننه جون و آقا جونش قد نمیده. همیشه براش سؤاله که حرف حساب این دو نفر آخرش چیه؟ یکی نیست به اینا بگه آخه شما که تشکیل خانواده دادید ومثلا راه و چاه زندگی رو می‌دونید و یه کره خر پس انداختید، تَهِش چی شد که أولاد (نا)خَلَلَفِتون بخواد از شما الگوبرداری کنه‌! آخه این زندگی بیصاب‌مونده چیه که آدم بخواد اِنقزه حرصش و بخوره؟ اِندِش یه آه و نامه تموم‌. این کل فلسفه زندگی خسرو خان دربدره.

صبحونه اشو که میخوره از جاش بلند میشه که بره کفتراش و آب و دونی بده و چند تاشو به هوای اینکه زاغ سیایِ کفترای همسایه رو بزنه هوا کنه و کفترای همسایه رو بِشونه رو بومِ خودش و جَلدی بگیرتشون و بالشون و بچینه‌. بعد کاری کنه اگه ماده است، به زور با یکی از سالارای خودش جفت بزنه و اگه نره، بِندازَتِش تَنگِ یکی از ماده‌هاش تا پاگیر خونه شون بشه‌. البته قابل ذکرِه که نگاهش به کفترای ماده‌اش باعث دل آزردگی فمینیستا میشه‌. بهتره توضیح بیشتر ندم و از این مقوله بگذرم و کل افکارِ آنتی فمینیستیش و خلاصه کنم به یک جمله‌‌اش که میگه «ماده است دیگه.» باهمین یک جمله، ته ماجرا رو درمیاره.

موقع بیرون رفتن از اطاق، ننه‌اش صداش میزنه‌. خسرو که میدونه حتما ننه یه گیر و گوری داره اول به روش نمیاره‌. ولی ننه ول کن نیست و دوباره با صدای بلندتر پِیِ‌اش می‌کنه.

– چهار تا دونه بادمجون از اصغر آقا میوه فروش بخر‌. امروز آقاجونت از مأموریت برمیگرده و میخوام یه چیز تازه براش درست کنم.

– همچی میگی مأموریت انگاری از وزیر-وکیلی و صنمی داری حرف می‌زنی! کارگری که دیگه این همه دَک و پز و کلاس گذاشتن نداره.

– تا چِشِ تودرآد، ننه‌. بهتر از توبی‌کاره‌یِ بیعارِه است که تا لنگ ظهرکپه مرگت و میذاری و بعدش میری جونِوَرات و هوا میکنی.

– اِه ننه جون‌! حرمت پرنده‌هایِ من و داشته باش دیگه. کُلاهمون میره تو هَما.

– مگه تو حرمت بابای زحمت کِشِت و داری که از صبح تا شب برای یه لقمه نون از این آبادی به اون یکی میفرستنش و صلات ظهر زمین و سولاخ می‌کنه تا کار خلق الله و راه بندازه.

– دِریل میکنه، تصدقت، نه سولاخ.

– حالا هر چی. همین یه لقمه نونی هم که سر سفره کوفت میکنی سرـ صدقه‌یِ ضِلِّ آفتاب سولاخ کردنایِ اون بابایِ زبون بسته‌اته.

– بر منکرش لعنت‌. ما چاکرِ شما و آقا جون و سولاخ نمودناش هستیم دربست.

– پاشو انقدر زبون نریز و حرف اضافه از من برای چهارتا دونه بادمجون نکش.

– والّا اگه بجای بادمجون، ننه جون بود، تا الان رو مایتابه داشت جِلِزّ و وِلِز می‌کرد.

– پاشو خجالت بکش با این حرف زدنات.

– به روی تخمِ چشام ننه‌‌ی عاشق خودم.

از حق نگذریم، هرعیب و ایرادی به خسرو خان بچسبه کسی نمیتونه منکرعشقش به ننه‌‌اش بشه‌. جونش برای ننه‌‌اش در میره و از گل بالاتر بهش نمیگه‌. فقط بعضی وقتا از روی عشق و علاقه و شیطنت، باهاش کل کلایی میکنه که ممکنه ننه رو یجورایی برنجونه ولی ثانیه‌‌ای نمیگذره که با چارتا چرت و پرت دیگه از دلش درمیاره‌. همه دنیای خسرو خان ننه و کفتراشه‌. آهان، اخیرا یه مورد دیگه هم به این دنیا اضافه شده که خیلی درک درستی اَزَش نداره، اونم دختر همسایه سر کوچه‌ای، زری درازه است.

قابل ذکره که خود خسرو خان چندون اعتقادی به دراز بودن دختر همسایه سر کوچه‌‌ای نداره‌. آخه یه بار از رو بوم همسایه تونسته بود بدون حجاب و چادر گل گلیش زری درازه رو ببینه‌. این دیدن همانا و زیر بار نرفتنِ درازیِ زری درازه همانا‌. یه بار به رسول شرخره گفت: «دخترک بیچاره بخاطرِ قواره پارچه‌‌های چادر رنگی و مجلسیِ که ننه بزرگش از بازار براش میخره و پا کوتاه براش میدوزه دراز به نظر میاد والّا قدش همچی‌اَم دراز نیست به مولا.» حالا اینکه این اطلاعات چادری رو از کجا آورده و چه جوری میدونه ننه بزرگه قواره پارچه چادریِ گل مَنگلی برا نوه‌‌ی دَمِ بختِ بخت بسَّه‌اش می‌خره بماند ولی اینکه چادر نمازها‌یِ دخترک که باهاش همه قِری میده جز نماز خوندن، پاکوتاه دوخته میشه کاملا قابل رؤیت هست‌. راستش یه بار خر شده بود از رو بومِ همسایه، زری درازه رو بدون چادر و چاقچور به رسول شرخر نشون بده ولی غیرتش نذاشت ناموسش و در معرض چشای دریده‌یِ رِفیقِ شرِّش قرار بده‌. مردِ ایرونیه و همین یه فاکتورِ مُمَیّزش‌: غیرتِ لامصّبش.

همینطور که پاهاش و در کفشِ پشتِ پاشنه خوابیده‌اش شِلِق شِلِق رو زمین می‌کِشید تا به مغازه‌یِ درب و داغونِ اصغر آقا برسه، به دورو برش نگاه می‌کرد ببینه کار خلافی تو محله‌یِ لوطی‌‌ها اتفاق نیوفته‌. گاهی اوقات واقعا آجان محله بود و با مِتّی تُنبون گشاده و جواد روسیه محله رو زیر یوغِ داش مشتیِ خودش و رفقای اهل دلش داشت‌. البته گاهی اوقات رسول شرخرهم بِهِشون اضافه می‌شد ولی خسرو خان باهاش حال نمی‌کرد و اون و جزوِ رفقاش نمی‌دونست.بینِ مِتّی تنبون گشاده و جواد روسیه، با جواده ندارتر بود‌. علت نسبتِ روسیش یکی چشمای آبیِ جواد بود و یکی دیگه هم ادعاش که آبا و اجدادش از روسیه به ایرون اومدن‌. خسرو خان از اینکه فکر کنه جوادهِ روسی باشه خنده‌اش می‌گرفت آخه خیلی صاف و صادق تر و بی دست و پا تر از اونی بود که به روسا بزنه.

این سه تا از بچه‌گی با هم هم بازی بودن و حالا هم یه جورایی یارِغار و رفیق گرمابه و گلستان همدیگه بودن البته بَلا تشبیه حضرت رسول اکرم و علی علیه السلام‌. آخه می‌دونید که میگن این اصطلاحِ یار غار برگرفته از ماجرایی هست که نسبت به حضرتِ رسول اکرم داده می‌شه. داستان در مورد شبی است که حضرت علی علیه السلام به جایِ حضرت محمد صل الله وعلیه وآله والسلّم در بستر ایشون در حالی خوابیدن که دشمنان اون حضرت کمر به قتل ایشون بسته بودن و قصدِ از بین بردن وجود نازنینشون و ناتمام گذاشتن رسالت عظیمِ حضرت به عنوان خاتم الانبیا رو داشتن‌. بعد از اینکه حضرت علی علیه السلام این خطر و به جون خریدن تا رسالت ناتموم نمونه، حضرت محمد صل الله علیه وآله والسلّم با ابوبکر از درِ کوچکی که پشت خونه‌یِ ابوبکر بود درنیمه‌‌های شب بیرون رفتند و راه جنوب را با دو شتر جماز که قبلا آماده شده بود در پیش گرفتند و نهایتا درونِ غار ثور پنهان شدند. بعد از آن، یکی از مردان قریش که در دهانه غار تارِ عنکبوت و دو کفتری را که پس از دیدن او به پرواز در می‌یان ومیبینه، مطمئن میشه کسی نمیتونه درون غار باشه و مردان دیگر قریش و متقاعد میکنه که کسی عقلا نمی‌تونه اونجا باشه و محل و ترک میکنند‌. ابوبکر از آن به بعد به یار غار شهرت پیدا کرد.

