ادبیات، فلسفه، سیاست

man

جواد آقا

جدایِ از دلِ صافش و رفاقتِ نابِش با خسرو خان، نکته‌ای که باعث علاقه‌ی راوی به نوشتنِ خاطراتش در موردِ جواد آقا می‌شه، عشق خواهرِ حسن بی‌کلِّه به این پسر سفید و زاغ و بور هست…
دارای دکترای زبان و ادبیات انگلیسی است و در حال حاضر عضو هیات علمی دانشگاه نیزوا در عمان است. او آثار انگلیسی‌اش را با نام نویسندگی خود «Martin Foroz» منتشر می‌کند.

 تاریخ حضورِ روس‌ها در ایران به قرن‌ها قبل برمی‌گردد، اما اولین مهاجرت انبوه روس‌ها در اوائل قرن بیستم در زمان انقلاب بلشویکی اتفاق می‌افتد. این مهاجرین سفید پوست و بور و زاغ (البته مُرادِ راوی از کلمه زاغ معنای سبز است و نه کلاغ مشکی) که از انقلاب بلشویکی گریخته بودند، شاید هرگز فکر نمی‌کردند که روزی انقلابی دیگر موجبِ فرارِ نسل‌هایِ بعدیِ مردمِ همان کشوری که به آن پناه برده‌اند یا خود‌ ‌آنها از آن کشور بشود.

***

در اینجا ذکر این نکته لازم است که قصد راوی، پرداختن به مسائل سیاسی نیست چرا که قرار است خواننده‌یِ متن حاضر، داستانِ جواد آقا را بخواند که از دوستانِ خسرو خان است و سرنوشتش به گونه‌ای با داستان‌هایِ قبلی راوی که بخشی از خاطرات او در قالب داستان هستند پیوند خورده است. لذا (که گونه‌ای از «بنابراین» است ولی نوعی اِفاده و اِفاضه‌یِ کاذبِ کلام را دربردارد) راوی لازم می‌داند که توجه خواننده را به این نکته جلب کند که وِی به دنبالِ دردسر نگشته و هیچ قصدی برایِ دست زدن به ترکیبِ انقلاب و بحث در موردِ درستی و اشتباه بودن انقلابات ندارد، چه از نوعِ دینیِ آن و چه از انواع و اقسامِ نژادی آن، چه با عنوان‌های فصلی (چون بهارِ عربی) و چه غیر فصلی (مثلِ انقلابی که در بهمن اتفاق افتاده است چون به قولِ اخوان «…سرما سخت سوزان است»). اگر راوی اشاره به انقلابی دارد که قشری از مردم به هر دلیلِ پسندیده یا ناپسندی از آن فرار کرده‌اند، تنها ذکرِ یک واقعیت است، نه اشاره به درست یا غلط بودن چنین رویدادی، زیرا این امر که بعضا همراه با کمی چاشنیِ دیانت است، ِبه اهلِ سیاست مربوط می‌شود، نه به راوی که نمی‌داند آیا سیاست همان صیانت است یا چیز دیگر و آیا سیاستِ ما عین دیانت است و یا در عمل به نوعی از دِنائت تبدیل شده است. بنابراین راوی را از درگیر شدن به أمور غیرِ تخصصی معذور بدارید. انقلاب‌هایی اتفاق می‌افتد و چه بخواهیم و چه نخواهیم، چه درست و چه غلط، عده‌ای پا به فرار گذاشته و عطایش را به لقایش می‌بخشند.

نکته‌یِ‌ دیگری که به عنوانِ پاورقی ولی در اینجا در متن مطرح می‌شود این است که همانطور که ذکر شد، جواد آقا یکی از شخصیت‌هایِ خاطراتِ راوی از خسرو خان است که به گونه‌ای با شخصیت‌های دیگر آن داستان در قالبِ خاطراتِ بعدیِ راوی چون «زری ضرّاب،» «مسعوده،» و «آقا مهدی» پیوند خورده است. البته ناگفته نماند که خواننده می‌تواند نگاهِ مستقلی به این داستان داشته باشد بِدونِ اینکه خود را مجبور به خواندن خاطراتِ قبلی بکند.

