در آن بعد از ظهر دوشنبه سیزده جدی ۱۳۷۲ که شبح مرگ در هیکلهای بیشمار میتوانست ظاهر شود، پدری با دخترش میبایست چهار کیلومتر را طی کنند؛ از رو به روی پوستهای که در حقیقت اتراقگاه موقتی یکی از نیروهای درگیر آن روزهای کابل بود، بگذرند و جادهای متروکی را که طی سه روز گذشته گربهای نیز نتوانسته بود از آن به سلامت عبور کند، پشت سر بگذارنند و به محله ی شان بروند. به عمقِ تاریک جهنم.
«پدر.»
دختر گفت و منتظر ماند پدر به او نگاه کند. پدر اما تُند تُند گام میگذاشت. گامهایی که با دلهره بلند میشدند و در هنگام فرود با سنگینی به زمین اصابت میکردند و گرد و خاک به هوا میپراگندند.
«پدر.»
پدر این بار صدای دخترش را شنید که از عقبش نفس نفس زنان میآمد. در خود پیچید. دیر رسیده بودند. دستمال گلسیبی را از جیب بیرون کرد و گرد و خاکی را که چهرهاش را پوشانیده بود سُترد. پُشت پلکهای خستهاش، نگرانی عمیقی نشسته بود. موج رعشهای دستان نحیفش را میلرزاند. نه بیمار بود و نه هم آنقدر پیر که دستانش رعشه داشته باشند. پس این ارتعاش از اثر چه بود؟ از همان لحظهای که زن، مجبورش ساخته بود که برگردد، با خود سخن گفته بود. تکگویی که گاهی به بحرطویلگونهای تبدیل میشد و از نفس میماندش. گفتگویی بیسرو ته که در آن، نه سوالها جوابی داشتند و نه جوابها سوالی.
«دیر شده!» به خود گفته بود، اما صنوبر فکر کرد که از او پرسیده است. بیدرنگ چشمان ریزهاش را به افق دوخت و همان قسمی که مادرش پاسخ میداد، گفت: «هنوز به شام زیاد مانده، آفتاب هنوز سر کوه است.»
پدر به ریش پخج و خارخارش دست کشید و درِ حویلی را باز کرد. حویلی در سکوت بعد از چاشت گرم و صمیمی به نظرش آمد. شش روز بعد از فرارشان برگشته بودند. با آرامی به اتاقی پذیرایی که اسباب خانه در آن پراکنده افتاده بود، داخل شد. در همان نگاه اول متوجه فرود آمدن خمپارهای به دیوار عقبی اتاق شد که از اثر آن درزهای عمیقی روی اتاق دویده و ظروف شیشهای از قفسه های الماری پایین افتاده، شکسته و روی فرش اتاق پخش شده بودند. الماری هنوز روی پاهایی چند انگشتیاش پابرجا بود، اما آیینهی قدنمایی که در دروازه ی آن نصب شده بود، با درزی به دو بخش نامساوی تقسیم شده بود که پدر خود را در آن تکیده دید. بااینکه در پنجاه و هشت سالگی هنوز هم استوار به نظر میرسید، فکر کرد شکسته شده و قد متوسط و اندام درشتش که او را شبیه پهلوانها ساخته بود، دیگر جذابیتی ندارد. تصور کرد که به قهرمان شکست خوردهی یک افسانهی قدیمی میماند که تیغ تیز یک خنجر میان شانههایش فرو رفته است. شانههایش لرزیدند، اما خنجر را نتوانست حس کند. در حقیقت، از این که گول زن را خورده و در دامی گیر افتاده بود که رهایی از آن برایش دشوار مینمود، عصبانیاش میساخت. «ماچه خر!»
به دخترش دید که زیر چشمی به او خیره شده بود.
صنوبر شال پشمیی را که دورش پیچیده بود، روی کوچ پرتاب کرد و موهای مجعدش را روی شانههای باریکش رها کرد. دور خود چرخی زد و مانند کودکان همسنش به طرف بازیچهها و لباسهایش کشیده شد.
«اوه، خدایا چقدر بزرگ شده!» این تصور که دخترش را از دست بدهد، ذهنش را سوهان زد. «باید پدر باشی تا بهفمی!» این را خطاب به زنش گفت که مجبورش ساخته بود بیاید اینجا. نمیتوانست در مورد صنوبر فکر نکند. تا اینجا هم که سلامت آمده بودند، جای شُکر داشت. «دختر پدر س…» نتوانست صنوبر را دشنام دهد. کوچتر از آن به نظرش رسید که بتواند خوب و بد را تشخیص دهد. صنوبر که متوجه نگرانی پدر بود، نالید: «بس است پدر، آسمان که به زمین نخورده!»
او در نگاههای دخترش امید به آینده را دید که موج میزند. لحظهای ایستاد و به صنوبر چشم دوخت که زیرکانه به اطراف میدید و بیخیال به نظر میرسید. انگار در اطراف شان هیچ اتفاقی نیفتاده بود. پدر سر جنباند و آهی از تهای سینه بیرون داد. از خیر این که به او در مورد وضعیت پیش رو توضیح دهد گذشت. هرچه بود، کودکی بیش نبود. میدانست که کودکان شَمی برای شنفتن ترس ندارند. در ضمن مسیر برگشت نگرانش کرده بود. هی فکر میکرد و فکر میکرد. گاهی کابوسی موحشی مانند جرقهی گذرایی از ذهنش عبور میکرد و مات ومبهوت میساختش. وقتی به صنوبر میدید، آب گلویش را به سختی قرت میداد و صدایی در ذهنش طنین میانداخت: «روزگار بدیست برادر، مواظب صنوبرک باش. ظالمها حتی با مردهها ….»