راستش این سه تا جوونِ بامرام، دینِ درست و حسابی ندارن ولی برا هم تا تهِ ماجرا مایه میذارن‌. یه روز که دو تا بی‌سروپا دنبال آبجیِ خسرو خان گذاشته بودن، مِتّی تنبون گشاده، با اینکه می‌دونست زورش به این دو تا به قولِ خودش جونور بد قواره نمی‌رسه یهویی پرید وسط و یه نعره خرکی کشید و یه چک جانانه چسبوند رو صورت یکیشون و بعد تند و فِرز برگشت از پشت، یه تیپّای پر زور به ناحیه پُر گوشت و پر دُنبه‌یِ زیر کمر دومی حواله کرد‌. اینجا بود که دومی از دیدن صورت مثل لبو سرخ شده‌‌ی رِفیقش و دردِ ضرب دارِ درِ اونجاش یه داد الله اکبری کشید و تا می‌تونست مِتّی تنبون گشاده رو با ضربه هاش ناکار کرد‌. اولی هم که از چَکِ مِتّیه شاکی بود، چپ و راست تا جون داشت کشیده‌یِ آب دارِ به قول خارجِکیا سینِرجیستیک به صورت صاف و تازه صفا داد‌ه‌یِ مِتّیِ با غیرتِ محله‌یِ خسرو خان نواخت.وقتی خسرو خان مِتّی رو دید اولش نفهمیده بود کی باهاش اینکارو کرده وعلتش چی بوده. فقط مثل یه سگِ وفادار تا تهِ محله دویید تا بلکه پیداشون کنه‌. تو این میون هم هی مِتّیه داد میزد که بابا به جونِ ننه رقیه‌ام این تنه لشا خیلی وقته رفتن. جونِ مِتّی بیخیال شو‌. بالاخره خسروی رفیق باز قبول کرد که دیر شده و مِتّی رو بر‌‌‌د درمانگاه تا دوا و درمونش کنن‌. بعدش وقتی از مِتّی پرسید برا چی اینجور ناکاراش کردن، مِتّیه از ترس اینکه غیرت خسرو خان آسیب ببینه و خونش به جوش بیاد و خدایِ نکرده کاری دست خودش بده، گفت: «بی‌خیال بابا، یه دعوای الکی بود سر اینکه کی اول از راه باریکِ حاج سلیمون رد بشه.» خسرو خان هم یه نگاه بهش کرد و گفت: «خاک توسرت که آدم نمی‌شی.» بعد ازاین جمله هر دو زدن زیر خنده و خسرو خان مِتّیه رو بغل گرفت.

یه بار دیگه هم جواد روسیه طرفِ رفیقش و بخاطر دو تا نون خاش خاشیِ سنگک گرفته بود و یه شرِّ بی‌‌‌خود و بی‌‌‌جهت راه انداخته بود‌. ماجرا از این قرار بود که مِتّی تنبون گشاده وقتی جواد روسی رو در صف نونوایی می‌بینه، میاد و بهش یه مقدار پول میده که جواده براش چند تا نون بگیره‌. این وسط، پسر مُفنگیِ حاج عباسِ بُنَکدار که در نزول خوری تاش پیدا نمیشه پشتِ جواده واسّاده بوده و حرفای این دو رفیق و می‌شنوه. تا مِتّی پول و میذاره کفِ دست جواده، دادِ پسرک درمیاد و صدای کُلُفتش و میندازه تو گلوی درازش و میگه «هوی‌! کوری‌. صف و نمی‌بینی؟» جواد که کاردش میزدی خونش درنمیومد یه نگاه چپ چپ به پسرک بی دست و پا میکنه و با لب و لوچه‌‌ی آویزون جواب میده‌: «خوبم می‌بینم اگه یه وقت شُمو مشکلی داری و لازم داری بهتر ببینی یه حالی بِشِت بِدَم.» به محضِ ردّ و بدل شدن این مکالمه جواد دست به یخه‌‌‌ی پسرکِ نُنُر میشه و تا میخوره میزنتش‌. ولی از شانس بدش داداشِ پسرک با دوچرخه‌اش از راه می‌رسه و از خجالت جواد حسابی درمیاد‌. ممکنه بپرسید چرا مِتّی تنبون گشاده هیچ غلطی نمیکنه؟ آخه قبل از اینکه مِتّی بخواد به خودش بیاد، دخترِ رضا قصاب با یک چشمک و عشوه خرکی مِتّی رو برده بود به یه گوشه‌ای تا ازش بخواد براش نون مفتی بگیره‌. دختره ورپریده همه پولای جمع شده نون و که از باباش می‌گیره خرجِ بزک دوزکش میکنه‌. اصلا بو می‌کشه ببینه مِتّیِ کی میاد نون بخره‌. مِتّی هم که خرِ ناز و کِرِشمه‌هایِ دختره است، نه دماغِ گُنده‌‌اش و میبینه و نه چشمای لوچشو. مِتّی فقط یه چیز میبینه که بماند چون عذرِ گفتار دارم‌. خلاصه اینکه این پسرِ آفتاب مهتاب ندیده، مثلِ الاغ، هر چی دخترِ رضا قصاب طلب کنه به سه سوت حاجت رواش میکنه.

خدمتتون عارضم که غرض از این مختصر این بود که شما، هم حال و هوای محله‌‌ی بامرام‌‌ها و هم سه سوگلیِ رفیق بازمون و بهتر بشناسید‌. بعد از این مقدمه، لازمه که برگردیم به مغازه اصغر آقا که تقریبا هر چیزی در چهار گوشه این مغازه پیدا می‌شه. تا یه سر به این مغازه کوچیک نزنید، شاید متوجه نشید منظورم از همه چیز چیه‌. یه طرف میوه و کمی سبزیجات می‌بینید. در طرف دیگه، چیزایی هست که در یک بقالی کوچولو و درب و داغون پیدا میشه‌. یک نگاه که به دور و برتون بندازید، قرصهای مسکن و در شکلها و انواع معمول و غیر معمول می‌بینید. محاله که چشمتون به ظروف پلاستیکی نیوفته. در بین این ظروف، اسباب بازی پسرونه و دخترونه مثل کامیون و عروسک پلاستیکی هم پیدا می‌کنید. اصغر آقا یه یخچالِ فِزِرتی مستطیلی گذاشته یه طرف مغازه که دست بچه‌ها به سادگی بهش نرسه‌. تو این یخچالِ لامصّب که بچه‌‌ها خیلی اجازه‌ی دیدارِ درونش و ندارن، انواع و اقسام بستنی‌ها پیدا میشه‌. جالبه که بچه‌ها نه تنها باید اسم بستنی رو بِدونن بلکه نوعِ بستنی رو هم باید تویِ ذهنشون انتخاب بکُنن تا بتونن به اصغر آقا بگن که آیا لیوانی، نونی، چوبی و یا قیفی می‌خوان. بعد از ارائه‌یِ اسم کارخانه‌ی بستنی سازی و اعلامِ نوعِ خاص، اصغر آقا سرِ گُنده‌شو می‌کُنه تو یخچال و از توش برای بچه‌‌ی در حال انتظارِ دیدارِ معشوق، درخواستیِ موردِ نظر و بیرون می‌کِشه. جالب تر اینه که با اینهمه تنوعِ اسم و شکلی که در زمینه بستنی شناسی وجود داره، اکثر بچه‌‌ها بستنیشون و میشناسن و به اصغر آقا، بدونِ دیدن مِنوی این قسمت، سفارش میدن‌. جونِ خسرو خان و هر چی لوطیه من عمرا بتونم اینهمه اسم و شکل و بخاطر بسپارم.شما چی؟ این تن بمیره شما اینکاره اید؟ گفتم این تن بیمیره‌ها‌! داآشِتون چغندر نیست، راویِ قصه است، پس جون هر کی دوست دارید ملاحظه‌یِ جونش و بکنید و جواب صادقانه بدید. فعلا از این مقوله بگذریم. از بقیه‌یِ مغازه و محتویاتش هم دیگه چیزی نمیگم و به قوه مخیله‌‌ی خودتون میسپارم. با حوصله یه دوری تویِ مغازه بزنید و چیزایی که در بچه‌گی، نوجوونی، میان سالی و سرِ پیری دوست داشتید و دارید و پیدا کنید. مَخْلَصِ کلام اینکه اصغر آقا برای برآوُرده کردن خواسته‌‌های رده‌‌های سِنّیِ گوناگون کم نمی‌ذاره.

جمله‌‌ی آخر پاراگرافِ قبلی شاملِ حال خسرو خان و کفتراش هم میشه‌. اَرزنِ خوب و گندمِ خورد شده‌‌ی نابِ اَلَک شده، کارِ خسرو خان و برای رفتنِ به یکی از پاتوق‌هایِ قبلیش یعنی جونِوَر فروشیِ مَش حسن راحت کرده. همیشه میگه دَمِ اصغری گرم که همه جوره به اهالی حال میده‌. البته ممکنه عبارتِ ’همه جوره‘ دلالت‌هایِ ضمنی و یا تَوارُدها‌یِ ذهنیِ خاصی به دنبال داشته باشه که من ورودِ به این مطلب نمیکنم و به همون قوه‌یِ تخیلِ خودتون می‌سپارم. دست حق به همراهِ قوه‌یِ پندار و تخیُّلِتون. ببینم چیکارمیکنید‌. فقط یه قلم بگم که منقلِ حاج عباس هم از محتویاتِ مغازه‌یِ اصغر جون بی‌نصیب نیست‌. تو خود حدیثِ دل بخوان و حدس بزن که کیا از این مکانِ برآورده شدنِ آمال دستِ خالی برنمی‌گردن.

خسرو خان یه سلامِ داش مشتی به اصغر آقا میکنه و میره به سمتِ قسمتی که میوه‌ها هستند‌. به نظر میاد اصغر آقا آدمِ مُطَّلِعی باشه چون بادمجونا رو نذاشته در قسمت سبزیجات، اگرچه فاصله‌ی میوه‌ها و سبزیجات در این چار دیواریِ درب و داغون چندون زیاد نیست‌. در هر صورت نمی‌دونم شما مطلع هستید که بادمجون میوه است یا اینکه مثل قبلنایِ من از میوه بودن بادمجون بی‌خبرید. البته بعضی‌‌ها مادرزادی اطلاعاتِ کشاورزی‌-‌باغداریشون خوبه ولی جونِ خسرو خان من خودم تا این اواخر نمی‌دونستم که این بادمجونِ بی حیا رو جزو توت‌‌ها دسته بندی می‌کنن. خسرو خان چند تا ازقد و قامت کشیده‌هاشون که کاملا مشکیِ پر کلاغی هستن و برمی‌داره. البته خیلی‌ها اعتقاد دارن که رنگِ مشکیِ بادمجون در حقیقت سیاه نیست بلکه بنفشِ پر رنگه که رو به سیاهی میزنه‌. یکی از توصیه‌هایِ ننه جون به خسرو خان در انتخاب بادمجون، وارسیِ پوستِ این میوه‌یِ دراز-دیلاق هست، اگر چه تُپُلاش و دُلمِه‌ای‌هاش هم کاربردِ خودش و داره. بقولِ خسرو خان «این درازِ خاکبرسر یا کوتولِ گِرد و قُلُنبه‌یِ ذلیل و هر کاریش بکنی و هر شکلی درِش بیاری جوابگویِ لذتِ زیر دندونت هست.» خداییش من تا حالا نقل قولِ به این کار درستی از هیچ بزرگی در هیچ متنی ندیدم.