***

بله همانطور که عرض شد، فراریان از انقلابِ بلشویکی به ایران مهاجرت کرده و در استان‌های شمالی چون گیلان و مازندران و همچنین در شمال غربی و شرقی مانند آذربایجان و خراسان سکنی گزیدند. تا قبل از غائله‌یِ آذربایجان، جمعیت روس‌ها در استان‌های شمالی مرتبا رو به افزایش بود. اما بعد از آن، ما شاهد سیری نزولی هستیم به گونه‌ای که حتی جامعه‌ی بزرگ اُرتدوکس روس‌ها که از تبارِ همان مهاجران سفید و بور و زاغ و دیپلمات‌ها و تجّار دائمی بودند، در طیِّ سال‌ها، کوچک و کوچکتر شد. در هر صورت، جواد آقایِ ما از اَخلافِ همان مهاجرینِ سفید و زاغ و بور بود. شاید برای همین هم خسرو خان و بقیه‌ی بَر و بچه‌ها و بعضی از ساکنینِ محله‌یِ بامرام‌ها، مثل زری ضرّاب (یا زری درازه) و مسعوده (یا مسعود) و مِتّی تنبون گشاده (یا آقا مَهدی)، اسمِ جواد آقا را قبل از جواد آقا شدن، جواد روسی گذاشته بودند.

***

جدایِ از دلِ صافش و رفاقتِ نابِش با خسرو خان، نکته‌ای که باعث علاقه‌ی راوی به نوشتنِ خاطراتش در موردِ جواد آقا می‌شه، عشق خواهرِ حسن بی‌کلِّه به این پسر سفید و زاغ و بور هست. آبجی خانوم که سبزه‌ی تند، با مویِ شبق و چشمانی درشت و مشکی و دماغِ استخوانی و صورت لاغر بود، یه دل نه صد دل خواهانِ به دست آوردنِ دل و قلوه‌یِ جواد روسیه میشه. البته این ماجرا برمی‌گرده به قبل از اینکه جواد روسیه در یک استحاله‌یِ انقلابی به جواد آقا تغییر ماهیت بده. داستان بر‌می‌گرده به شبی که روزِ قبلش پسرِ دیلاق و مُفنگیِ حاج عباسِ بُنَکدار یعنی برادرِ زری درازه یک سیلیِ جانانه و بعضا یک کُتکِ مفصل از جواد روسیه خورده بود (برای اطلاعات بیشتر به خاطرات راوی درباره‌یِ خسرو خان رجوع شود). در اون شب، پسر رضا جوالدوزعَنَر عَنَر میوفته دنبالِ آبجی خانومِ حسن بی‌کلّه. جواد آقا که اونموقع هنوز جواد آقا نشده بود و سری تو سرایِ لوطی‌هایِ خوش‌مرام داشت، از دیدنِ صحنه‌ی «ناموسِ رفیق در خطر» خونش به جوش میاد و با کلِّه میره به دفاعِ آبجیِ حسن بی‌کلِّه. اصابت سرِ جوادِ اصالتا روس با دماغِ مزاحمِ ناموس، قشقرِ‌قی راه میندازه که نگو و نپرس. اهل محل شبونه از خونه‌هاشون می‌ریزن بیرون و با دیدن صحنه، تلاش می‌کنند تا از هم جداشون کنند که یک دفعه حاج غلامِ تریاکی داد میزنه که این پسر و میشناسه.

– صبر کن بینم، تو کاکتوس پسر رضا جُوالدوز نیستی؟

– کاووس آقا.

– حالا همون.

– جوال‌دوز هم یه سوزن هست. آقام از جوالدوز برای دوختن جوال استفاده می‌کنه.

– بچه، تو چرا اِنقد گیری؟ همه بهش میگن رضا جوال‌دوز. حالا تو یکّاره مزاحمِ ناموسِ مردم میشی و به جای اینکه سرت و بندازی زیر هی کُبرا-صُغرا می‌چینی؟

– صغرا-کبری آقا.

– استغفرالله. همون باید میذاشتیم مثِّ سگ میزَدِت.

– سگ و نمی‌دونم ولی دماغم شد دماغ کارلوس.