حاجی غلام گفته بود و حالا صدایش مانند آلارم هشدار در ذهن او تکرار میشد و با هر بار تکرار شدن، او را بیشتر مشوش میساخت. چرا در آن لحظه که خر لجاجت صنوبر قِرتَک می زد با سیلیای او را آرام نساخته بود؟ از تأثر چینی به ابرو انداخت و اندیشید که چرا همیشه دیرتر از موقع عقلش قد میدهد؟
حاجی را نزدیک مکتب دیده بود. جایی که حالا شده بود مرز میان دو گروه مسلح. او با اکراه کراچی دستی خالی را که به دهن باز یک قبر میمانست، تیله میکرد. هرچند هوا معتدل بود اما پدر قطرات درشت عرق را روی پیشانی چروکیده حاجی غلام دیده بود. تصور کرده بود چیزی مهمی را انتقال میداده، که پوسته ضبطش کرده است. حاجی نفس گرفته و گفته بود: «انسان از هرچه دل بکند از نان و آب دل نمیکند.» و آهستهتر قسمی که نفر سومی نشنود، نجوا کرده بود: «نه مجاهد استند نه سرباز! چند دزد و جنایت پیشهای حرفهای استند که از زندان فرار کرده و اینجا قرارگاه ساخته اند.» و در اخیر، در حالی که با تلخکامی یک پهلوان به زمین خورده خواسته بود کراچی دستیاش را به پیش براند، نگاه پرسشآلودی به صنوبر انداخته بود.
پدر آهی عمیقی کشید. دیگر کَرت اندیشید که آیا دوباره میتوانند بیخطر از پیش پوسته بگذرند؟
از وقتی که خانه را ترک گفته بودند تا حال در اتاقها چیزی جابجا نشده بود. مطمئن شد آنچه را میجوید خواهد یافت. به جستجوی اسناد پرداخت. در حالی که در میان اشیای روکهای میز ور میرفت غُرید: « ماچه خر! روزی که خانه ره ترک گفتیم فکرش ده سرش نبود!»
چنان بلند گفته بود که ترسید صنوبر حرفهایش را شنیده باشد. برگشت و به دخترش دید که در اتاق خواب به بکس چرمی بزرگی که زیر تخت قرار داشت خیره شده است. دو هفته پیش وقتی تصمیم گرفته بودند در اولین فرصت به جای امنی کوچ کشی کنند، مادر لباسها را در این بکس گذاشته بود. اما ساعتی بعد از آتش بس چنان دست وپاچه شده بودند که ترجیع داده بودند فقط جان به سلامت بیرون ببرند. او خود گفته بود: «بکس و لباسها مهم نیستند. اگر زنده ماندیم، دوباره میخریم.» این گونه بود که بکس با همه لباسها باقی مانده بودند. از دیگر سو حتی دو شب قبل از فرار شان هم تصور این را که موتری برای انتقال شان پیدا نکنند، نداشتند. «تکسی! حتماً تکسی پیدا میشود.» زن گفته بود و او به فکر آشنایانی افتاده بود که موتر داشتند و میتوانستند او و خانوادهی شان را در چنین روزی کمک کنند. اما همه چیز نقش برآب شده بود. جنگجویان هر موتری را مال غنیمت میدانستند و کسی جرات نمیکرد در چنین وضعیتی جان و موترش را به خطر بیندازد. این را پدر بی آن که کسی برایش بگوید دریافته بود.
«ماچه خر …!»
صدایش به پُچپچُهی گُنگی میمانست. ریزش فحش و دشنام از دهنش گاهی مثل یک مُسَکن کارکرد داشت، با هر دشنامی آرامتر میشد و میتوانست خونسردیاش را هرچند برای لحظههای کوتاهی حفظ کند.اما نباید در کنار دخترش فحش میداد. این که چنین مسئله ای چرا ذهنش را پُر کرده است، متعجب شد. با حسرت به کوچ و آرامچوکیها با پوش چرمی که هنوز نو به شمار میرفتند، دید. رنگ قهوهای آنها گرمی مطبوعی را منتشر میکردند. میدانست که گرانبهاترین اسباب خانهاش قالین دستباف شانزدهمتره چوبرنگی است که با رنگهای طبیعی رنگ شده است. عقده گلویش را فشرد و مطمئن شد که تا چند روزی دیگر از اسباب و وسایل آنجا چیزی بجا نخواهند ماند. تصور کرد که دو تفنگ به دوش قالین محبوبش را روی شانه انداخته و آرام آرام آن را مانند عروسربایان قرقیز به طرف پوستهی شان میبرند و میخندند. به جنگ نفرین فرستاد و از پنجره به بیرون نظر انداخت.