داشتم عرض میکردم که ننه جون در مورد پوستِ بادمجون به خسرو خان گفته که شکافِ روی پوست و کوفتگی بادمجون نشونه‌یِ اینه که این میوه‌‌ی نازنین از داخل داره می‌پوسه. نکته‌یِ دیگه‌‌ای که ننه جون از خسروش خواسته، مربوط به مقوله‌‌ی فشار هست‌. خسرویِ ننه جون باید به بادمجون یه فشار مختصر بیاره تا ببینه که فرو میره یا نه. اگه زیاد فرو بره این یعنی وارفته است و به درد ننه جون نمیخوره‌. اگه وقتی فشارش میدی خیلی سفت باشه این یعنی نرسیده چیدنش‌. بازم نرسیده‌اش به کارِ ننه جون نمیاد‌. داستان به همینجا ختم نمیشه‌. خسرو خان میدونه که به عنوانِ کارشناسِ ننه جون، باید وزنِ بادمجون و هم برسی کنه‌. ننه جون سفارش کرده که وزنِ بادمجون باید کمی‌سنگین باشه.

خلاصه خسرو خان برا چند تا بادمجون، داستانی داره که اصلا گاهی اوقات از خوردنش پشیمون میشه به خصوص وقتی اصغر آقا از اونورِ مغازه‌اش داد میزنه و میگه «اون زبون بسته رو اونجور فشارش نده‌. بار و خراب کردی رفت‌. آخه چرا انقدر با اینا وَر میری پسر جون؟» البته زمانی که صدای اصغر آقا درمیاد معمولا خسرو خان کارش و تموم کرده مگه اینکه زری درازه تو مغازه باشه وعقل و هوش و گوشِ خسرویِ بینوا رو ببره‌. در این شرائطِ نفس‌گیر، بادمجون که هیچی، ننه جون و هم از یاد میبره. خسرو محو جمالِ حضرتِ والا میشه و تبارک الله و الاحسن و الخاقلین وِردِ کلامش میشه‌. ناگفته نماند که زری درازه هم میشنوه و دلش غنج میره!

یه بار که خسرو خان داشت با بادمجونا وَر می‌رفت، زری ورپریده رفت جلو و اول یه نگاهی به بادمجونا و بعدش دزدکی به خسرو خان انداخت و بادی به چادرش داد تا به بهانه‌‌ی تنظیمِ حجاب و قرص کردنِ چارگوشه‌‌ی لَچَکِ رویِ سرش که به همه چی می‌بره جز حجاب به خسرو خان اجازه بده که محتویات زیر چادر و بهتر ببینه‌. خسرو خان هم که با دیدن گردن سفید و لباس قرمزِ تا خطِ سینه بازِ زری و بقیه‌یِ ناگفتنیهایِ زیرِ مثلا حجابِ پا کوتاهِ دلبر، مات و مبهوت مونده بود، عقب عقب رفت و گفت «بفرمایید، من بعد بادمجون وَر می‌دارم» زری هم که از کمالاتِ لوطیِ محل خر ذوق شده بود جواب داد، «اِوا نه والله، شما بفرمایید‌. آخه شما داشتید انتخاب می‌کردید.» خسرو خان که دیگه قلبش داشت میوفتاد تویِ نای و مِریش بی‌خود و بی‌جهت گفت که «انتخاب کردن دیر نمیشه.» این مطلب اولش باعثِ گیجیِ زری درازه میشه ولی بعدش که متوجه شد خسرو خان طفلکی هول شده، خندید و با گفتنِ اینکه «اتفاقا بعضی وقتا اگه در انتخاب کردنِ مال مِس مِس کنی، مال از دستت پریده» به نظر خودش یه جمله‌‌ی توپ تحویل خسرو خان داد. خسرویِ ببوگلابیِ ما هم اولش سرخ شد و بعدش تا تهِ قضیه رو گرفت‌. از اون به بعد زاغ سیایِ زری رو میزنه که مبادا یه خاستگاری یا بقولِ خودش یه نتراشیده‌-‌نخراشیده‌ای برا زری جونش بیاد.

بعد ازاین گفتگوی کوتاه، زری به خسرو خان گفت که متوجه شده خسرو با حوصله و سلیقه بادمجونا رو سوا می‌کنه واز خسرو خان می‌خواد که چند تا هم برای اون انتخاب کنه‌. خسرو خان هم که آب از لب و لوچه‌اش راه افتاده بود، با حوصله، یه جوری دست به قد و بالایِ بادمجونا می‌کشید انگاری می‌خواد عروس انتخاب کنه و البته ناگفته نماند که برایِ اولین بار بود که حس می‌کرد که تمومِ درسایِ ننه جون در انتخابِ بادمجون، ناب و کارآمد هست‌: اینکه بادمجون نباید زیادی سفت باشه، یا نباید بیش ازحد نرم باشه، اینکه با فشار آوردن فرو میره یا نه و قس علی هذا‌. راستش خیلی خودش و مدیون ننه‌اش می‌دونست وهِی با خودش می‌گفت «ننه جون دمت گرم.» بعد، همینجور که بادمجونا رو سوا می‌کرد، رفت تو فکرِ اینکه چه جوری قضیه‌‌ی زری درازه رو با ننه جون که دخترِ آبجی رُباب و برای خسرو زیر سر داره درمیون بذاره‌. راستش هیچ جوره‌ای از این دخترِ لوسِ خاله رُباب خوشش نمیومد. از اون دخترایِ سربزیر و حرف گوش کنِ آفتاب-مهتاب ندیده‌هایی بود که دماغش و به زور بالا می‌کشید و جُز انواعِ دوختن‌ها هیچ دغدغه‌‌ی دیگه‌یی نداشت‌. اگه مایل باشید در مورد هنرِ دوزندگی فاطی بیشتر بدونید باید بگم که دوزش‌هایِ هنریِ فاطی از نظر ننه جون عالم گیر هست. اونا شاملِ موارد ذیل است‌: مُنجق دوزی که نوعی رودوزی است، پیله دوزی که نوعی برجسته دوزی است، قیطون دوزی که در اون از قیطون، نوعی ابریشم، استفاده میشه، دَه یک دوزی که دراون دوزنده نخِ گلابتون و ده بار از یک نقطه عبور میده و دوخت لامصب وتکرار میکنه، و آجیده دوزی که اتفاقا تنها موردی است که موردِ توجه خسرو خان قرار گرفته چون بالشتِ زیر سرش از این هنرِ فاطی دوزنده، دختر خاله‌‌ی عزیز، بی نصیب نمونده‌. راستش یه بار خسرو خان از متکایِ جدیدش انقد خوشش اومد که از ننه جون پرسید دُخیِ خاله رباب چه جوری این کار و میکنه؟ ننه جون هم با آب وتاب برای خسروی فلک زده با جزییات توضیح داد که این از هنرهای قدیمی است که خانوم هنرمندِ دوزنده لایه‌‌ای از پنبه رو در بین دو پارچه قرار میده و بعد روی پارچه نقش و نگارهایی رو می‌دوزه که چشم نوازند. خسرو خان که از ایده‌یِ قرار گرفتن لایه‌‌ای از پنبه بینِ دو پارچه بَدِش نیومده بود، دید حرفای ننه درباره‌‌ی هنرنمایی فاطی خانوم تمومی نداره برایِ همینم گرسنگیِ کفترا رو بهانه کرد و فِلنگ و بست.

در هر صورت، هنوزم که هنوزه خسرو خان جرأت نکرده چیزی درموردِ زری درازه بعد از اون دیدار و هنر انتخاب چه درمقوله‌‌ی بادمجون چه در زمینه‌‌ی زری جون با ننه جون در میون بذاره‌. تازه فرض کن در میونم می‌ذاشت چه طوری می‌تونست از سدِّ آقا جون بگذره‌! آقاش در زمینه‌‌ی نجابت و حیای دختر از اون أصول‌گرا‌هایی بود که سُنّتِ آبا و اجدادی رو معیار قرار می‌داد. یکی ازاعتقاداتِ راسخ و منسوخ نشدنیش این بود که دختر اصیل کسیه که نه تنها تو محلّه دیده نشده بلکه اسمش وهم هیچ کس نمیدونه‌. خوب با این توصیف تکلیفِ عشقِ خرکیِ خسرویِ دلباخته معلومه چرا که نه تنها اسمِ معشوقش و همه‌یِ بر و بچِّ محل میدونن بلکه کُنیه‌‌ی این دخترِ طفلِ معصوم هم وِردِ زبونِ همه است تازه، کی می‌تونه بگه که این نبردبونِ دراز و رؤیت نکرده؟ حاشا و کلا که کسی پیدا بشه و از دماغِ نامتجانس و بعضی جزئی کاریی‌هاو ظرافتهای بی نظیر و به قولِ فرنگیا یونیکِ ترکیبی‌-‌تجزیه‌‌ای این شازده خانوم بزرگِ محله‌‌ی لوطی‌‌ها بی‌خبر باشه‌. از اطاله‌‌ی کلام و درازیِ عبارات شرمنده‌‌ام ولی باید بدونید از زری درازه و عشقِ خسرو خان به این موجودِ یکتا حرف می‌زنم. به جَدّم مطلب شوخی بردار نیست‌. به علاوه اینکه دوس داشتم بدونید که بجز خواجه‌ی بی‌حافظه‌یِ نسیانیِ قصه‌‌ی ما یعنی خسرو خان که ایراداتِ زری جون و جزو هنرهایِ تجسمی‌-‌تَعَشُقیِ بانو می‌بینه، کلّ محل از معایب زری درازه باخبرن و همین مسئله کار و در رابطه‌‌ی با مطرح شدنِ این نامِ سر زبان‌‌ها با آقا جون سخت میکنه‌. مشکل اینه که خسرو نمی‌تونه عیبی در زری ببینه و نمیفهمه چرا انقدر همه به این دخترِ بیچاره گیر میدن و حرفش نُقلِ محفلِ آدمایِ محله‌. بعضا، از این قضیه دلخوره و کلاهش با یکی دو تا از بچه‌هایِ محل تو هم رفته.