زینب، خواهر حسن بی‌کله که هنوز بدنش از ترس می‌لرزید و تا اون موقع ساکت بود، به صدا میاد و میگه «حالا دماغِ خودتم، آقا کاووس، همچین بی‌عیب و نقص هم نبود. دستِ پسر همسایه درد نکنه که یک صافکاریِ نیم‌بندی کرد تا بفهمی دنبال ناموس مردم نیوفتی.» کاووس که هم خودش و باخته بود و هم می‌خواست از تَک و تا نیوفته، میگه «آبجی این فرمایشات چیه میفرمایید؟ ما غلط بکنیم مزاحمِ دخترِ مردم بشیم. ما راسّه‌ی راهمون و گرفته بودیم که شمو اومدید جلو رامون.»

اینجا است که صدای جواد درمیاد:

– ببخشید حسن خونه است؟

– خبر ندارم (زینب با گفتن این عبارت فعلی، یه قری به گردن می‌ده و یه بادی هم به چادرش می‌ده تا از قدردانی بابتِ غیرت به خرج دادن جواد چیزی کم نگذاشته باشه.)

– می‌گم اگه خونه است خبرش کنید تا حسابِ این کاووسِ دماغ کارلوسیِ کاکتوس صفت و کفِ دستش بذاره.

زینب که از حرف‌های جواد خنده‌اش می‌گیره، با غمزه‌ای که جلویِ اهلِ محل نشانه‌ای از تمایل به ادامه‌ی مکالمه است، رو میکنه به جواد و میگه «اگه خونه بود که تا حالا زده بود بیرون و از خجالتِ این عتیقه در اومده بود. من از شما ممنونم.»

– نه بابا، اختیار دارید. شمو هم مثِّ آبجیِ خودمون.

– مگه شمو هم آبجی داری؟

– خُب نه، نداریم ولی حسِّ آبجی‌داری رو بَلَدیم.

بعد از این مکالمه نه تنها جواد بلکه بعضی از همسایه‌ها هم متوجه میشن که زینب انگار یه جورایی در مورد جواد روسی و خانواده‌اش اطلاع داره. غلام وسطِ این گفت و شنودها، یک دفعه دستِ کاووس و می‌گیره و میبره یه گوشه تا باهاش خلوت کنه که البته باعثِ شکِّ همسایه‌ها هم میشه.

– ببینم جنس-مِنس داری چیزی به من بدی تا از شرِّ این جماعت خلاصِت کنم؟

– نوکرتم آق غلام ولی شُمو بِیتَر میدونی که من اینکاره نیسَّم.

– آره جونِ آقات.

– به جونِ آقام دروغ نمیگم.

– پس به یه شرط می‌تونم کمکت کنم.

– جونم.‌

– فردا اول وقت یه بَس از داییت بگیر برام بیار.

– از قیمتا خبر دارید؟

– دِه نشد دیگه. پس برو مشکلت و با این جماعت حل کن.

– آخه جنس مالِ داییه، من چه جوری مُفت و مجانی ازش بگیرم؟ می‌تونم تخفیف بگیرم ولی نمیتونم هیچّی کف دست داییم نذارم.

– دیدی گفتم این کاره‌ای، تخمِ جِن! پس منم فقط میتونم برا تنبیهت از اهلِ محل تخفیف بگیرم. برو حالش و ببر.

– ببین، اگه بتونی غائله رو ختمِ به خیر کنی، میتونم برات یه کاری بکنم.

– وای به حالت اگه تو زرد دربیای. به جون جمشیدم حسن بی‌کله رو با خبر می‌کنم تا بیاد بیوفته به جونت.

– خیالت راحت. ما یا حرفی نمی‌زنیم یا تا تَهِش می‌ریم.

– ببینیم و تعریف کنیم.

– حلّه آقا.

غلام تِریاکی بعد از این مکالمه میاد سراغِ چند تا از ریش سفیدایِ محل و بهشون میگه که با کاووس حرف زده و پسره حسابی به غلط کردن افتاده. یکی از همسایه‌ها به نام آقا رسول از بقیه می‌خواد که به پسرِ رضا جوالدوز اعتماد نکنن. غلام نه تنها اهلِ محل و بلکه خودِ رسول و از به پا شدنِ یک شرِّ همراه با خون و خونریزی می‌ترسونه.

– می‌دونید اگه حسن بی‌کله بفهمه چه آشوبی به پا میشه حاج رسول خان؟

– فوقش یه کتک کاریه دیگه راه میوفته.