زن گفته بود: «همه چیز را خواهند برد. قبالهی خانه را هم.» و هماو ادامه داده بود: «اگر قباله به دست شان افتاد، شاید خانه را هم به نام شان کنند.» آنگاه ساکت شده بود.
قبالهی خانه از وقتی مهم شده بود که اکبر، خواهرش را ترغیب کرده بود که خانه را بفروشد و راهی اروپا شود. گفته بود: «قباله را بیار، فردا و پس فردا خانه را به یکی میفروشم. شهر پر از آدمهایی است که برای فردا زندگی میکنند.» و زمزمه کرده بود: «پول خوبی هم میدهند.»
پدر میدانست که پول خوب، یعنی یکدهم قیمت اصلی و لب گزیده بود، اما چیزی نگفته بود که با همین پول ناچیز هم میشد به کُنج دنجی رسید. مادر مگر نگرانتر از این بود که بپذیرد شوهرش به همین سادهگی به فروش خانه تن داده است. رفته بود اتاق دیگر و بعد از ده، دوازده دقیقه صدا زده بود صنوبر را.
پدر نمیدانست که بین صنوبر و زن چه رد وبدل شده است، اما حسی بهش تفهیم میکرد که زن صنوبر را تحریک کرده تا او را همراهی کند. بار دیگر به صنوبر خیره شد. او دنبال لباسهایش به اتاق خواب رفته بود.
پدر ورقها، عکسها و اشیای خورد و ریزی را که از هر یک خاطرهای داشت، به دست میگرفت و دور میافگند تا قباله را از میان آنها پیدا کند. اما نمییافت. از اثر عجلهای که داشت نمیتوانست تمرکز کند. لحظهای از پالیدن دست کشید. در اتاق خواب، صنوبر را دید که به دستهی بکس چنگ انداخت و آن را به طرفش کَش دارد. بکس گویا در زیر تخت گیر کرده بود. صنوبر دوباره زور زد، اما نتوانست آنرا بیرون کند. تمام خشمش را به دستهایش سپرد و مرتبهی دیگر دو دسته به دستهی بکس چسپید. اما بکس حرکتی نکرد.
پدر پرسید: «تو چی را میپالی؟». در صدایش لرزشی بود که صنوبر را نگران ساخت. او دستهی بکس را رها کرد و روی فرش خاک گرفته نشست. دودل بود از اینکه بگوید دنبال چیست.
«در بکس لباسهایم است.»
وقتی پدر تصمیم گرفته بود برگردد دنبال قباله، او داد و فریاد زده بود که پدر من هم همراهت میروم. نمیگذارم تنها باشی. آنقدر لَج کرده بود که مادر گفته بود ببرش؛ حالا که خواندن و نوشتن بلد است ببرش که اسناد را بخواند. اما باید پیش از غروب دوباره اینجا باشید. پدر نگران و متعجب پذیرفته بود.
«پس تو تنها به خاطری لباسهایت آمدی؟»
صنوبر خاموش ماند.
پدر چوکیای را کنار الماری شیشهدار که به دیوار جنوبی اتاق چسپیده بود، گذاشت و قوطی فلزیی را که بالای آن گذاشته شده بود، به دست گرفت. «مادرت چه گفته بود، اسنادها در چه است؟»
صنوبر نمیدانست که او به راستی گپهای مادر را فراموش کرده یا با این پرسش میخواهد با او آشتی کند. دل و نا دل گفت: «مادرم گفت که یا در صندوک بالای الماری است یا در سَر رف، لای قرآن شریف!»
پدر، پارهای یک ظرف شیشهیی را که غالباً در اثر فرود راکت در جوار خانه از الماری افتاده و شکسته بود، با دلهره کنار گذاشت و دوزانو روی زمین نشست. صندوق را پیش رویش گذاشت و با دستمال گل سیب که از جیبش بیرون کرد، خاک و گرد روی آن را روبید . شاید سالها میشد که صندوقک همچنان سر بسته مانده بود. او خدا خدا گرد که اسناد همه آنجا باشند.
در بیرون هنوز آفتاب میدرخشید. صدایی نبود به جز چهچهی چند پرنده که هنوز نتوانسته بودند از منطقه فرار کنند. او اندیشید، اگر وقتی خانه را ترک میگفتند، زنش کمی فکر به خرج میداد و همین صندوق را میگرفت، حالا او مجبور نبود تن به خطر بدهد و با صنوبر به خط اول جنگ برگردد. دوباره دشنامی داد و زیر زبان گفت: «ظالمها با مُرده هم … .»
مضطرب صندوق را باز کرد. صندوق پُر بود از کاغذ، عکس، چند رول فلم نگتیف، یک تسبیح از سنگ شاه مقصود- که سبزی تیرهی آن چشم را خیره میکرد- و چند تا تعویذ. درماند چه را بگیرد و چه را نه. دست برد و تسبیح را در جیب کرد. انتخابی ساده بود. عکسها را کنار گذاشت. اگر زنده میماند، عکسهای بیشماری میتوانست بگیرد. علاوه براین، از عکسها هم خوشش نمیآمد. همه از دورهای بود که او سرباز بود و سربرهنهاش مانند تخم سفید میزد. اما این ورقپارهها چی بودند؟ آنچه از همه برایش اهمیت داشت قبالهی خانه بود.
«صنوبر کدام اینها قبالهی خانه است؟»
هرچند شک داشت صنوبر از او بهتر یک قباله را بشناسد باز هم گذاشت نخست او از میان کاغذپارهها قباله را پیدا کند. حقیقت این بود که مادر شرط گذاشته بود که صنوبر حتمی قباله را ببیند. با کنایه گفته بود: «تو که الف را از ب فرق کرده نمیتوانی، به جای قباله چیزی دیگر را نیاوری!»
صنوبر به سختی از کنار بکس لباسهایش جدا شد. مانند پدر زانوهایش را به زمین زد و به صندوق خیره شد. دو سه کاغذپاره را مانند اشیای تاریختیرشده برداشت و دور انداخت. پدر جرات نکرد بپرسد اینها چیست و چرا آنها را بیرون میریزی. بعد ورقی را برداشت و به آن دقیق شد. لبانش حرکت کردند. پدر حدس زد که او چیزی را میخواند.
«استعلام برای تذکره مثنی.»
ورق را گذاشت میان مُشت باز پدرش. به دو سه ورق دیگر نگاه کرد و در اخیر کاغذ چند لایی را به دست گرفت. پدر از همان چندلا بودن ورق فهمیده بود که قباله است. اما گذاشت صنوبر تصدیق کند. صنوبر کاغذها را آهسته از هم باز کرد. از نقش و نگارهای کاغذ وشیوه نوشتن آن بو برد که چیزی مهمی است. ذوق زده گفت: «همی است. قباله است.»
هردو مانند فنر ایستادند. دیگر وقت رفتن بود. پدر قباله را در جیب کرد و به طرف دخترش دید. فهمید که او نگران لباسهایش است. نمیتوانست در برابر این خواست کوچک دخترش مقاومت کند. به طرف بکس بزرگی که زیر تخت خواب گیر کرده بود رفت. تخت را با یک دست بلند کرد و با دست دیگر بکس را از زیر آن بیرون آورد. نفس گرفت و به طرف دخترش به سختی لبخند زد.
وقتی از دروازهای شکستهای حویلی بیرون میآمدند، افسوس خورد که نمیتواند حداقل قالین چوبرنگش را بردارد و با خود ببرد. نخواست با ضربالمثل «سر زنده باشد کلاه زیاد است!» خودش را فریب دهد. روزگار بدی بود که اعتماد انسان به همه چیز پایان مییافت. به خودش تفهیم کرد که حالا حالا به فکر صنوبر و قبالهی خانه باشد. فروش خانه میتوانست، سرنوشت دیگری برای او فراهم کند. نامطمئن به دیوارهایی حویلی چشم دوخت. پلستر دیوارها از چند جا شُکافته شده و جای گلولهها روی آنهها مانند زخمهای عمیقی نمایان بودند. هنوز آفتاب میدرخشید، هرچند ضعیف و بیرمق. صنوبر چند دسته لباس را در خریطهای پلاستیکی گذاشته بود و شاد به نظر میرسید. پدر به طرف خورشید در حال غروب دید. دوباره موج تشویش بدنش را لرزاند. پوسته، نقطهی مرکزی تفکرش شده بود. خوان اول و آخری بود که عبور از آن برایش آهسته آهسته به کابوسی وحشتناکی مبدل میشد. همینگونه که میاندیشید، گفت: «ماچهخر، گاهی با معدهاش فکر میکند!»
پدر اندیشید: اگر صنوبر کمی عقل به خرج بدهد میفهمد که مادرش او را به خاطر قباله، قمار زده است. با این همه دخترش را دید که بی دغدغه خریطهی لباسها را به سینه فشرده است.
«می توانیم دوباره بیاییم و اشیای بیشتری ببریم؟» صدای صنوبر در گوشش طنین انداخت. نمیتوانست پاسخی بدهد. مکث کرد و ایستاد تا دخترش به او برسد. در همین هنگام مردی کتولهای که حتی از صنوبر هم پخج تر بود، یکباره پیش روی شان سبز شد. مرد که به سختی گام برمیداشت، نالید: «کجا میروید؟ بچههای پوسته وحشی شدهاند. یکساعت مرا فوتبال کردند. میخواستند با من هم آن کار را کنند … اما خدا به سروقتم رسید. یکیاش گفت، برویم زنده یا مردهای مقبول پیدا کنیم…»
مرد کتوله چهرهی زشتش را پشت دستان پندیده و کوچکش پنهان کرد و به راهش ادامه داد. پدر و دختر متردد کنار هم ایستادند. پدر شقیقهاش را فشار داد. سوالی که هنوز برایش پاسخ نداشت، آزارش میداد. به طرف صنوبر دید. تازه سیزده سالش شده بود و صورتش گل انداخته بود. دست دخترش را محکم چسپید. اما نتوانست قدمی بلند کند.
«… با مُرده هم!»
نه، نباید گپ به آنجاها میکشید. بالاخره بچه های قوم خودش بودند. زبان یکدیگر را میفهمیدند. با این فکرها نتوانست خودش را تلقین کند. تمام بدنش به لرزیدن آغازید.
و اما حالا دیگر دیر بود. ممکن بود افراد مسلح در هرجایی باشند. همان دزدهای سرگردنه! آنها که آتشبس برای شان مجال میداد دست به هرکاری بزنند. بیم این که سر راهش همانهایی که مردِ کتوله در مورد شان گفته بود سبز شوند، لرزاندش.
امروز دو بار از راههای پر خطر به خیر گذشته بود. بار اول، صبح بود. از یک منطقهی نزدیک جنگ گذشته و از مادر پیرش خبر گرفته بود. در آن هنگام، تک و توک آدمهایی بودند که از آنجا عبور داشتند و از همه بهتر که او تنها بود. بار دوم وقتی برمیگشت. حوالی عصر بود. باز همآدمهایی بودند که این طرف یا آن طرف میرفتند. روز روشن بود و با این که صنوبر با او بود توانسته بودند از پیش پوسته به خیر بگذرند. اما اینک نمیدانست برای او چه اتفاقی خواهد افتاد. دوباره میتوانست به همان راحتی از کنار پوسته عبور کند؟ برای بار هزار و یکم از خود پرسید: «از پیش پوسته چگونه بگذرم؟»
به یاد داشت که افراد مسلح زیر چشمی زنان و دختران را میپاییدند. به هم دیگر اشاره میکردند و حتی متلک میگفتند. اندوهی ژرفی در دلش رسوب کرده بود که آهسته آهسته به کوه بزرگی بدل میشد و زیر سنگینیاش پاهای او ناتوان و ناتوان تر میشدند. عصر که از پیش پوسته رد شده بودند، یکی گفته بود: «دخترت را همینجا بمان، امن است؛ کسی از پیشت نگیردش!» و دیگری آرام گفته بود: « اگر به دست گروههای دیگر بفیتد، برای ما ننگ است. آخر از یک قومیم.»
احساس کرد بار سنگینی را روی پاهای نحیفش حمل میکند. هرلحظه بار سنگین و سنگینتر میشد و پاهایش نحیف و نحیفتر. ترسید. تصور کرد که اگر چارهای نیندیشد، پیش از رسیدن به پوسته پاهایش از کار باز خواهند ماند و تنهای سنگینش مثل گاوی زخمی به زمین خواهد خورد. اما در یک لحظه جرقهای ذهنش را روشن کرد. انگار فکر جالبی به ذهنش خطور کرده باشد، دست دخترش را رها کرد وبه طرف خانه دوید. هنوز از آنجا خیلی دور نرفته بودند. زود رسید. خودش را به اتاق پذیرایی رساند. رف درست بالای سرش بود. دو دستش را بالا برد و قرآن را که در چند پارچهای ابریشمی پیچیده شده بود به دست گرفت. احساس آرامش کرد. قرآن را بوسید و برگشت. وقتی از کوچه بیرون رفتند، پدر به حرف آمد: « اگر بچههای پوسته راه ما را گرفتند، قرآن شریف را شفیع میسازم، از زور قرآن میترسند… کی نمیترسد؟ همه میترسند… همه میترسند… قرآن شفاعت میکند… اگر آنها به تو دست به زنند قرآن کور شان خواهد کرد. …کور!»
قرآن با دستان او تکان میخورد. پدر هر گام که میگذاشت، سعی میکرد آن را بیشتر به سینه بفشرد. گویا میخواست او و کتاب یکی شوند. نالید چرا نزد ملا نرفته و حافظ قرآن نشده است. قطرههای اشک پشت پلکهایش جمع شدند. با گوشهای پارچهای ابریشمی اشکهایش را سترد و به صنوبر دید که عجولانه تلاش داشت همگام با او راه برود.
«از قرآن شریف …»
پدر که به خاطر به همراه آوردن صنوبر به خود و زنش لعنت میفرستاد، نفهمید که دخترش چه گفته است. صنوبر دوباره پرسید: «اگر از قرآن شریف نترسیدند؟»
پدر، مکث کرد. دوباره به فکر افتاد. پروانهی نگرانیهایش دوباره پرپر زد. تلخی اندوه را مانند نوک خنجر روی سینهاش احساس کرد. صنوبر ادامه داد: «اینها که به هیچ چیزی باور ندارند! این را که همه میگویند.»
پدر متوجه شد که صنوبر بزرگ شده است. عاقلانه صحبت کردن همیشه نشانهای از رشد بوده است. اما پدر نمیخواست دخترش این همه زود بزرگ شود. حداقل حالا برای بزرگ شدنش زمان مناسبی نبود. دستی به سردخترش کشید و شالی را که او به سر گذاشته بود جابجا کرد. با صدای بُغضآلود گفت: «من باور دارم. من …» هر دو ساکت شدند. صنوبر ترجیح داد به ایمان پدرش شک نکند. اما پدر به آینده دخترش فکر کرد. از ذهنش گذشت: «در سرزمینی که نگران بزرگ شدن دخترت باشی، بهتر است که نباشی!» تُفی به زمین انداخت و به چُرت فرو رفت. قباله را که در جیبش بود، از روی کرتی لمس کرد، به نظرش رسید که بهتر است آن را لای قرآن پنهان کند و بعد نامطمئن گفت: «اگر به صنوبر دست بزنن قرآن کور شان میکند، کور!»
دراطرافشان خانههای ویران و نیمه ویران در سکوت فرو رفته بودند و این خاموشی پدر را بیشتر از هرچیزی میهراسانید. گاه از صدای ضجه مانندی میخکوب میشد و گاهی صدای پاهای فرد نامرئی که تصور میکردند آنان را تعقیب دارد، حواسش را پرت میکرد.
وقتی گربهای از کنار پای آنان نالان فرار کرد، صنوبر خودش را بیشتر به پدر فشرد و تلاش کرد که همگام با پدرش گام بگذارد و سریع تر برود. اما انگار زمان ایستاده بود. آنها کمتر پیش میرفتند. بلکه فرو میرفتند به ژرفای هراس که دامنهاش ناپیدا بود. پدر راه میانبری را برگزید که در ابتدای آن دو زنِ گدا، پیچیده در چادرهای سیاه، روه به روی هم نشسته بودند. از حضور زنان درآن باریک راه متحیر شد. تصور کرد که آنان نگهبانان درِ دوزخی اند که او به آن وارد میشود. وقتی به آنان نزدیک شد، با صدای بُغض آلودی سلام گفت و مقداری پول در چادر هر یک آنان افگند. زنان همصدا با صدای زیری گفتند: «خیراتت قبول!، خیراتت قبول! از تاریکی دوزخ رهایی یابی! از تاریکی دوزخ رهایی یابی!»
پدر و دختر راهشان را در باریک راه ادامه دادند. پدر تصور میکرد که این باریک راه از پشت خانههای فقیر نشین و پوسته میگذرد. گذری نیمه متروک و پرت. هیچ صدای در آن حوالی به گوش نمیرسید. هنوز ده پانزده دقیقهای در این مسیر پیش نرفته بودند که، جسد دو مرد و یک زن، سر راهشان پیدا شد. لختههای خون اطراف جسدها خشک شده بود و بوی مشمئز کنندهای فضا را گرفته بود. این بار اول بود که از کنار جسد مرده میگذشتند. هردو بیآنکه به فریاد بیفتند یا از هوش بروند از کنار اجساد گذشتند. پدر حتی توانست به چهرهی درهمرفته و دهان باز زن ببیند. یخن زن تا قسمت ناف دریده شده بود و پستانهای او برهنه مانده بودند. خشکیده و کبود. شاید بعد از مرگ، مردی آنها را به دست گرفته و فشرده بوده است. جای یک زخم گندیده روی ران چپ زن هویدا بود. دستش را پیش روی دماغش گرفت و تصور این را که با جسم مردهای عشقبازی شود، از ذهنش بیرون ریخت. اما دلش هی شور میزد. حالت تهوع داشت و چیزی در معدهاش میپیچید. برای آرام شدن ذهنش اورادی را که یادش مانده بود از بر خواند و اطرافش کُف کرد.
در دور دست صدای انفجار خمپارهای سکوت را شکست. پدر لرزید. اگر جنگ آغاز شود؟ اگر آتشبس نقض شود؟ نه، خدا مهربان است. پیش از آن که او به خانه برسد هیچ اتفاقی نخواهد افتاد. قرآن را به سینه فشرد و دعایی را زیر لب تکرار کرد. به دخترش دید. احساس کرد که او میلرزد. آیا هوا سرد شده بود؟ نه، ترس است. او خوب میشناخت این حالت را، بارها چنین لرزیده بود و اکنون صنوبر از ترس میلرزید. صنوبر با هر گامی که میگذاشت، خریطهای لباسهایش را بیشتر به سینه میفشرد. نفس نفس میزد و تلاش داشت از پدر عقب نماند.
به کجا رسیده بودند؟ پدر حساب راه را دیگر از دست داده بود. چقدر از راه باقی مانده بود یا به کجا رسیده اند، نمیدانست. تنها اگر به جادهای عمومی میرسیدند، آنگاه میشد گمان زد که از خطر گذشته اند یا نه! اما اینک باریکراه در برابرشان بیانتها گسترده بود. باریکراهی که ممکن بود، خطرناکتر از جادهای اصلی باشد. جهنم واقعی که همیشه از آن ترسیده بود.
»از محل پوسته گذشتهایم.» این را بادلنگرانی گفت. شاید میخواست به صنوبر اطمینان دهد که از خطر گذشته اند. اما زود فهمید که حرفش هیچ اثری بر صنوبر نکرده است. به بیراههای که آخرش در تاریکی ناپیدا بود، چشم دوخت. آیا بچههای پوسته این مسیر را زیر نظر نداشتند؟ «نه، هیچ کس وقتش را سرراه بیراهه تلف نمیکند. امن ترین راه همین است.» به خودش گفت و گامهایش را بلندتر گذاشت. اکنون، برای صنوبر دشوار بود که همگام با پدرش راه برود. او تقریباً میدوید و از نفس مانده بود. اما خریطهاش را همچنان در سینه میفشرد. اطرافشان تاریک شده بود و تنها پاره ابری در افق خونین به نظر میرسید.«نماز شام هم قضا خواهد شد!»
پدر نالید و ایستاد تا صنوبر لحظهای نفس تازه کند. همین که دوباره به راه افتادند، صدای عوعوی سگی میخکوب شان کرد. پدر به سویی که صدا از آنجا میآمد دید. سگ زردی از دور به طرفشان میدوید و عوعو میکرد. سنگی را از زمین برداشت. اما صفیر گلولهای صدای سگ را خاموش کرد. سنگ از دست پدرافتاد. آخرین نالهی سگ در فضا پیچید و محو شد. پدر با یک دست دستِ دخترش را گرفت و با دستِ دیگر قرآن را در سینه فشرد. با دلهره به اطرافش چشم دوخت. نخست دو سایه و بعد دو مرد مسلح ظاهر شدند. یکی قد بلند و چهار شانه و دیگری کوتاه و لاغراندم بود. اما هردو همسن به نظر میرسیدند. چهرههای گندمی و کپک زدهای افراد مسلح خونسرد و آرام معلوم میشدند. گویا آنها در این شام از یک سیر و شکار باز گشته بودند. پدر که تلاش داشت دخترش را در عقبش پنهان کند، مراقب حرکات آنها بود. هماو که لاغراندام بود، غرید: «چرا ایستادین … آدم خور که نیستیم!»
و دومی آرام تر گفت: «کاکاجان دخترت آنقدر کلان شده که در پشتت پتش کرده نتوانی.» و هردو خندیدند.
مرد به حرکت آمد. پیش رفت و سلام داد. مردها هنوز میخندیدند. از دور آواز اذان به گوش میرسید. مرد گفت: «اذان نماز شام است. باید عجله کنم.»
پیش از آن که حرکت کند، یکی از دو گفت: «نمیرسی به مسجد. همینجا باش با هم جماعت میکنیم.»
دوباره عرعر خندیدند. جوان بودند. شاید بیست ویا بیست و چند سال.
«چی همراهت داری؟»
پدر پیش روی دخترش ایستاد و گفت: «هیچی، اگر چیزی میداشتم از این راه نمیرفتم.»
«در خریطه چیست؟»
«چند لباس دخترانه وبس.»
مرد لاغراندام، گِرد هردو یک دور زد و بعد خریطه را از دست دختر قاپید. یک پارچه لباس را به دست گرفت و بویید. اما مثلی که از بویش خوشش نیامد. «این چه بوی میدهد؟ کافور …» و لباس را انداخت روی زمین و لگدمال کرد.
پدر بیشتر لرزید این بار شاید از خشم. و شاید صنوبر نیز لرزید. مرد فکر کرد به خاطر حماقت زنش است که به این روز افتاده است. حس غریبی وحشت زدهاش ساخت. فکر کرد سرنوشت زنی را که پستانهای برهنهاش را دیده است، دخترش نیز تجربه خواهد کرد. مرد دومی هم نزدیک آمد. سرش را نزدیک سر صنوبر بُرد و بویید. از بوی بدن او خوشش آمد. ذوق زده به دوستش که لباسها را روی زمین لگدمال میکرد گفت: «تو که کارت با مردههاست، سینههای زن مرده از دستت شُفتر شدند. این دختر مال من است.»
دوستش لباسها را رها کرد و مانند یک نیکروفیلیای واقعی تفنگش را به دختر نشانه گرفت. «با یک گلوله این هم میمیرد. باز مال من. درست است؟»
پاهای پدر از ترس خم شدند. پاهای صنوبر نیز از ترس خم شدند. هردو زانوانشان را به زمین زدند و با ناله افتادند.
«چُپ شوید ترسوها!»
نه صنوبر و نه هم پدر فهمید که این حرف را کدام یکی گفت. اما آنها ساکت شدند. گریهها و فریادهای شان در درون شان فرو رفت و گره خورد و بار سنگینی شد روی سینههای شان.
پدر هنوز هم قرآن را در سینه میفشرد. اصلاً فراموشش کرده بود که چرا آن را به عجله برداشته و این همه راه با خود آورده است. مرد اولی، دستش را برد و جیبهای پدر را پالید.
«این چیست؟»
و تسبیحی را که دانههای سبزتیرهاش در تاریکی هم میدرخشیدند، از جیب مرد بیرون کرد. سُبک سنگین کرد و پرسید: «سنگ چی است؟ ارزش داره یا نه؟»
پدر با شتاب پاسخ داد: «بسیار با ارزش است. سنگ شاه مقصود است. اصلِ اصل.» و قرآن را از سینه جدا کرد. او هنوز در بیم و هراس بود که دستی با فشار قرآن را از دستش بیرون کرد.
«در این چه را پنهان کردهای؟»
«قرآن شریف است. پنهان نکردهام برای حفاظت خود و دخترم با خود آوردهام.»
مرد پوزخندی زد و کتاب را تکان داد. پارچههای ابریشمی را که دور آن پیچیده شده بودند لمس کرد و بویید. ناگهان بوی کهنهی یک خاطره ذهنش را انباشت. لبخند محوی در کنج لبش دوید. تفنگش را روی زمین گذاشت و تسبیح را کنار آن رها کرد. بعد روی زمین نشست. پارچههای ابریشمی را یکی یکی باز کرد. شش پوشش را پس زد، آخرین پوشش از پارچه ابریشمی سبز رنگ بود. وقتی کتاب را باز کرد متعجب شد: «تو فالبین هستی؟»
پدر که در آن لحظه نمیدانست چه بگوید، خاموش ماند. تصور این که کسی چنین سوالی را از او بکند، نداشت. از این رو شگفت زده بود و نمیدانست در پاسخ چنین سوالی چه بگوید. آن جنگجوی دیگر نیز ساکت مانده بود. گاهی با نُک پا روی زمین خط میکشید و گاه به افق که دیگر تاریک شده بود خیره می شد. آنچه اتفاق افتاده بود، بالاتر از قدرت درکش بود. بالاخره جرات کرد و نزدیک آمد.
«تره چی شده، چرا نشستهای؟»
دوستش، نگاهی تندی به او انداخت و ذوقزده گفت: «پدرم فالبین بود. کتاب فالش همین بود. او سالها کنار زیارت شاه دوشمشیره مینشست و کتابش را باز میکرد و برای مردم فال میگرفت.»
مرد کتاب را ورق زد. روی جدولهایی که در آنها حروف و اعداد به نظم خاصی نوشته شده بودند، خیره شد و گفت: «اینها همه اسرار ما را میگویند. رازهای آینده ما را!»
پدر فکر کرد، این مرد فالبین را در کنار شاه دوشمشیره دیده است. تصور کرد که هم او سالها قبل برایش گفته بود: «در زندگی با خطرهای زیادی رو به رو میشوی. یکبار هم در تاریکی جهنم گیر میمانی. اما خیرات وصدقهات به سراغت میرسد و از چنگ دیوهای جهنم رهایی مییابی.»
جنگجو، سوالش را با تعجب تکرار کرد: «تو فالبین هستی؟»
مرد به سختی نفسی تازه کرد و با صدای گرفتهای که به زحمت از میان لبان خشکش بیرون میشدند، گفت: «نی، من فالبین نیستم.» مرد مکث کرد، بعد چشمانش راه کشیدند و صدای خفیفی از ذهنش بیرون شد: «این قرآن سالهاست در خانهی ما است. از پدر پدر به من رسیده است. اگر من و دخترم را رها نکنید، بددعای تان میکنم که کور شوید. این قرآن کور تان میکند.»
جنگجو روی ارقام و حرفها دستی کشید و گفت: «این قرآن نیست. اگر قرآن هم بود، نمیتوانست ما را کور کند.»
جنگجوی دومی غُرید: «آتش بزن این کتاب جادوگری را؟»
دوستش با تندی برخاست، تفنگش را برداشت و در حالی که نُک تفنگش را زیر زنخ دوستش گرفته بود، فریاد زد: «این کتاب جادو نیست. این کتاب فال است. کتاب انبیا…کتاب پدرم!»
مرد نفس گرفت، برگشت و تفنگش را کنار کتاب فال گذاشت. پدر صنوبر فکر کرد جنگجواز تهدیدی که دوستش را کرده است، ناراحت شده است. خواست چیزی بگوید، اما مثل این که همه کلمه ها از ذهنش کوچ کرده باشند، چیزی برای گفتن نیافت. پس از یک درگیری ذهنی که خیلی هم کوتاه بود، تکرار کرد: «قرآن کورتان میکند…»
جنگجو، کتاب را که باز بود، بست، از جیبش دو تاس بیرون کرد. تاسها از مهرههای چهار وجهی که روی یک محور سوار شده بودند، ساخته شده و مسی به نظر می رسیدند.
پدر تصور کرد که او فال آنها را خواهد دید، وطبق آن عمل نیز خواهد کرد. لرزشی وجودش را درنوردید. آیا ممکن نبود که جنگجو بگوید، فالت همین است. خدا خواسته که دخترت همینجا باشد با من. اما به خودش حرکتی نداد. مگر نگفته اند که از این ستون به آن ستون فرج است!
در همین هنگام، دوست جنگجو که نتوانسته بود وضعیت را بیشتر تحمل کند، ماشه تفنگش را کشید و جنگجو با تاسهای رمل به زمین افتاد.
بعد از حادثه، پدر و صنوبر از ترس به سنگهای لال مبدل شده بودند. اما پدر زود به خود آمد. کتاب فال را که در حوضی از خون شناور بود به دست گرفت و فریاد زد: «اگر به دخترم دست بزنی خداوند ترا کور میکند!»
مرد تفنگش را به تلخی به شانهاش انداخت و ضمن این که بوی خون مستش ساخته بود خندید. قهقههای بلند و عصبی سرداد و دستش را برد به طرف صنوبر که هنوز هم از صدای شلیک گلوله میلرزید و قطرات خون رخسارش را مثل تیزاب میازردند.
«او فالبین، ببین چگونه دست میزنم. ببین کی کور میشود، تو یا من؟»
پدر با تحیر دید که مرد در خلا چیزی را میپالد. انگار کوری در سیاهی چیزی را میجوید.
«ببین! من میبینم که دخترت در کجاست. میبینی هنوز کور نشدهام.» مرد باز هم قهقهه خندید و در فضای تاریک به جستجو پرداخت.
«من میبینم…»
پدر وقتی دید که مرد پشت به او در میان تاریکی چیزی را میپالد، تند برخاست و دخترش را به آغوش گرفت. حین که مرد همچنان در سیاهی چیزی را میپالید، و هی تکرار میکرد که «من میبینم.» پدر و دختر به طرف جادهای عمومی فرار کردند. از دور این صدا شنیده میشد: «… من کور نشدهام… من کور نشدهام.»
.