یه بار که خسرو خان از مناقب و محاسن وفضائلِ و کلیه‌یِ صفات حمیده‌یِ زری درازه تعریف میکرد، حسن بی کلّه که از عشقِ خسرو به دخترِ حاج عباسِ نزول خور بی‌خبر بود و فقط میدونست که داداشش یعنی پسِر مفنگیِ حاج عباسِ بُنَکدار یه روزی دَخلِ جواد روسی رو آورده، با آب و تاب و تمسخر به خسرو گفته بود که همه چیزایی رو که خسرو در مورد این اشرفِ مخلوقات میگه حرفِ مُفته‌. بدتر اینکه حَسَنِه اضافه کرده بود که اون جز به اصطلاح سیئات چیزی تو این عتیقه‌یِ محل نمی‌بینه. آقا چشمت بد نبینه، گفتن این حرف همانا و یه شرّ چند ساعته راه افتادن همانا که اگه آجانا و پاسبونا از راه نمی‌رسیدن ماجرا ختمِ به ناخیر می‌شد.

– اصغر آقا چقدر سَرِت خلوته‌. گمونم اگه من نمیومدم کاسبیت امروز کِساد بود.

– قدمِ شما رو چشمِ ما ولی صبح تا حالا مشتری زیاد داشتم‌. شمسی خانوم، پسرِ مش ممّدِ کفش دوز، سکینه خانوم و دخترش، آقا مسعود و زری خانوم و…

– جان؟

– جونم؟

– کیا؟ منظورم دو نفرِ آخری بود!

– زری و یه آقا پسرِ جوون که زری خانوم مسعود صداش میکنه‌. چطور مگه؟

– هیچی‌. اسمِه برام جدید بود‌. ما تو محل همچی اسمی تالا نداشتیم‌. شما میشناسیش؟

– والّا ما فضول محل نیستیم ولی چند باری با زری خانوم دیدمش.

– قبلا هم دیده بودیش؟

– آره‌. هر از گاهی که سالنِ نزدیک اینجا میاد بازی میکنه، سر و کلَّش پیدا میشه.

– سالن کجا؟

– ظاهرا تیاتری هست.

– چی هست؟

– چه می‌دونم، میگن بازیگره.

– عجب‌! بعد با دخترِ مردم چرا میپره؟

– اونو باید از ننه باباش پرسید‌. به من چه ربطی داره و شما رو سَنَن؟

– اَلبت. همچی‌ام بی ربط نمی‌فرمایید ولی بالاخره تو محل نباس بی بند و باری باب بشه. خوبی‌ات نداره جون اصغر آقا.

– حالا کی گفته بی بند و باری باب شده؟

– بالاخره شما ریش سفیدا باس بدونید چه خبره تا جوونای محل زبونم لال خراب و لااُبالی نشن.

– پس شما بسپار به ما ریش سفیدا و بادمجونِ ننه جونت و بخر که آقات بی نهار نشه.

– رو چیشم ولی شمو هم جون خسرو ته وتوی مطلب و درآر.

– تهِش خوبیت نداره، توش‌‌ام مربوط به کسِ دیگه است جَوون. سَرِت تو کار خودت باشه نه سروتهِ مردم.

– ای بابا، اصغر آقا از شما این حرفا به مولا بعیده.

– اتفاقا خیلی هم قریبه‌. مگه ما چیمون از شما کمتره؟

– شما سالار مایی ولی یه انتظار دیگه از آدم جا افتاده‌ای مثل شما میره.

– که تو کار مردم فضولی کنم؟

– استغفرالله‌. که حواست به پاکیزه‌گیِ محل باشه.

– اونو شهرداری حواسش هست. پولِ بادمجونا رو میدی یا بذارم به حساب آقات؟

– بذا به حساب.

– عزت زیاد.

– زَت.

‌بعد از خارج شدن ازمغازه اصغر آقا، خسرو خان حس می‌کنه حال خوشی نداره‌. هیچوقت با خودش فکر نمی‌کرد زری درازه با یکی بریزه رو هم، اونم در شرائطی که تازه سرِ صحبت و با هم باز کرده بودن و خسرو خان حس کرده بود که یحتمل یه جورایی در دلِ طرف جا داره‌. مضاف بر اینکه زریِ ورپریده از غمزه و کِرِشمه اومدن چیزی کم نمیذاشت. خسرو خان گاهی ندیده بود زری اینجوری که با اون حرف میزنه با کسِ دیگه‌ای اِختلاط کنه‌. درعالم کلافه گیش به خودش گفت، «نه اینجورنمیشه، باید ته وتویِ قضیه رو در بیارم‌. باید مسئله رو حسابی زیر و روکنم وبیبینم این پسره مسعود سوسول کیه که یک کاره وسط مُغازله‌یِ نوخیزِ ما یا به قولِ فرنگ رفته‌‌هایی مثل سهراب خان نوپایِ ما پیداش شد؟‌ ای زریِ بی مرام، داشتیم؟ عشوه‌اشو برا ما میای، حالشو با یکی دیگه میکنی‌! مَصَّبِتو شکر‌. شایدم تقصیرِ منِ بی دست و پا است که در گفتن رازِ دلِ کوفتیم به ننه جون زیادی این پا و اون پا کردم.» همینطور که این حرفا رو با خودش زمزمه می‌کرد، متوجه شد که رسیده دمِ خونه‌‌ی حاج عباس که در محل تا و نظیر نداشت.

یه نگاه به خونه یا به قولِ مِتّی تنبون گشاده ارگِ حاج عباسِ کرد و با خودش گفت، «اونوقت میگن نزول اَخه‌. اگه آقا جونِ منم بجای بقولِ ننه‌ام زِمین سولاخ کردن می‌‌دونست چیکار کنه الان حال و روزِ ما اینجور زار و نزار نبود‌. ما هم شاید بجایِ خسرو خان مسعود جیگر بودیم.» البته بعدش فکر کرد دید انگاری دلش نمیخواد هیچ کس بجز خسرو خان باشه چه بِرِسه به اینکه بخواد یکی مثل این بچه سوسولِ تیاتری که هنوزم رؤیتش نکرده باشه‌. بعدِشَم یادِ حرفایِ ننه جونش در مذمّتِ نزول و نزول خوری افتاد‌. اومد راش و بکشه و بره که ماشین حاج عباس از ره رسید. با دیدن حاج عباس رنگ از رُخِش پرید ولی تیز و تند خودش و جم و جور کرد و سعی کرد مثل با کلاسا سلام و احوال پرسی بکنه. حاج عباس که از ادا و اطفارایِ غیر معمول خسرو خان خنده‌‌اش گرفته بود پرسید چرا یه دفه لحجه‌اش خارجکی شده؟ خسرو خان سعی می‌‌کرد کم نیاره و خودش و ازآب و تاب نندازه.

– مگ شُمو دیدید ما جوری دیگه‌ای هم حرف بزنیم؟ فابریکِ ما همینه.

– فابریک و خوب اومدی جَوون. ننه جون و آقاجونت چطورن؟

– به مرحمتِ شُمو خوبن.‌‌

– آقا جونت از کاری که براش پیدا کردم راضیه؟

– بله آقا.

– خوب حالا بیا این خِرت و پِرتا رو از تو ماشین بردار و ببر تو خونه.

– رو چیشَم.

– دیگه‌ام اَدایِ غُربَتییا رو تو حرف زدن درنیار.

– حلّه آقا.

خسرو خان که احساس می‌کرد کمی تا قسمتی ضایع شده، اَسبابایِ تو ماشین و جَلدی بر می‌داره و می‌بره توی خونه تا بلکه زری درازه رو ببینه. از قضا چشمش میوفته به یه جَوونی که یحتمل همون مسعود تیاتریِ هست که اصغر آقا در موردش حرف میزد. اول سعی میکنه به رویِ خودش نیاره که متوجه‌ی حضور کسی شده اما ادامه‌یِ به کوچه خاکی زدن و بی‌توجهیِ ظاهری امکان‌پذیر نیست چرا که خانومِ حاج عباس از آشپزخونه داد می‌زنه و می‌پرسه «مسعود این سر و صداها برایِ چیه؟» اینجاست که دو تا اِلِمانِ توجه نمودن، توجه خسرو خانِ دربدر و درجا جلب می‌کُنه. این دو اِلِمانِ موقعیت، یعنی صدایِ نَرگِس خانوم که ننه جونِ خسرو خان گاهی کارایِ خونه‌اشو انجام میده و نامِ مسعود که چون تیرغیب بر قلبِ خسرو‌یِ درمانده فرو میاد، اِنقده به قولِ فرنگیا بُلد و ایتالیک هستند که خسرو خان چاره‌ای نمی‌بینه جز اینکه یک «سامَلِکُم» بی‌هوا بگه. از جا پریدنِ خسرو خان و سلامِ داش مشتیش باعثِ جا خوردنِ مسعود تیاتریِ میشه و اونم در جا میگه «وقتتون بخیر.» خسرو خان که درست نمی‌فهمه مسعود چی گفت میگه «بله مرسی.» اینجاست که مسعود تیاتری ادامه‌ی مکالمه رو به خصوص با یه آدمی با این طول و عرض و ارتفاع غیرِ ممکن می‌بینه و فقط به یه «اُکِی» بسنده میکنه. خسرو خان هم در جواب، یه اُکیِ الله بختکی-قضا قورتکی حواله‌یِ طرف می‌کنه! خسرو خان که تیرش میزدی خونش در نمیومد، با خودش شروع به تجزیه و تحلیلِ کلّییَتِ جَوونِ رخشِ مردم میکنه: «چِقَدَم که اینیش آناشه! اِنگاری از تهِ فرنگستون اُفتاده پایین.»