– بابا این بچه تازه سه ماهه از زندون در اومده. نون‌آوره خونواده‌اَس. میخواید دوباره بیوفته کُنجِ زندون؟

– آخه برای چی بیوفته زندون؟

– اینکه جلو حسن بی‌کله کم نمیاره. خدانکرده چاقّو و چاقّو کشی و پنجه بُکس و دهنِ پاره و دندون شکسته و پهلویِ یه وری و بقیه‌یِ ماجرا که در سوابقِ این کاکتوس خان الی‌ماشاالله پیدا می‌شه و دوباره رَوونه‌یِ زندون شدن و یه خانواده محتاج خلق‌الله شدن. شما بهتر می‌دونید که بابایِ پشمینه دوزش جز جوال چیز دیگه‌ای نمیتونه درست کنه. خانواده‌ی این پسره چشمشون به دست یه لقمه نونِ اضافه‌ایه که کاووس خانشون سر سفره میبره. بیایید و بزرگتری کنید و با یه صلوات مسئله رو قبل از رسیدنِ حسن بی‌کله ختم به خیر کنید.

– اگه همین دوستش یا حتی خودِ خواهرش به حسن بگن چی؟

– خواهرش و بسپارید به من. این جواد روسیه رو هم میسپاریم به حاج یعقوب.

– چرا من؟

– خودت بهتر می‌دونی حاجی که این بشر از شمو خیلی حرف شنوی داره.

– لااله‌الالله! (حاجی همزمان با تأکید روی کلمه‌ی الله، کله‌ی مبارک و جوری تکون میده که عینِ منار جنبونِ اصفهان، باعثِ تکون خوردنِ هم‌زمانِ کله‌ی نامبارک و خُمارِ غلام تِریاکی میشه. یعنی با این تکان‌ها، به طور قطع، روح عارفِ بزرگ، عمو عبدالله کارلادانی که در این بنای تاریخی به خاک سپرده شده، در یک عملیاتِ مخفیانه‌ی طِیُّ الطریق، پیرامونِ این مکان که در سال ۷۱۶ قمری ساخته شده، به رقص سماعی در اومده.)

غلام تریاکی میره یه گوشه‌ای و با زینب حرف می‌زنه و مُجابش میکنه که به داداشش چیزی نگه. زینب هم که اولش زیر بار نمیره، وقتی به حرفِ غلام فکر می‌کنه که «حالا که یه جوونِ به این رخشی و با این ماشاالله قد و بالا به جانب‌داریت دراومده، دیگه چه کاریه به داداشت بگی» دلش غَنج می‌زنه و بعدش به عکس‌العمل داداشش فکر می‌کنه و متوجه‌ی خطر احتمالی میشه و خلاصه رضایت می‌ده. تنها شرطی که زینب میذاره اینه که کاووس جلوی همه‌ی اهل محل قول بده که دیگه از این غلطا نکنه. غلام هم این کار و عملی می‌کنه. سختیِ کار میوفته گردنِ حاج یعقوب که قراره جواد و مجاب کنه.

– جواد جان تو که حسن و خوب میشناسی. ببین پسرم اگه خدایِ نکرده حسن بو ببره ممکنه خون راه بندازه.

– یعنی چی حاج آقا یعقوب؟ شما بزرگِ مایی. یعنی میگی بذاریم این پسره قِسِر در بره؟

– این پسره ادب شد. دیگه جرأت نمی‌کنه تو محل از این غلطا بکنه.

– این آدم بشو نیست. چارصبا دیگه آویزونِ ناموسِ یکی دیگه است.

– اینطور نیست جواد جان. ما ازش قول گرفتیم.

– شما رویِ قولِ این تابدار حساب می‌کنید؟

– این چی جواد جان؟

– میگم این بشر مُخِش کلا تاب داره. شما چه جوری به حرفِ این دندونه اعتماد می‌کنید؟

– دوباره مُلتفت نشدم چی میگی؟

– منظورم چنگک بود.

– چی بود؟

– میگم طرف قُلابه. چند هفته پیش بود که همراه با یه پاشنه ترکیده‌یِ دیگه گیر به خواهرِ خسرو خان داده بود.

– با کی پسرم؟

– با یه وِلگردِ اُستخونی مثِّ خودش.

– خسرو فهمید؟

– نه. متّی تنبون…ببخشید منظورم مهدی هست. اگه مهدی از راه نرسیده بود معلوم نبود این قبایِ بی‌آستر با دخترِ مردم چیکار می‌کرد.

– این چی، عزیزم؟

– این مُفلِس و میگم.

– آهان. حالا خودت بگو، خوب نشد خسرو خان نفهمید؟

– من جای مهدی بودم به خسرو خان می‌گفتم.

– نه پسرم، شاید بعضی وقتا سکوت بهتر باشه. غیرت هم کار دستِ خودِ آدم می‌ده هم طرفِ مقابل.

– بلانصبت شما ولی لااُبالی بودنَم خوبی‌اَت نداره.

– من کِی گفتم آدم باید بی‌خیالِ ناموسش بشه. گفتم وقتی کسی از ناموسِ رفیقش دفاع کرده، اطلاع دادن به خودِ فرد شاید دیگه ضرورت نداشته باشه.

– ببین حاج آقا یعقوب، من نمی‌تونم به داداش این دخترِ زبون بَسِّه چیزی نگم.

– خود دانی، از ما گفتن بود جوون. خدا کنه پشیمونی بار نیاره.

حاج یعقوب که از متقاعد کردن جواد روسیه نااُمید میشه، به جمعِ همسایه‌ها می‌پیونده و گزارشِ مفصلّی از مکالمه‌اش با جواد و به همسایه‌ها می‌ده، البته قسمت‌هایی که مکالمه به قولِ فرنگیا از طریقِ «لینگوآ فِرَنْکِه» یا اختلاط با گویشِ مختلط در زبان فارسی صورت گرفته بود حذف می‌شه چون حاجی نمی‌تونه بینِ دایره‌ی لغاتِش و «تین اِسلَنگ» یا لغات عامیانه‌ی نوجوانان هیچ جوره‌ای تداعی معانی ایجاد کنه. اصلا برایِ حاج یعقوب با این سنِّش، «اِسْکیما» یا طرحواره‌ای در این زمینه وجود نداره. به محضِ اینکه جواد اون کلمات و می‌گفت و یا حتی وقتی معادلِ لغاتش و می‌داد، در جا، همش از ذهن حاجی، چون بخارِ بیرون آمده در سرمایِ زیرِ صفر، محو و ناپدید می‌شد. همیشه یکی از مشکلاتِ ارتباطیِ نسل‌های قبل با نسلِ حاضر، فهمِ همین لغات و تحمل و موضع‌گیریِ شدید نداشتن در برابر استفاده‌ی از این لغات توسط نسلِ جدید بوده و هست. (حتما شنیدید که مثلا خیلی بزرگتر‌ها میگن «ای بابا وقتی ما بچه بودیم یا جوون و نوجوون بودیم چه‌ها و چه‌ها! انگار همه چیزایِ خوبِ گذشته مثل دایناسورها منقرض شدند و هر چی در نسلِ موجود قابل مشاهده هست، زشت و شنیع و ایکبیریست.)

به اعتقادِ نویسنده‌یِ درونِ راوی، آدم‌های نسل قبل باید بدونن که نوجوانان همیشه تلاش می‌کنن تا تعریفی از شخصیت و استقلال خودشون و به اطرافیان تحمیل کنن که خیلی خوشایندِ بزرگتر‌ها نیست. والدینِ موفق اونایی هستند که تلاش برایِ فهم زبانِ هویتی-استقلالیِ فرزندانشون و دوستانِ فرزندانشون می‌کنن. با همه‌ی این حرف‌ها به نظر شما میشه یه همچین توقعی از حاج یعقوب داشت؟ به نظرِ راوی، این انتظار منصفانه نیست و همین که حاجی صبورانه گوش می‌ده و عصبانی نمی‌شه، خیلی دَمِش گرمه. (البته ناگفته نماند که خودِ راوی هم انگاری هنوز تو حال و هوایِ اون روزها مونده و می‌شه از ادبیاتِ زاقارتِش اینو فهمید. خداییش داد می‌زنه، نمی‌زنه؟)

بگذریم. غلام تِریاکی که می‌فهمه راضی نشدنِ جواد ممکنه کار دستش بده و معادلات مربوط به خماری‌شو به هم بریزه، با زینب صحبت می‌کنه تا به قولِ خودش مُخِ جواد و بزنه.

– آخه آقا غلام، من چه جوری جلویِ اهلِ محل و این همه چشم با جوونِ عذبِ مردم اختلاط کنم؟

– دخترم این حرفا چیه می‌زنی؟ اول اینکه همه برای دفعِ یه شرِّی که ممکنه محل و به هم بریزه با این کار شما موافق هستن. دوما، این بچه که غریبه نیست. اهلیه. از خودمونِ بابا. نیگاش کن، این بینوایِ آفت زده حتی یه بار سرش و از زمین بلند نمی‌کنه تا تو رو نیگاه کنه. آخ که کاشکی این بچه‌ی من بود. شیر مادرش حلال. خیلی جوون با غیرت و نجیبیه.

حرفهای آقا غلام برایِ دلِ زینب مثل ذغال‌هایِ منقل برایِ خودِ آقا غلام بود. حریقی که در دلِ زینب گُر گرفته، با هیچ آلتِ اِطفاءِ حریقی مهار شدنی نیست. وراغِ سینه‌ی زینب با جرقه‌های ذغالیِ دلش هر لحظه شعله‌ورتر می‌شه و چیزی نمونده که لهیبِ سعیرِ دلش یا آتشِ افروخته‌یِ قلبش کاری دستش بده که خوشبختانه حاج یعقوب اونو به خودش میاره و میگه: «بیا دخترم. خجالت نکش. چارتا کلام حرف حساب با این جوونِ لوطی مرام بزن و ببین کارساز هست یا نه.» دخترِ آقایِ حسنی که چشم‌هاش آتشِ مذابِ دلش و لو می‌داد بعد از یه کم‌ ‌این پا و اون پا کردن میره به سمتِ جواد آستاراخانی تا باهاش صحبت کنه.

– ببخشید آقا…

– جوادم.

– بله، معلومه.

– چی معلومه؟

– اِه، همینجوری گفتم.

– آهان.

– آهان؟

– نه میگم مُلتَفِت شدم.

– چی رو؟

– اینکه همینجوری گفتید.

– آهان، چی رو همینجوری گفتم؟

– اینکه معلومه.

– چی؟

– که اسمم جواده.

– همین دیگه.

– چی دیگه؟

– ای آقا. چرا ما هِی دورِ خودمون می‌چرخیم؟

– چی بگم؟ خداییش نمی‌دونم چرا.

– ببین می‌خواستم یه خواهشی بکنم.

– بفرمایید.

– میشه لطفا در موردِ اتفاق امشب چیزی به حسن نگی؟

– آخه چرا آبجی؟

– من آبجیِ شما نیستم. اسم دارم.

– ببخشید آبجی، یعنی…

– اسمم زینبه.

– بله، زینب خانوم.

– خُب حالا بفرمایید.

– فرمودم که.

– بی‌ادب!

– مگه چه جسارتی کردم، زینب خانوم؟

– آدم نمیگه فرمودم. یه آقای مؤدب میگه عرض کردم.

– والّا من تا حالا فکر می‌کردم ما عرض و در مقابل طول به کار می‌بریم.

– همین دیگه. وقتی دوستات خسرو خان و مهدی و داداش من باشن، معجونی بهتر از این درنمیاد.

– این یعنی خوبه؟

– چی؟

– معجون و میگم.

– جواد آقا تو واقعا متوجه نمیشی من چی میگم یا خودت و به اون راه می‌زنی؟

جواد روسیه در حالیکه حس غرور و سربلندی می‌کرد، هشت و حیرون مونده بود بود چی بگه. حس غرورش برای این بود که برای اولین بار یه خانوم، با این صدایِ مهربون و نگاهِ خریدار، «آقا» صداش می‌کرد. هشت و حیرونیش هم به سببِ عدم قدرت درکِ درست و حسابی در فهمِ سؤال زینب بود. به نظر خودش هم همه‌ی حرف‌ها رو می‌فهمید و هم به راهِ ناپسندی نمی‌زد. بالاخره، فشار نگاه همسایه‌ها از دور و منتظر بودنِ زینب برایِ جواب به سؤالش باعث می‌شه که پاسخ زینب و بده اما به زعمِ خودش مثلِ یک «آقا».

– زینب خانوم یک «آقا» اصلا به اون راه‌ها نمی‌زنه.

– کدوم راهها؟

– همونا دیگه؟

– چی میگی برایِ خودت؟

– مگه نفرمودید خودم و به اون راه می‌زنم؟

– ای بابا. اصلا وِلِش کن. ایراد اساسی‌تر از اونیه که بشه دُرُسِّش کرد.

– چه ایرادی زینب خانوم؟

– ایرادِ پریدَنِت با این جماعت.

– اینا که بنده خداها آدمایِ خوبی‌اَن.

– همسایه‌ها رو نمیگم که!

– پَکّی و می‌گید؟

– دوستات و میگم.

– دستمریزاد. یکیشون که حسنِ خودتونه.

– اونم همینطور. حیفِ شما نیست با اینا نشست و برخواست داری؟

– چی بگم والّا؟

– چیزی نمی‌خواد بگی، باید کاری بکنی.

– چیکار؟

– یه تجدیدِ نظر در انتخاب دوستات. حالا هم برایِ قدم اول در باره‌یِ اتفاق امشب چیزی به حسن نگو. اصلا بیا و از حسن دوری کن.

– اینا رفقایِ من از بچه‌گی‌اَن.

– می‌دونم ولی شما حیفِتِه.

– باشه به حسن چیزی نمی‌گم.

– ممنونم که جلویِ مزاحمتِ این پسره‌ی لات و گرفتی.

– خواهش می‌کنم. شمام مثِّ آبجیم.

– باز که…

– اِه ببخشید. شمام مثِّ…

– یه دوست خوب. درسته خانوم هستم ولی می‌تونیم تا جایی که جا داشته باشه، دوست بمونیم.

– جا داشته باشه؟

– امان از دسِّ تو پسر! منظورم اینه که شاید شما دو روز دیگه ازدواج کنی یا من شوهر کنم.

– ایشاالله.

– چی و ایشاالله؟ خودت ازدواج کنی یا من؟

– خُب هر دومون. (جواد با گفتنِ این حرف در صَدُمِ ثانیه سرخ و سفید می‌شه.)

– ایشاالله. اگه یه پسر آقایی مثل شما خواستگارم باشه چرا که نه!

– بله.

– چی بله؟

– همینجوری. (جواد می‌خنده و خجالت می‌کشه)

– خُب دیگه بیا بریم همسایه‌ها منتظرِ بله‌ی شما هستن.

– بله‌یِ من؟

– نه اون «بله» که عروس سر سفره‌ی عقد میگه. منظورم اینه که جوابِ مثبت به خواسته‌شون بدی.

– کدومش؟

– ای بابا! چرا گیج می‌زنی جواد آقا؟ (زینب در حالی این حرف و می‌زنه که می‌دونه عاملِ گیجیِ جوادِ درمونده و سرگشته خودشه و حرفاشه که به قلبِ جواد «آقا» نشسته.)

– چی بگم والّا!

– چیزی نمی‌خواد بگی. فقط برو و به این جماعت بگو که اتفاق امشب و با حسن درمیون نمیذاری و خیالشون و راحت کن.

– آهان. رو چیشم.

– رو چیشم نه، رو چشمم.

– بله درست میفرمایید.

این مکالمه به سال‌ها قبل برمی‌گرده ولی یه جورایی نقشه‌ی راه برای خیلی از تصمیماتِ جواد میشه. دو چیز در این رَدُّ بَدَلِ کلامی-احساسی خیلی روی جواد اثر گذاشت. یکی «آقا» بودنش و یکی دیگه «حیف بودنش که با بر و بچ بپره.» اولی براش قابل فهم بود ولی دومی به خصوص در مورد خسرو خان تقریبا غیر ممکن به نظر می‌رسید. از حسن بی‌کله جدا شد ولی ریشه‌ی رفاقتش در اون روزها با خسرو خان و مِتّی یا به قولِ باباش آقا مهدی قطع کردنی نبود. برای دلِ زینب مدتی ارتباطش و با این دو رفیقِ شفیقش کم کرد. تازه دوستاشَم بِهِش حال می‌دادن و کمک می‌کردن که زینب چیزی از رابطه‌یِ پنهونیشون نفهمه.

– واقعا دمتون خیلی گرمِ بچهّ‌ها.

– این چه حرفیه جواد روسی؟ یعنی بذاریم رفیقمون دسّی دسّی عِقشِش و از دست بده!

– عشقش و خسرو خان نه عقشش.

– خُب حالا، برا ما با کلاس شده.

– هفته‌‌ای چند بار کلاس تعلیم و تربیتِ زینب بانو میری، جواد؟

– تو همیشه لوده‌ای، مِتّی تنبون گشاده!

– چی چی‌ام جوات جوووون؟

– مسخره.

– چاکریم.

– ما بیشتر.

این رفاقت تا مرگِ خسرو خان باقی موند. اما قصه‌یِ جواد آقا و زینب خیلی پیچ و تاب برداشت. لابُد مایلید بدونید چه جوری. داستانش طولانیه. دروغ نگم، ترجیح می‌دادم به عنوانِ یه قسمتِ دیگه‌ای از خاطراتم به صورتِ جداگانه ماجرای این دو نفر و براتون تعریف کنم امّا بی‌انصافی میبینم تا اینجایِ کار و گفته باشم و همینجا رهاتون کنم. این روزا خواننده‌ی وفادار که به شنیدنِ خاطراتِ یک آدمِ گمنام پا بِدِه خیلی کم هست. پس اول اینکه دلم می‌خواد بدونید خیلی ممنونتونم و دوم اینکه راویِ این خاطرات، خلاصه‌یِ داستان و اینجا براتون نقل میکنه و اگه دوست داشتید در مَقالی دیگر از خاطراتش براتون مفصلِّش و خواهد گفت.

سال‌ها بعد، پرونده‌یِ حسن بی‌کله که کارگر یک کارخانه هست و همراه برادرش حسین به اعتراضات سیاسی مُلحق می‌شه و در تظاهرات شرکت می‌کنه، به جواد روسیه که در یک استحاله‌ی انقلابی جواد آقا شده، هم به عنوانِ بازپرس و هم مسئولِ پیگیریِ پرونده سپرده میشه. حسین به زندان میوفته اما حسن بی‌کله که در محل به حسن سیاسی معروف شده در حال فرار از مرز توسط جواد آقا و تیمش دستگیر و دست بسته تحویلِ قانون و سیستم قضاییِ وقت داده میشه و سپس در نیمه‌های یک شب زمستانی به چوبه‌ی دار میسپارنش.

این اتفاق، جواد آقا رو از عشق زینب برای همیشه محروم می‌کنه. برادرِ هر کس براش عزیزه حتی اگه اون آدم، یک آشوبگرِ اجتماعی باشه. در یکی از روزهای پاییزی زینب به جواد آقا میگه: «تو نمیتونی عاشقِ دو دلبر باشی: انقلاب و زینب. تو با کشتن برادر من نشون دادی که عشق اصلی تو انقلاب هست نه زینب.» جواد آقا حرفی برای گفتن نداره چون احساس می‌کنه این انقلاب بوده که اون و از جواد روسی بودن به جواد آقا تبدیل کرده و نمیتونه منکرِ احساسِ دِینِش به انقلاب و آرمان‌هاش بشه و به همین دلیل با نگاهی تلخ به زینب میگه: «عشق من به زینب از نیازِ اولیه‌یِ انسانی سرچشمه گرفته ولی سرمنشأ عشق من به انقلاب چیزی نیست جز معرفت. اگه زینب اهلِ معرفت نیست، من مُبرّایِ از عاشقی هستم. با اینکه برام خیلی عزیزی ولی به خدایی میسپارمت که خالقِ عشق و معرفته.» راستش این جدایی یکی از تلخ‌ترین خاطراتِ راوی از محلّه‌ی با مرام‌ها است که حتی خُلقِ خسرو خان و هم تلخ کرد و تا مدت‌ها قادر به صحبت کردن با جواد آقا نبود ولی رفیق واقعی یک همدمی است که نهایتا جدایی‌ ناپذیره.

***

نکته‌ی باقی مانده این است که اگرچه در ذاتِ هر انقلاب‌، نظمی است که با آشوب و آشفتگی همراه است و در حقیقت در هر انقلابی ما شاهدِ یک بی‌نظمیِ منظم هستیم، ولی چه کسی فکر می‌کرد که نسلِ فرار کرده از یک انقلاب، نسلِ انقلابیونِ کشور پناه دهنده را به چوبه‌ی دار بسپارد؟ شاید چنین شگفتیِ برخاسته از انقلاب‌ها را به این شکل بشود توجیه کرد که جدا از قضاوت در موردِ هر انقلابی، که همانطور که گفتم کارِ راویِ داستان‌سرا نیست، حفظِ آرمان‌های انقلابی کار دشواری است و بهایی دارد که در هر انقلابی عده‌ای آن را می‌پردازند، اینگونه نیست؟

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش