پرده اول
دوست دارم جفتپا بپرم روی میز و داد بزنم: «اینقدر الکی واسه بلوند جماعت شلوغش نکنین.» باورم نمیشود از راننده تاکسی هندی و دستفروش عرب تا آن یارو ژاپنی همیشه مست و کارگران کوبایی، همه صف کشیدهاند تا برای دوتا دختر بلوند اروپایی آبجو بخرند. به نظرم این عطش تاریخی و تمامنشدنی برای بلوندها تقصیر سینما و تلویزیون است. تقصیر مرلین مونرو و مدونا که جیب شرکتهای تولید اکسیدان را پر میکنند.
برای ادامه وراجیهای بیصدایم، حتی به چندقطره آخر بطری پنجم هم نیاز دارم. از دهانه بطری خالی که نگاه میکنم، تصویر کدر زن جوان موسیاهی پیدا است که سیگار به لب، مشغول تماشای من است. سر بطری ششم با خودم شرط میبندم که ایرانی است. سر بطری هفتم هم شرط میبندم که حالش از دیدن یک ایرانی دیگر به هم میخورد و به بهانه اسهال یا چیز دیگری فلنگ را میبندد. انگار هندریکس روی شانههایم نشسته و سر بطری هشتم با خودش شرط بسته که سیم سوم گیتارش را کنار گوش من به فاک بدهد. دلم آهنگ فارسی میخواهد. فرق نمیکند صدای کی باشد. فرق که میکند البته.
– دوتا خیابون بالاتر یه رستوران ایرانی هست. ابی و هایده و اینچیزا میذاره همیشه.
تا همین چندوقت پیش فکر میکردم هایده هنوز زنده است. فکر میکردم با همان لباسهای براق و موهای کوتاه پف کرده، توی کلابهای کوچک لسآنجلس…
– (با چشمهای گرد شده، تقریبا فریاد زدم)چی؟
– (از سر میزش بلند شد و آمد نشست روی صندلی کنار من)گفتم دوتا خیابون بالاتر یه رستوران ایرانی هست. هوس هایده کردی برو اونجا.
هنوز برای ترسیدن زود است. دفعه اولی نیست میشنوم آدمها وقت مستی بلند بلند فکر کردهاند اما دفعه اولی است که خودم شلنگتخته انداختهام. قیافهام شبیه پیرمردهای توی عکسهای عروسی است. با لبخندی نصفه و نیمه، خجالتزده و به سر بهزیر، مردد میان رسمی بودن یا شاد به نظر رسیدن.
نگاهش میکنم. صورت قشنگی دارد. اگر تفاوتی میان کلمات قائل باشید، میشود گفت خوشگل یا دلفریب حتی. هرجور میخواهید تصورش کنید، مهم نیست. اگر هزار تار مو بیشتر داشتم و اینطور مثل اسیدبازها خیس عرق نبودم سر صحبت را باز میکردم. از کجا؟ از ایران؟ شاید چهارتا فحش مشترک پیدا میشد که به کلهگندهها میدادیم. بعدش هم میشد ششمی و هفتمی را رفت بالا و آخر شب هم…
– اینقدر زرنگ نباش!
اگر زرنگ نباشم غیب میشوی؟ اگر ورد بخوانم و سمتت فوت کنم، اگر اعتراف کنم لباسهای زیر زن همسایه را باد نمیبرد، اگر تعداد دقیق کامنتهایی که پای داستانهای خودم گذاشتم را بگویم چی؟ سالها است علاقهای به این جریان سبزشدن جن و پری سر راه آدمهای تمامشده ندارم. با آن سیگار گوشه لب و موی پریشان، فرمول فروش گیشه را هم یادگرفتهای خیر سرت. تحول ناگهانی و بازشدن چشم دل و عاقبت به خیری برای خودت. یا مثل آدمیزاد بگذار چرندیاتم را قرقره کنم و بعدش هم شماره تلفن اشتباهی بده دستم یا همین الان برو.
– به شرطی که تعریف کنی.
– از این به بعد فرشته صدات میکنم.
– حالا واسه فرشته تعریف کن. همهچی رو.
– همهچی؟
– (تلویزیون روشن بار را نشانم داد)همه اینها زیر سر توئه؟
جمعیت مثل کلاغهای دم ظهر تیربرق نشستهاند روی دیوار. تک و توک هستند چندنفری که باورشان نشده کار به اینجا کشیده، از ترس دوربین صورتهایشان را پوشاندهاند. یکی از سربازها اسلحهاش را زمین میگذارد و میرود سمت دیوار. دوتا جوان میکشندش بالا. باقی تفنگبهدستها هم شبیه سربازهای پلاستیکی ایستادهاند، همانطور که همه سربازهای دنیا باید باشند. دهانها باز و بسته میشوند اما از میان جیغ گیتار و فریادهای سامورایی همیشه مست که دوباره بند کرده به یکی از پیشخدمتها، چیزی به گوش من نمیرسد.
– میگن تا آخرین…
– مهم نیست. حتی مهم نیست این یکی قافیه داشته باشه یا نه.
جای آخرین باری که تا آخرین قطره خون یا آخرین نفس پای چیزی ایستادیم هنوز درد میکند. کتمان نمیکنم که دلم میخواست آنجا باشم. دلم میخواست به لوله تفنگ سربازها زل بزنم یا اولین آجر را خودم از دل دیوار بیرون بکشم. اما الان، از این بیرون گود همیشه شلوغ، ترس برم داشته.
– میترسی؟
– خیلی فرشته. خیلی.
عطر تند بدن بلوندها همراه با موج دامنهای کوتاهشان دور میشود و چندتا دهان کف کرده هم دنبالشان راه میافتند. از آنهمه شلوغی من ماندم و فرشته و سامورایی، که کف بار، توی استفراغ خودش خر و پف میکند. بار تاریک میشود. خاموشی مطلق.
پرده دوم
میخواهم بپرسم از کسی شنیده که چهرهاش با هیتلر مو نمیزند؟ اما یادم میافتد تا حالا هیچکدام از سوالهایم را جواب نداده. من هم دوست دارم قاطی این بازی« سکوت سکوت تا پیروزی »باشم اما دندان بیشتری برای خرد شدن توی دهانم باقی نمانده. بازجوی قبلی یا آدم مهمتری بود یا خیلی خجالتی که اجازه نداشتم دست به چشمبند بزنم.
این یکی، همین جناب هیتلر، تازهکار به نظر میرسد و در جستجوی تعالی شاید. نهایت دو سه سال بزرگتر میزند. یعنی تقریبا در یک دوره با برچسبهای پشت آدامس تتو زدهایم، زیر دوش حمام رپ خواندهایم یا به میله بالای برج میلاد فکر کردهایم. حالا دنیا چهقدر خارج از مدارش چرخیده که دندانهای شکسته من سابقه کاریاش حساب میشود؟ نمیدانم.
– (هنوز نفسش جا نیامده)منظورت از دیواری که نوشتی چیه؟
– (خون کشآمده تا چانهام را با پشت آستین پاک میکنم)باید زنگ بزنم.
– (طوری سر تکان میدهد انگار کودکی کودن کلافهاش کرده)مست بودی موقع نوشتن این اراجیف؟
– باید زنگ بزنم.
– سرت توی کدوم آخور گیره؟
– باید زنگ بزنم.
– به فرشته؟ چیه خفهخون گرفتی؟ شروع کن بنویس. بنویس منظور داشتی، مست بودی و با دوست دخترت زندگی میکنی. آها اینم بنویس…همکاری با دُول متخاصم. متخاصم با ص صابون.
پیش خودم فکر میکنم اگر بنویسم، اگر همین الان شروع کنم خط پشت خط نوشتن، یعنی کل این بیست و چندسال زندگی مثل تابلوی کلاژ ارزان قیمتی بوده که تکههایش را با تف چسباندهاند. یعنی در بهترین حالت اقتباس دست چندمی بودهام از همه آنهایی که سنگشان را به سینه زدهام. اما مگر بعضی از همانها هم بالاخره ناچار نشدند؟ حالا هیچچیز هیچکدامشان برایم مهم نیست. دانستن این که لورکا شاگرد افلاطون بوده، بونوئل و ارسطو سر یک کلاس مینشستهاند یا مایاکوفسکی روی همان دستمالی که خودش را با آن پاک میکرده شعر مینوشته آرامم نمیکند. تا سرحد مرگ میترسم؛ این صادقانهترین جملهای است که تا به حال نوشتهام. از این که صدای گریه اتاق بغلی صدای گریه فرشته باشد، از این که وقتی دیوار داستانم فرو ریخت، با ریش و موی بلند چرک و دندههای بیرونزده توی یک سلول زیرزمینی مخفی تا ابد بپوسم میترسم. از این که بالاخره سر و کارم با این کلمات افتاده میترسم. متخاصم با ص صابون؛ از آن کلمههایی که تا حالا توی هیچ شعری راهش ندادهاند. هیچوقت اولین یا آخرین کلمه کسی نبوده و هیچوقت هم قرار نیست شنیدنش آدم چشمانتظاری را هیجانزده کند.
پلکزدنهای مهتابی اتاق تندتر شده. انگار کسی با فلاش دوربینش، از آخرین لحظههایی که قرار است به خاطر بیاورم پشت هم عکس میگیرد. از بین تمام این استعارههای از سر عادت و شاعرانگیهای بدموقع تنها از یک چیز مطمئنم:
این آخرین خطی است که برای نوشتنش وسواس به خرج میدهم.
پرده سوم
باز صدای پیرزن صاحبخانه بلند شده بود که: «صدای دختر میاد از طبقه بالا.»شوهرش را فرستاد برای سرکشی. پیرمرد خودی است، کاری به این کارها ندارد. دم در، طوری که صدایش تا طبقه پایین برسد داد زد: «تا خونه رو نگردم بیخیال نمیشم.»بعد آمد داخل و در را بست. همین دو ردیف پله هم از کت و کول انداخته بودش. پرسیدم: «بریزم؟» جواب داد: «شرمنده میکنی هر دفعه. فقط یه چیکه.»استکان مخصوص خودش را داشت، از این کمر باریکها که ماتحتشان امروزیپسند است. پشتسرم آمد توی آشپزخانه. یک ورق ژلوفن از جیبش درآورد و گذاشت بالای یخچال.
– واسه فرشته. سرش درد میاومد باز داد و هوار میکرد؟
– مگه آدم واسه سردرد داد و هوار میکنه؟
– الان کجاس؟
– اتاق. خوابیده.
نشسته بودیم کف لخت آشپزخانه. اگر حوصله داشت پیله میکرد برایش خیام بخوانم. با آن سن و سال هنوز هم عذاب وجدان میگرفت و پی تایید حکیم خیام میگشت. صدای پیرزن که بلند شد استکانش را سر کشید و غیبش زد. یادم میآید بعد رفتنش خانه دوباره شبیه گورستان شد. یادم نیست چه ساعتی بود.
باید داستان را تمام میکردم. فرشته مدام میپرسید: «مینویسی که چی؟ کی میخونه اصلا؟»با ریدن توی انگیزهام میخواست جانم را نجات دهد. از چهارماه پیش که بیهوا ریختند توی خانه تا همین امشب که دعوایمان شد…کون لق چهارماه پیش و امشب و تمام شبهای بعد. گفتم که باید داستان را تمام میکردم.
توی این فکر بودم که مرد، دست فرشته سیاهپوش را میگیرد و از در دولنگه بار میزنند بیرون. خیابانها را تاریکی برداشته. مرد تازه میفهمد خاموشی مطلق که برایش نوشته بودم استعاره آبکی از افکار تیره و تارش نیست و جدیجدی برق کل شهر قطع شده. مرد میترسد. از این همه آدم که کل هارت و پورت تمدنشان توی تاریکی رنگ میبازد میترسد. از صدای ضامن چاقوی زنجان وسط خیابانهای نیویورک، از لهجهای آشنا یا تماس دستی با شانهاش میترسد. زمستان است اما قطرههای عرق راهشان را روی صورتش پیدا کردهاند. باید برسانمشان به یکجای امن. قدمهایشان را تندتر میکنند اما پاشنه بلند کفش فرشته، پای یکی از تیرهای بیهوش چراغ برق میشکند. فرشته خودش را ولو میکند روی زمین، کنار پیاده رو.
– حالا چرا هایدهخوانی روی دیوار برلین استاد؟
– پاشو بریم الان گشت میاد گیر میده باز.
– اول یه سنگ نوکتیز پیدا کن پاشنه این رو درست کنم بعد. جواب بده استاد.
– هروقت میگی استاد بعدش مسخره میکنی.
– نه جان تو. سواله واسم جدی.
– روز تولدت که رفتیم تظاهرات یادته؟
– همون که شبش دوساعت توی کوچه یخ زدیم تا مهمونای روضه حاجخانم برن؟
– یادته یکی از مامورا سپرش رو انداخت از صف اومد بیرون؟
– خب؟
– واسه من شبیه صحنه ریختن دیوار برلین بود.
– بعد هایده خدابیامرز اونجا چی میکرد استاد؟
مرد (که ترجیح میدهم اسمی نداشته باشد) به صدای برخورد تکهسنگ به کف کفش گوش میکند و زن (که دیگر حالش از فرشته بودن بههم میخورد) به صدای آواز فالش و زیرلبی مرد. یک جای امن انتهای همین خیابان است. زنجیرِ در دارد و شیشه پنجرههایش مات است. همسایه روبه رویی ایرانی است، همسایه پایینی و بالایی و چپی و راستی هم. ظهرها بوی قرمهسبزی بلند میشود و شبها بوی تریاک. حالا وسط نیویورک، تریاک از کجا پیدا میکنند اینها؟ از کجا بدانم؟ من که تا الان پایم را نیویورک نگذاشتهام. چندوقتی زورشان را میزنند که از چشم هم پنهان بمانند اما نمیشود. بالاخره صدای پدرسگ گفتن یکی از پنجره درمیآید یا صبرش تمام میشود و شروع میکند آواز خواندن. بعد که دستش برای همسایهها رو شد با یکجور شرم ساختگی جلوشان درمیآید که: «نمیدونستم شما هم ایرونی هستین!»
فرشته گفت: «خیلی رقتانگیز نوشتی. دیگه اینطوری هم نیست.»
جواب دادم: «خب واقعیتش همینه»
کاغذ سیاهشده را پاره کرد و گفت: «از کجا میدونی؟ تو که تا حالا پات رو نیویورک نذاشتی. گوربابای یکجای امنت. دوباره بنویس.»
مرد و زن از در دولنگه بار میزنند بیرون. خیابان، تاریک تاریک است و غیر از صدای نامفهوم و ابدی شهر، صدای نالههای کشدار کسی میآید. نزدیکتر میشود. چهرهاش پیدا نیست. هیکلی است نحیف، با ریش و موی انبوه و آشفته که سایهاش را شبیه مترسک میکند. نالههایی که از انتهای حفره بیدندان دهانش خارج میشود شکل آهنگی آشنا به خود میگیرد. زن پشت به مترسک و رو به مرد، میگوید: «لباست رو دربیار.» و خودش زودتر یک لا پیراهن را از تن خارج میکند. مترسک میایستد و نگاهشان میکند که چهطور گره میخورند به هم. روز بعد خبر میپیچد که دو مهاجر ناشناس، طوری در آغوش هم یخ زدهاند که تشخیصشان از مجسمههای یخی به سختی امکانپذیر است. خبرنگارها از لباسهای زمستانی کنار مجسمهها و ردپاهایی که تا آن سر دنیا ادامه دارند حرفی نمیزنند. حرفی نمیزنند چون کسی باور نمیکند. کسی باور نمیکند اما این تنها راه ممکن برای تمام کردنش بود. قبلا هم گفته بودم که باید داستان را تمام میکردم.
ـــــــــــــــــــ
طراح پوستر: ترنم مطلق