اگرچه احتمالا شما هم مثلِ من نافِ فرنگ و به تَهِش در بیانِ دلخوری و ناراحتی ترجیح می‌دید ولی قطعا می‌تونید دردِ خسرو رو حس کنید. مسئله عشق و ناموسِ رسما ناموس نشده است. درسته که اسمِ زری درازه هنوز تو سِجِلِّ خسرو خان نخورده، ولی مردِ ایرونی وقتی دل به کسی میسپاره، جدایِ از هر منطق و استدلال قیاسی یا استقرایی و تنها با در نظر گرفتنِ به قولِ یه کم امروزیا هنجارهایِ درونی، اون فرد، ناموسش به حساب میاد. وقتی یکی ناموس شد، شکلِ معادلاتِ ارتباطی-اجتماعی کلا به هم می‌خوره. موضوع، کاملا فردی میشه و مدعی و شاکی دیگه مدعی العموم نیست بلکه ناموسگرِ فردی در جایگاهِ خواهان قرار می‌گیره. خلاصه اینکه حضورِ مسعود تیاتریِ نامعلومُ الأحوال، کنارِ ناموسِ نامأنوسِ خسرو خانِ دل سپرده، مایه‌ی تألُّمِ خسرو خان و سوزشِ بیجایِ قلبِ درمونده‌اشه. فکر می‌کنم می‌تونید حدس بزنید که این وَجَع و رنجِ سوزان، یحتمل کار دستِ خسرو خان میده ولی کِی و کجا، اللهُ اَعلم. بذارید فعلا بی‌خیال بشیم و ببینیم چی تو اون خونه‌یِ پُر التهاب می‌گذره و اینکه بالاخره خسرو خان سر به سلامت از خونه‌ی حاج عباسِ بُنَکدار بیرون می‌بره یا نه. فهمِ این مطلب خیلی سخت نیست اگه به مکالمه‌ی کوتاهِ بین خسرو خان و مسعود تیاتریِ گوش کنیم:

– این کارتُن و بیار تو این اطاق بذار.

– ببخشید، خانوم فرمودن یا آقا؟

– من دارم میگم.

– شمو؟

– من مسعودم.

– منم خسرو خان.

– خوشبختم. حالا لطفا این کارتنِ بار و بیار بذار تو این اطاق.

– شرمنده، بِدونِ دستورِ خانومِ خونه یا حاج عباس آقا من نمیتونم چیزی جا به جا کنم.

– اُکِی، بی‌خیال بابا، خودم می‌برم.

– تا من هستم نمیشه.

– تو انگاری أصلا حالت خوش نیست. چیزی زدی؟

– کی رو زدم؟

– هیچکی بابا. اگه کارت تموم شده می‌تونی بری.

– عجب بشری هستی شُمو دیگه! سالار، خونه صاب داره. شما یک‌کاره این وسط چی میگی واسه خودت آخه؟

– ای بابا! چه گیری افتادیم امروز ما! من نمی‌دونم حاج عمو تو رو از کجا پیدا کرده؟

– از تو خیابون. حالا بفرمایید رو چه حساب حاج عباس، ناغافلی حاج عمو شدن؟

– اگه اِجزِه بفرمایید داداشِ بابامه.

– هان. اُکِی. خوب اینو از اول میگفتی خوش مرام.

– حالا گفتم.

– حرفی نیست. ما مخلصِ پسر عمویِ زری خانوم هم هستیم، البَت اگه ایشون از شمو راضی باشن.

– هستن ولی لازم نیست شما مخلصِ پسر عمویِ دختر عمویِ عزیزِ من باشی.

کلمه‌ی عزیز عینِ نیشترِ تیغِ تیزی بود که به یه جایِ خسرو خان گرفته بود اگر چه درست نمی‌دونست کجاش هست. هم قلبش می‌سوخت هم مغزش سوت می‌کشید. یه جورایی تعادلش و از دست داده بود. خوشبختانه قبل از اینکه یه چیزِ پَرت و پلایی بگه، خودش و جمع و جور کرد و کارتُنِ موردِ نظرِ پسرعمویِ زری درازه رو بلند کرد و تَقّی انداختش تو اطاقِ پسره‌یِ به زعمِ خودش لَنْدِهور. مسعود ترجیح می‌داد چیزی نگه ولی دور از تربیت خانوادگیش می‌دید که ساکت بمونه.

– سرانجام مرسی

– جون؟

– هیچی عزیز، گفتم مرسی.

– آهان، منم مرسی.

– این یعنی خواهش می‌کنم؟

– تو همین مایه‌ها.

– فکر کنم باید ادبیاتم و عوض کنم.

– اتفاقا بچه با ادبی هستی.

– نه بابا، منظورم این بود که باید بجایِ مرسی بگم دستت درد نکنه.

– سرِ شمو درد نکنه.

– قربونِ آقا.

– باریکلّا، زبونِ آدمیزادیَم پس بَلَتی!

– اگه آدما اینجوری حرف میزنن، یه چیزایی می‌دونم.

– خوب بیشتر تمرین کن بلکه بِت زن بِدَن.

– ارزونیِ خودتون. من اهلِ زن-من نیستم.

قبل از اینکه خسرو چیزی بگه مثل «اَروا بابات، » حاج عباس وارد اطاق میشه و از خسرو خان می‌پرسه که آیا همه‌ی اسبابا رو اُورده یا نه. خسرو هم جواب مثبت میده و به حاجی میگه اگه کاری نداره رفع زحمت کنه. حاجی یه مقدار پول میذاره تو جیبِ خسرو خان بابت تشکر ولی به خسرو خیلی برمیخوره چون هیچ‌جوره‌ای نمی‌خواد جلویِ این بچه سوسولِ تیاتری ضایع بشه. البته خودشَم درست نمی‌دونه که مفهومِ «بچه سوسولِ تیاتری» از کجا شکل گرفته ولی می‌دونه عبارتِ فوق‌الذکر، پسر عمویِ لایَتَچَسبَکِ زری و به شکلِ تام و تموم خلاصه می‌کنه. در هر صورت، خسرو خان پول و از جیبش در میاره و میذاره رویِ میز. «اِه، این اَداها چیه امروز از خودت درمی‌آری؟» حاج عباس بعد از گفتن این حرف، با کف دست از رویِ مهر و محبت چند تا ضربه‌یِ آهسته می‌زنه رو صورتِ خسرو خان.

– نه حاج عباس نیازی نیست.آخه کاری نبود.

– پول و بذار تو جیبت. به ننه-باباتَم سلام برسون. حاجی این جمله رو میگه و چون حوصله‌یِ کل کل بیشتر نداره، اطاق و ترک می‌کنه تا لباس‌هاشو عوض کنه.

– چاکریم.

خسرو خان بدون اینکه دست به پولِ رویِ میز بزنه، مسعود خوشگله رو یه وَراَندازِ سرتاسری می‌کنه و خونه رو بِدونِ خداحافظی ترک می‌کنه. ناگفته نماند که خسرو فکر می‌کنه مسعود سوسوله واقعا خوشگله برایِ همینَم تو راه با خودش شروع می‌کنه به حرف زدن در موردِ خوشگلی مسعود تیاتری و میگه، «سگ توله، چشاش سگ داره. نکنه چشاش چشِ زری رو گرفته وَاِلّا از نظر محتویات که چیز دیگه‌ای نداره. به جونِ ننه‌ام که میخوام دنیاش نباشه پوکِ پوکِ. هیچّی نمی‌شه تو وجودِ این بشر پیدا کرد به جز یه قیافه‌یِ ظاهری که بلانصبت مردایِ عالم، روم به دیفال هر مردی این قیافه رو داشته باشه خاک‌توسر می‌شه. مرد باس مرد باشه. زُمُخت و با وجود. این بابا رو اگه فوتش کنی، یه باد از پَس داده و فلانِ رحمت و سرکشیده و به غِلمانِ بهشت مُلحق شده. فقط اِشکال کار اینه که ننه‌ام میگه غِلمان به زَنایِ بهشتی خدمت می‌کنن و اگه اونجا زری خانوم باشه و با این دل شکستناش حضرتِ باری تعالی راهیِ جهنَّمِش نکنه، ممکنه خدا نکرده جلویِ اوس کریم ما یه شرّی رابِندازیم که موجباتِ خروج ما از جنّت ربُّ العالمین بشه و دوباره این قِرطی با زریِ ما تنها بشه.»

خسرو خان بالاخره بادمجونا رو می‌رسونه به ننه‌اش و صاف میره تو اطاقش. ننه تا بادمجونا رو می‌بینه شروع می‌کنه به خسرو غُر و لُند کردن که «آخه بچه تا الان کدوم گوری بودی؟ من چه جوری نهار این وقتِ روز برا بابات آماده کنم؟» خسرو خان بی اعتنایِ به شکایت‌های ننه‌اش راست راهش و می‌کشه و میره رو بوم پیشِ کفتراش. زُل می‌زنه به کفترِ نری که نرِ دیگه‌ای رو که به ماده‌اش نزدیک شده تا می‌خوره می‌زنه. مادّه‌ی بی‌حیا هم، اون وسط، واسه خودش راه میره و دست از جلب توجهِ نرِ کُتک خورده نمی‌کِشه. امّا بالاخره جفتِ خودش با جفت گیری جلویِ چشایِ حریفِ مزاحم، ماده‌ی خودش و به گوشه‌ای می‌کِشونه تا حساب دست نرِ رقیب بیاد که این خانومی بی‌صاحب نیست. دیدن این صحنه همانا و تغییر احوالات خسرو خان همانا.

خسرویِ خروسی شده تصمیمش و می‌گیره و جَلدی از پله‌های خونه میاد پایین تا بره پیشِ مِتّی تنبون گشاده و جواد روسی که یِهو ننه‌اش داد می‌زنه «وایسا بینم آقا، کجا با این عجله؟ مردم بچه دارن منم خیر سرم بچه دارم، یه عذب اوغلی که به فکرِ ننه-بباش نیست، حالا به دَرَکِ افسلُ السّافلین که نصف دینش ناقصه.»

– به جون خسرو ننه نمی‌فهمم چی میگی؟ چرا خارجکی حرف می‌زنی؟

– من خارجکی حرف می‌زنم چِش سیاه یا تو که یواشکیِ پولایِ اون آقایِ بدبختت و خرجِ سیگارای خدا تومنیِ خارجی می‌کُنی؟ فکر می‌کنی خبر ندارم تویِ چه راه‌هایِ خلافی افتادی؟

– تصدُّقت چرا حرف و می‌پیچونی؟ صحبت سرِ کلماتِ روحانی-معنویِ شما بود که مَلاتِش عربی بود: اسلَف مَسلف و از این حرفا توش بود.

– خاک به سرم. اینا کلمات قرانه.

– جونِ خسرو؟

– بله.

– شمو مگه قرآن میخونی؟

– نه، منِ بدبخت کِی فرصتِ چیز یاد گرفتن داشتم؟

– عیب نداره ننه. میگن پیغمبرَم اُمّی بود، یعنی سواتِّ خوندن و نوشتن نداشت.

– استغفُرالله! بچه مواظِبِ حرف زدنت باش، پاشو می‌خوریا.

– ما که چیزِ بدی نگفتیم ولی رو تخمِ دو تا چیشام. هر چی ننه‌جونِ با مرام و با صفام بگه.

– من که می‌دونم تو فقط زبون می‌ریزی ولی الان وقتِ این حرفا نیست. برو این حیاط و قبل از اومدن آقات یه آب و جارو بکن.

– جونِ خودت کارِ واجبی دارم.

– مگه کلِ این حیاط چِقَدًّه که تنبلی میکنی. کُلِّش اندازه‌ی حمومِ نرگس خانومه.

– راسّی نرگس بانو و حاجی هم سلام رسوندن.

– چطور؟

– داشتم از دَمِ خونه‌شون رد می‌شدم حاجی صدام کرد و گفت اسبابایِ بنزش و خالی کنم.

– چی؟

– هیچی ننه جون. یه مشت خرید داشت، گفت از تو‌ماشینش ببرم تو خونه‌اش.

– آهان.

– یه جِغِله هم بهشون اضافه شده بنامِ مسعود تیاتری.

– چی چی؟

– قصه‌اش مفصَّلِه، بعدا برات توضیح می‌دم.

– باشه ولی به جون خسرو حلالت نمی‌کنم اگه قبل از آب و جارویِ حیاط پات و از این در بیرون بذاری.

– از این در، یا از درِ اصلیِ حیاط؟

– برو انقد حرف از من نگیر.

– ای به چشم، فرمانده.

– زهرِ مار.

– کوفتِ کاری رو نیومدی.

– حناق.

هر دوشون زدن زیرِ خنده و خسرو حیاط و یه آب و جارویِ نصف و نیمه کرد و فِلِنگ و بست.

تو راه با خودش فکر می‌کنه چه جوری می‌تونه بَر و بچ وهمراهِ خودش بکنه تا پا به خواسته‌اش بِدَن. اول میره درِ خونه‌یِ جواد روسی ولی از بختِ بَدِش هر چی سوت میزنه و این پا و اون پا می‌کنه، از جوادِ خبری نمیشه. آخه جرأت نمی‌کنه زنگ بزنه چون بابایِ جواد بد جوری رو خسرو حساسه، انگاری که شِمر و یزید و می‌بینه. از روز اول هم از خسرو خان خوشش نمی‌اومد چه بِرِسِه به اون روزی که دست خسرو خان و پسرش سیگار وینستون دید. چشمتون روز بد نبینه، یه سیلیِ نافُرم حواله‌ی هر دوشون کرد، انگار نه انگار که خسرو خان بچه‌یِ مَردمه و حق نداره دست روش دراز بکنه! اگر چه آقا جونِ خسرو خان هم چندون مخالفتی با سیلی خوردنِ خسرویِ بی صاحب نمی‌کرد چرا که هم خیلی مخالف این قِرطی‌گریها بود، هم قُرب و منزلتِ آنچنانه‌ای تو محل نداشت، یه کارگر ساده‌ای بود که حاج نزول‌خورِ محل براش کار جور کرده بود. راستش خسرو خان هم از بابای جواد روسی خیلی بَدِش میاد. یه روز که رفته بود بازارِ قدیمِ شهر، بابای جواد و می‌بینه که دنبالِ یه دختر جوون افتاده و وِل کُنِ دختره نیست تا اینکه دختره سوار ماشینِ کلاس بالایِ مردَک میشه. هنوزم خسرو خان در عَجَبه که این بابا «چِطور از سِنْدُ سالش خجالت نمی‌کِشه و اون دخترِ پنجه‌یِ آفتاب چرا قبول کرد که سوارِ ماشینِ این عتیقه‌یِ زپِرتی بشه.» پدرِ پول بسوزه که مُحَلِّلِ همه‌ی اخلاقیات و مردونگیاست.

خسرو خان دِلِش نیومد از این ماجرا به جواد روسی که یه دَمْ پُزِ آباء و اجدادِ روسیش و از ناحیه‌یِ پدریش میده چیزی بگه. اول اینکه فکر می‌کرد این زبون بَسِّه گناه داره که بفهمه خَلَفِ این آدمِ ناخلفه. دوم اینکه ممکنه آشیونه‌یِ مامان پری هم از هم بپاشه. مامان پری زنِ خوش قلب و مهربونی بود و هر وقت بابایِ جواد، اوس تقی معمار خونه نبود، خسرو خان و تو خونه راه می‌داد و مثلِ ننه‌یِ خسرو خان، شایدَم بهتر، تحویلش می‌گرفت، به خصوص در تابستون که با شربت‌های خوش طعمِ خونه‌گیش یه حالِ خَفَن به خسرو خان می‌داد. خسرو هم که دِلش از یه لیوان بیشتر می‌خواست همیشه منتظر می‌موند تا مامان پری بگه «مادر جون چرا تارُف می‌کنی، این شربت و برا شما درست کردم.» خسرو خان طاقت نداشت یه دقیقه بعد از این جمله صبر کنه و آبرو داری بکنه. ایکی ثانیه، قبل از اینکه جمله‌یِ مامان پری تموم بشه، یه دسَّتون درد نکنه می‌گفت و لیوانِ دوّم و با یه هُرتِ نامأنوس بالا می‌رفت. خسرو خانِ دیگه! کاریش نمیشه کرد. اگه این هُرت کشیدنا و مَلَچ مولوچا رو ازش بگیری یحتمل مُستَحیَلِ در یه کسی مثل مسعود سوسول می‌شه. هر تیپّی یه شناسنامه و امضایی برای خودش داره. خسرویِ ما هم، چه خوشمون بیاد و چه به گروه خونی‌مون نخوره، اینجوریاست.

خسرو خان که از اومدنِ جواد روسی نااُمید میشه، به سمتِ خونه‌یِ مِتّی تنبون گشاده خیز میگیره. احساس کلافه‌گیِ عجیبی داره. دلش می‌خواد هر چه زودتر رُفقاش و پیدا بکنه و اونا رو از نقشه‌اش باخبر کنه. هنوز درِ خونه‌یِ مِتّی تنبون گشاده به تعادل کافی در ایستادن نرسیده که دستش و نافُرم و ممتد میذاره رو زنگ. از اون طرفِ در، صدایِ دادِ ستوان به گوش می‌رسه.

– کیه؟

– سلام جنابْ ستوان، منم خسرو.

بعد از باز شدن در، بابایِ مِتّی یه نگاهِ سرتاسری به خسرو خان میندازه و میگه:

– فرمایش؟

– با آقا مِتّی یه کار کوچولو داشتم.

– چند بار بِهِت بگم مِتّی نه و آقا مَهدی!

– ببخشید، منظورم همونه.

– همونه یعنی چی؟ آقا مَهدی.

– بله درست می‌فرمایید. آقا مَهتی.

– بچه، تو نمی‌تونی مثل آدم حرف بزنی؟ چرا بعد از حرفِ ’ه‘ یه ’تِیِ‘ بی‌خودی اضافه میکنی؟

– جان؟

– جان و زهر مار. آخه تو چه رِفیقی هستی که اسمِ دوستت و نمی‌تونی درست صدا کنی؟ میم، ها، دال، یا، مَهدی.

– رو چِشِم. همونی که شما می‌گید دُرُسّه. حالا میشه صداش کنید یه تُکِ پا بیاد دمِ در؟

– تُکِ پا؟ مگه مُرغه؟

– ‌ای بابا!

– ‌ای بابا و کوفت. تقصیرِ مَنِه که از روزِ اول اجازه دادم این بچه با تو اَلدنگ بِچَرخِه.

– نفرمایید! بچه چیه؟ واسه خودش ماشاالله، چِشام کفِ پاتون، مردی شده.

– حرف زدنش و نیگا کن ترو خدا. بچه، من گُنده تر از تو رو توو نظام آدم می‌کنم، تو وایسادی به من درس میدی؟

– من به روحِ اَمواتم می‌خندم بخوام به جناب ستوان درس بِدَم فقط نمی‌دونم چرا کسی ما رو مرد حساب نمی‌کنه؟

– برا اینکه هیچ کارتون مثِّ مردا نیس.

– چی بگم والّا! حالا ببخشید میشه آقازاده‌تون و ببینم؟

– حالا درست شد. نمُردیم و یه بار مِثِّ آدم حرف زدی!

– چاکریم. اگه دسِّش بنده برم بعد بیام.

– دستِ کی؟

– آقا زاده.

– من که می‌دونم نمیخوای اسمش و بگی و آقا زاده رو بستی به نافِ ما ولی آقا مهدی خونه نیست.

– اِه. خُب جناب ستوان زودتر می‌گفتید!

– آخه تو که آدمیزادی حرف نمی‌زدی که من بفهمم چی میگی.

– می‌دونید کِی برمیگرده؟

– نه والّا. رفته دنبالِ کار سربازیش.

– آدم باباش ستوان ارتش باشه اونوقت خودش بره دنبالِ کارِ سربازیش!

– این فضولیا به شما نیومده. پسرِ من مَرده. یاد گرفته خودش پیگیرِ کاراش باشه. الانَم خودش باید دنبالِ کارِ نظامش باشه.

– بله همینجوریاست. اِجْزِیِ ما رو میفرمایید؟

– اون موقِه‌ها می‌گفتی «رُخصت.»

– شمو فرمودید اینو نگم وقتی میخوام با یه بزرگتر خدافِظی بکنم.

– باریکلا. کم کم داری راه میوفتی.

– اختیار دارید، ما خیلی وقته تو راهیم.

– پُرّو نشو. هنوزم سربِراه نشدی. کار داری.

– کار دارم؟

– یعنی باید روت کار کرد تا دُرُست بشی.

– والّا بنده زیر و روم کار داره ولی چاکرِ شما و اصولِ آموزشیتونَم هستیم. با اِجزَتون.

– به آقا مهدی بگم چیکارِش داشتی؟

– کارِ خاصی نبود.

– یعنی چی؟ سرِ ظهری، موقع نهار خوردن اومدی مزاحم مَردُم شدی، میگی کاری نداشتی.

– شرمنده. یه بِدِهی داشتم می‌خواستم بِهِش برگردونم.

– خُب بده، من بهش میدم.

خسرو خان دست کرد تو جیبش و ما بقیِ پولی که باهاش بادمجونا رو خریده بود و درآوُرد و داد به ستوان. قبل از اینکه ستوان حرف دیگه‌ای بزنه جَلدی خداحافظی کرد و از خونه‌یِ جناب ستوان دور شد. اِنگاری کشتی‌هاش غرق شده بودن. خیلی حالش گرفته بود. با اینکه می‌دونست ننه جونش منتظرش هست و یحتمل آقاش برای نبودنِ خسرو سرِ نهار داد و بی‌داد راه میندازه ولی حوصله‌ی خونه رفتن و نداشت. تصمیم گرفت یه سر به محلِّه‌ی کفتر فروشا بزنه تا بلکه یه کم از فکر و خیال راحت بشه. مستقیم میره به مغازه‌ی رضا تیغی یا به قولِ خودِ رضا، «رِضْ تیغ‌کِش.» این شازده هم تو محلِّ کفتربازا واسه خودش شرّی هست. یکی از نشانه‌های شناساییش اینه که همیشه سرِ دسته‌ی تیغش از جیبش بیرون میزنه. تا حالا هم چند بار کار دست مردم داده و سه چهار باری هم در بندِ حاملینِ سلاح سرد آب خنک خورده، اگر چه هنوزم تشنه است. در ضمن در بین قدّیسیونِ مذهبی به حضرتِ ابوالفضل و اسبش ارادتِ خاصی داره. قطعا همه می‌تونن حدس بزنن چرا آقا ابوالفضل موردِ احترامه ولی برای رِض تیغی اسبِ آقا یه حرمتِ خاص داره. شما باید سر و کارِتون با جونورا باشه تا متوجه بشید چی میگم. از نظرِ رضا اسبِ آقا خیلی مردونگی تو اون اوضاع آشفته تا دقیقه‌ی آخر از خودش نشون داده. البته خسرو خان یه بار ازش می‌پرسه «حالا از کجا می‌دونی اسبِ نر بوده که میگی مردونگی داشته؟» رضا هم با اعتماد به نفسِ بالا میگه «خاک توسرِت بکنن. یعنی تو اِنقده بی مغزی که فکر می‌کنی اسبِ آقا استغفرالله مؤنث بوده؟» خسرو خان هم که حس می‌کرد جلویِ همه ضایع شده دیگه هیچّی نگفت و از اون روز به بعد به هر کی می‌رسه میپرسه آیا اونا باخبرن که اسبِ حضرت نر بوده یا نه؟ بعدشم قسم می‌خوره که منبعش موثّقه.

– به به، جنابِ خسرو خان!

– سلام آق رضا

– سلام رو ماهِ نَشُسته‌ات. چرا سِگِرمه‌هات توو همه؟

– چی بگم؟

– شازده‌هات یا شازده خانومات طوری شدن؟

– نه بابا. کفترا حالشون خوشه. هر کدوم سرشون به عشق و حالِ خودشونه.

– شما رو بی‌نصیب گُذُشتن؟

– ما یه لاقبا بی‌نصیبِ مادرزادی هستیم.

– من و شما ننه‌زادی هستیم. مادرزادی شاملِ بچّه قِرطیا میشه. حالا بگو ببینم چه مرگِته؟

– تا حالا عاشق شدی؟

– فارغ شدم. خیلی وقته کاری به این شِرُّ وِرّا ندارم.

– چرا؟

– تو زَر دراومد.

– یکی دیگه جات و گرفت؟

– جا نداشتیم. خیال می‌کردیم تو دلِ طرف جا و مَکونی داریم.

– آدم از کجا بفهمه طرف می‌خوادش یا نه؟

– پیشِ بد کسی اومدی. ما اگه این حرفا حالی‌مون بود که مال باخته نبودیم و نمیذاشتیم یکی اصل مال و قُر بزنه.

– کاش منم مِثِ تو تیغ کِش بودم.

– که چی؟

– یه تیغ رو این پسره‌یِ ریغو می‌کشیدم.

– اگه ریغو هست که تیغ کِشیدن نمی‌خواد. کافیه یه پِخِش کنی.

– چه جوری؟

– یه شبی، نصبِ شبی، وقتِ سحری، یه جا خِفتِش کن و یه کتک مفصٌل بزنش و خوب بترسونش. مطمئن باش راشو می‌کِشه میره. زورت بهش می‌رِسه یا کمک میخوای؟

– نه بابا عددی نیست. یه فوتِش کنی زِرتِش قمصوره.

– پس حله. یکی دوتا کفتر کاشونیِ پرشی آوردم. یه ابلقِ مشهدَم آوُردم راسِّ کارِ خودته. سه تا بلندرویِ جدیدَم برام رسیده تمام روز و نزدیکیایِ خودِ خدا، نُکِ آسمون پرواز می‌کنن. ببین یه دُم سفیدِ خچی دارم دِلِت ضَف میره براش. بیا بریم تو چنتا مالِ ناب دارم حال می‌کنی فقط نیگاشون کنی.

خسرو خان پشتِ رض تیغی راه میوفته ولی دِلِش آشوبه. انگاری برا اولین بار با کفترا حال نمی‌کنه. همیشه این مغازه دنیاش بود و ساعت‌ها با رض تیغی دمْ‌خور بود اما الان دنیاش رنگی شده: رنگِ عشق، رنگ نفرت، رنگ خشم. یه سُرخیِ خاص، از نوعِ غروب، زردیِ نورِ آفتابِ زندگیش و از بین برده. یه جورایی انگار نورِ زندگیش رنگ برداشته: رنگِ گُنگِ ناشناس.

– این سِیّدی رو ببین خسرو جون، مثِّ ماهِ شبِ چارده است.

– آره ولی این یهودیه‌یِ گردن دراز خیلی آسه.

– می‌خوام این پشتی رو با اون طوقی جفت بندازم و یه کشکلک از توشون دربیارم.

– کشکلک؟

– ‌ای بابا! تو که هنوز به قولِ فرنگیا دیکچِنِریت ناقصه! کشکلک همون شازده است.

– آهان. من از این کلاغ کربلاییِ هم خوشم میاد. راسی چرا به این کفترِ ننه مرده کلاغ کربلایی می‌گن؟

– اسمِشِ دیگه خَرِه! اینا از سرِ دُم تا وسط سینه و بعضی وقتا کتفاشون رنگی هست. وقتی تو آسمون نزدیکِ دیدِ آدم پرواز می‌کنن از زیر که نیگاشون میکنی خیلی جیگرن. نوع آبیش کم گیر میاد و خیلی گرونه. من یکیش و پارسال آوردم ولی از ترسِ اینکه طوریش بشه به یه مبلغ بالاتر فروختمش به پسرِ حاج تقی. میشناسیش که؟

– همونی که پشتِ سرِ خوارِش حرف و حدیثه؟

– آره. میگن عرب پولداره … استغفرالله، وِلِش کن بابا، به ما چه اَصَن.

– ماجراش و می‌دونم. یعنی همه می‌دونن غیرِ خودِ حاجی که صبح تا شب داره تو بنگاه مامِلاتیش به مردم میندازه.

– حاجی مردِ بدی نیست.

– اتفاقا خیلی بی‌شَرَفه. زنش و سه طلاقه کرد و رفت دخترِ معصومِ حسین کفاش و صیغه کرد.

– در عوض حاجی هم براش یه مغازه زد تا از تعمیر کفش گوشه‌یِ خیابون راحت بشه.

– دختره بیچاره گناه داشت. کاش حدِّاَقل زنِ رسمیش می‌شد.

– واسه حاجی اُفت داشت.

– پس حَقِّشه اون بلا رو سرِ دخترش آوردن.

– به دختره بیچاره چه ربطی داره؟

– آدم یه جور بالاخره باید تقاصِ کاراش و بِده.

– خودِ خاک تو سرش که خبر نداره.

بعد از این جمله هر دوشون میزنن زیرِ خنده و خسرو خان یه دفه مثِّ برق گرفته‌ها میگه که باید بره. وقتی رض تیغی ازش می‌پرسه که چی شد که یه دفه‌ای حالش عوض شد، خسرو بهش میگه حالش گرفته است و حوصله‌ی هیچّی رو نداره. رض تیغی هم بهش میگه که حالش و می‌فهمه و تنها کاری که باید بکنه ترسوندنِ پسره است.

تو راه خسرو به تنها چیزی که فکر میکنه ترسوندن و تهدیدِ مسعود تیاتریه. تا دَمْ دمایِ غروب صبر می‌کنه و بعد میره درِ خونه‌ی حاج عباس زاغ سیایِ مسعود و میزنه. اون شب خبری نمی‌شه. وقتی برمیگرده خونه. ننه و آقا میوفتن به جونش و حسابی بهش غُر می‌زنن. خسرو هم انگار نه انگار که صدایِ اینا رو میشنوه میاد بره تو اطاقش که ننه جونش یِهو میگه که باید چند روز بره خونه‌ی حاج عباس کمکِ نرگس خانوم.

– کمکِ چی؟

– نمی‌دونم والّا. یه چیزایی در رابطه با بچه‌ی برادرِ حاجی هست که من سر در نیاوُردم.

– چه چیزایی؟

– چه میدونم، ننه.

– حالا کِی میری؟

– گفتن از فردا شب برم.

– چرا شب؟

– چون نرگس خانوم تو خونه تنها میشه.

خسرو دیگه هیچی نمیفهمه. فکرش تا اطاق زفافِ زری درازه و مسعود سوسول میره. دلش می‌خواد شبونه بره و حساب مسعود و برسه.

فردایِ اون روز، بِدون اینکه به رفقاش چیزی بگه، وسائلش و برای ترسوندنِ طرف آماده می‌کنه. ننه‌اش که از خونه میزنه بیرون، پُشتش راه میوفته. تا دیر وقت درِ خونه‌یِ حاجی بالا و پایین میره تا اینکه درِ خونه باز میشه. مسعود پشت فرمونه. ماشین و از حیاط بیرون میاره و به ظاهر منتظر اهلِ خونه است تا از خونه بیان بیرون. قبل از اینکه کسی پیداش بشه، خسرو ماسکش و سرش می‌کِشِه و میره به سمت ماشین. سریع درِ ماشین و باز می‌کنه و مسعود و خِرْکِش می‌کُنه. تا می‌خوره میزنتش. وقتی مسعود می‌خواد فرار کنه، یه پیش پاش میزنه. پسره بدبخت با سر میره تو دیوار و نقشِ برآب میشه.

فرداش، ننه جونش که میاد خونه، سرِ سفره‌یِ صُبونه که بر حسبِ اتفاق نونِ سنگکش و خودِ ننه جون خریده، یه دفه رو میکنه به خسرو و آقاش میگه که مسعودِ حاجی اینا رفته تو کُمک.

– کمک چیه ننه جون؟

– چه میدونم. همین که آدم از هوش میره و چیزی نمی‌فهمه.

– چی؟ رفته تو کُما؟

– هان، از همینا.

– مگه چی شده که رفته تو کُما؟

– یه از خدا بی‌خبرِ بی‌پدر و مادری بچه‌یِ مردم و به این روز انداخته.

بعد از این مکالمه‌ی کوتاه، ننه جون برا خسرو منبر میره که باس حواسش و جمع کنه و با هر لات و اَباطیلی نَگَرده. خسرو بی‌توجه به حرفای ننه بلند میشه وخودش و می‌رِسونه به بیمارستان. اولین کسی رو که می‌بینه زری درازه است که داره زار میزنه. دست و پاش و گم می‌کنه. تازه می‌فهمه چه غلطی کرده.

– چی شده زری خانوم؟

– می‌بینی که. یه کثافتِ عوضی به این روز انداختَتِش.

– خدا از سرِش نگذره. دشمن داشت؟

– نه بابا. این طفلک تازه از خارج اومده بود یه عملِ جراحی بکنه و برگرده.

– عمل؟

– آره.

– عملِ چی؟

– هر چی. الان فقط برایِ من یه چیز مهمه اونم اینکه این پست فطرتی که این بلا رو سرِ این زبون بسِّه آوُرده پیدا بشه‌.‌

– دوسِش داری؟

– تو بچه عموتو دوست نداری؟ قبل از اینکه ما بیایم تو این محل و قبل از اینکه عموم اینا بِرَن آمریکا ما هم‌بازی بودیم.

– نه منظورم چیزِ دیگه است.

– چی مثلا؟

– خودت می‌دونی منظورم چیه. راسِّش روم نمیاد بگم.

– حرفت و بزن.

– قول میدی به دل نگیری؟

– آره بابا، بگو‌ببینم چی میگی.

– منظورم اینه که خاطرخواشی؟

– چی؟ معلومه که نه. چه حرفایی می‌زنی؟

– گفتم شاید یه جورایی بهش دل دادی.

– حالا داده باشم. مشکل چیه؟

– هیچی جونِ شما. همین که خاطرخواش نیستی حلّه.

– خسرو خان؟

– جونِ خسرو.

– می‌تونی این بی‌شرف و گیر بیاری؟ ببین اگه گیرش بیاری یه عمر مدیونتم.

– چی بگم؟

– فقط قول بده پیداش می‌کنی. اگه بتونی می‌فهمم سرِ همه‌یِ جوونایِ محلی. سالار این محل فقط خودتی.

– اگه بفهمی کیه چیکارش می‌کنی؟

– الان نمی‌دونم. فقط میخوام بشناسمش و بپرسم چرا این کار و کرده.

– بی‌دلیل که نیست.

– یعنی چی؟

– نمی‌دونم والّا ولی یکی باهاش خُرده حسابی چیزی داشته.

– می‌گم این آدم از بچه‌گی اینجا نبوده. اصَن آزارش به مورچه هم نمی‌رسید.

– فرمایشِ شما درست ولی یه چیزی هست که ما نمی‌دونیم.

– برا همینَم می‌خوام تو برام پیداش کنی که از این آدم بپرسم چه مرگیش بوده.

– اگه بفهمی واسه خودش دلیل داشته، مُجاب میشی؟

– آخه چه دلیلی؟

– حالا هر چی.

– تو پیداش بکن، بعد در موردش حرف می‌زنیم.

– دکترا چی میگن؟

– میگن هیچی معلوم نیست.

خسرو یه دفه متوجه میشه که حاج عباس و نرگس خانوم دارن میان تو بیمارستان. فوری از زری خداحافظی میکنه و میره یه گوشه خودش و پنهون می‌کنه و بعد از بیمارستان میزنه بیرون. تو بد مخمصه‌ای گیر کرده. از یه طرف روش و نداره به زری بگه چه غلطی کرده، از طرف دیگه می‌خواد آرزویِ زری رو برآورده کنه.

بعد از چند روز که از خسرو خان خبری نیست، یه آجان میاد در خونه‌شون و به آقاش خبر میده که خسرو تو زندانِ موقتِ کلانتری هست. آقاجونِ خسرو هم فوری کفش و کلاه می‌کنه و میره کلانتری. اونجا میبرنِش دفترِ افسر نگهبان. بعد از خبردار شدن از ماجرا میره دیدنِ خسرو و یک چک محکم میخوابونه تو گوشِ خسرو. اگرچه دیگه کِشیده‌های آقا جون جونِ سابق و نداره ولی هنوزم خسرو دردِ کشیده‌‌هایی که از آقا جون تو بچه‌گیش می‌خورد و رو صورتش حس می‌کنه. خسرو خان سرش و میندازه پایین وهیچی نمیگه.

– من الان چه غلطی بکنم؟ به ننه‌ات چی بگم مَردکِ بی‌آبرو؟ حاج عباس خبردار شده؟

– نمی‌دونم. احتمالا.

– پس چرا سراغت نیومده؟

– شاید درگیرِ مسعودَن.

– ‌ای بمیری که ما رو کُشتی.

– شرمنده‌ام آقاجون.

آقاجونِ خسرو بلند میشه و خسرو رو ترک میکنه تا با عیالش بره دست به دامنِ حاج عباس و نرگس خانوم بشه. وقتی آقاش میره، خسرو برا اولین بار جایِ خالی آقاجون و تا مغزِ استخونش حس میکنه. انگار یه دفه می‌فهمه با اینکه مردِ گُنده شده هنوزم مثِّ بچه‌گیش به حمایت آقاش نیاز داره. یک ساعت بعد از رفتنِ آقاش، سرو کلَّه‌یِ زری درازه پیدا میشه. خسرو خان اول فکر می‌کنه حاج عباس و نرگس خانومَم باهاشن ولی بعد می‌فهمه که تنها اومده.

– خیلی بی‌مرامی خسرو خان. خیلی!

– مگه آرزوت نبود طرف و بشناسی؟ روم نیومد بِهِت بگم کیه. اومدم و خودم وتسلیم کردم تا خبرش بهت برسه و هر تقاصی قرار باشه پس بدم تا بلکه از شرمنده‌گیت یه کم درآم.

– فکر می‌کنی اینجوری می‌تونی گَندی که زدی رو جمع کنی؟

– باور کن نمیخواسّم اینطوری بشه. فقط میخواسَّم یه کم بترسونمش.

– آخه چرا؟

– فک می‌کردم خاطرِ همو می‌خواید و قراره هم‌خونه بشید.

– خیلی احمقی. این بچه اومده بود عملِ تغییر جنسیت بکنه و بره. کلی خوشحال بود که دو روز دیگه آدمی میشه که یه عمر در حسرتش بوده.

– یعنی چی؟

– هیچی بابا. تو این چیزا رو نمی‌فهمی. تو فقط سرت تو کفتراته.

– حالا حالش چطوره؟

– همونطور که بوده. دکترا میگن شاید هیچوقت….

زری زار زار میزنه زیر گریه. خسرو خان هم اشک تو چشاش جمع میشه. بعد از کمی آب‌غوره گرفتن، زری دوباره به صدا میاد.

– خسرو خان حالا که قراره مسعود بهایِ دوست داشتنِ خرکیِ تو رو بده، باید بدونی که دیگه نمیخوام هیچ وقت ریختِت و ببینم. دیگه نبینم مزاحمم بشی. به آقام گفتم که از این محل بریم. اصن اگه بشه از این شهر و دیار بریم.

– زری…

– زری خانومِ ضرّاب!

– نوکر شمام هستیم زری خانوم. غلط کردم به جونِ آقام.

– این حرفا دیگه بیخوده. چه از این تو بیرون بیای و چه همینجا بپوسی، کافیه یه بار ببینمت. دنیا رو رویِ سرِ خودت و ننه-بابات خراب می‌کنم. به بابام میگم کارِ آقات و ازَش بگیرن و هر چی به آقات کمک کرده پس بگیره. اگه جونِ سالم بِدَر بُردی برو فکر این باش که یکی مثِّ خودت و پیدا کنی، یه عقب افتاده‌یِ احمق!

زری اینا رو گفت و با تَغَیُّر و غیظِ تلخی خسرو رو ترک کرد. راسِّش خسرو خان خیلی دلش شکست و حرفای تحقیرآمیز و تهدیدهای خوارکننده‌یِ زری رو هیچوقت از یاد نمی‌بره. اما مهم‌تر از اینکه آیا مسعود حالش خوب شد یا نه، آیا حاج عباس و خانواده‌اش از اون محل رفتن یا نه، آیا زری درازه ازدواج کرد یا نه، حالِ خسرو بعد از این‌همه ساله. وقتی خسرو خان و در سن شصت ساله‌گی دیدم هنوزم عذب اُغلی مونده. کفتراش و فروخت و رفت کارگری کرد تا سایه‌یِ سرِ ننه‌اش باشه. وقتی ازش پرسیدم چرا ازدواج نکرده، با خنده‌یِ تلخی گفت، «آخه زری خانم ضرّاب آخرین بار، موقع رفتن از زندان بِهِم گفت فکر این باشم که یکی مِثِّ خودم پیدا کنم، یه عقب افتاده‌یِ احمق.»

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش