از میان فاصله دو پرده که خطی باریک و عمودی بود به نور ثابت لامپی که از پشت شیشهی پنجره، درست از بالای شاخههای درختی که در باد میلرزید؛ نگاه میکردم. روشنایی برای عبور نیازی به حرکت و گذر از موانع نداشت. بی هیچ حرکتی، درست در جای خودش ثابت و بی تلاش. و چه راحت خودش را به نگاه آدمها میرساند. برای همین بود، برای اینکه هیچ تلاشی برای خودنمایی نمیکرد. یعنی نیازی به این کار نداشت. از موهبتی که در ذاتش بود آگاهی داشت. نور هر جا بخواهد میرود. اما نور تنها با تاریکی موجودیت پیدا میکند، هر چه تاریکتر، روشنتر.
مادر تنها کسی بود که برای حس کردن حضورش نیازی نبود صدای قدمهایش را بشنوم. میدانستم که پشت سرم ایستاده. میدانستم که الان دستش را بالا میآورد تا در بزند، پس گفتم « بیا تو» شب بود و اتاقم در تاریکی روشن معلق مانده بود. باز هم حس کردم پس بی درنگ گفتم:« نه چراغ رو روشن نکن.» پشت سرم ایستاد و دستش را روی شانهام گذاشت. گفتم:«میدونی ساعت چنده؟» چیزی نگفت. گفتم:« میدونی؟» باز هم حرفی نزد اما محکم تر شانهام را فشرد و گفت:« آروم باش، الانه که برسه.» «تو نمیفهمی مادر.»
هیچ زنی هیچ وقت حال یک مرد را در آن لحظاتی که حکم پیروزی یا شکستی ابدی را در زندگی دارد نمیفهمد. این خوشبینی او مثل مرضی بود که سرایت پیدا میکرد اما من واکسینه بودم. مرضی که زنها در جان شان نسبت به همجنس خود از ابتدا همراه دارند و همین باعث میشود که سپر دفاعی خدشه ناپذیری در مقابل هر مردی که از راه میرسد آماده کنند. اتحادی شفاهی که به کفهی ترازو که حق را میسنجد هیچ وقعی نمیگذارد. تنها زمانی سپر را میاندازند که ایدهای هرچند بی منطق از جایی بالاتر بر سرشان نازل شود. و این همانقدر کشنده بود که خون بدی که در رگهای من و بیشتر خواهرم جاری بود، همین حق به جانب بودن او و مادرم که نمیشد به آن حمله کرد. با حمله فقط به خودم آسیب میزدم.
گفت:«تو حق نداری، پدرت هنوز نمرده» او همیشه با پیش کشیدن بدترین حالت ممکن از شدت اتفاقی که در پیش بود میکاست و واقعیتی که آزاردهنده بود را بی ارزش میکرد تا خودش را قانع کند و مرا دلداری بدهد و این را هم خوب میدانست که چیزی قوی تر از حقیقت مرگ وجود ندارد تا همه چیز را هرچند برای مدتی کوتاه عادی جلوه دهد. گفتم:« قرار نیس بمیره. اون زنده س، منم زنده م و میبینم.» گفت:« چقدر به چیزی که میبینی مطمئنی؟»
غرق تاریکی بودم و به روشنایی نگاه میکردم. همچنان به من زل زده بود و بادی نمیوزید پس برگی هم نمیجنبید. من هم به آن زل زده بودم و به این فکر میکردم که اگر روشنایی حس داشت و درک میکرد در مورد من چه فکری میکرد. و این آرزوی محال را در ذهن مرور میکردم که حاضر بودم به جای آن چراغ کم سو میبودم آنوقت دیگر چیزی هم حس نمیکردم. معامله خوبی بود چراکه دیگر نگران حس کردن نبودم و بی حرکت و ثابت، بی تفاوت به گذر زمان و نگاه آدمها به سیاهی زل میزدم تا زمان خاموشیام با دمیدن روز فرا برسد.
از فکری که در سرم افتاد به لرزه افتادم و صدای به هم خوردن در را شنیدم، به خودم آمدم و او دیگر پشت من نبود و دوباره تنها شده بودم. صدایشان را میشنیدم. بیرون نرفتم اما بوی عطرش تا اتاق من هم میرسید و چیزی که در مغزم میگذشت را تقویت میکرد. صدایش از پشت بهم حمله میکرد:«سلام.» در قاب در ایستاده بود و دستانش را به بغل زده بود. همان حالت حق به جانب که از آن متنفر بودم. او را میشناختم. حتی بهتر از خودم. پس با این ژستهای ساختگی فریب نمیخوردم. خون خون را نمیکشد؛ خون خون را میخورد.
خون او همان خونی بود که در من جریان داشت و همین دردی را که از جایی نامشخص آغاز میشد بیشتر میکرد و راه حرف زدن را بر گلویم میبست. گفتم:« چه عجب، میدونی ساعت چنده؟» نگاهش پایین بود و دیگر آن لبخند احمقانه روی صورتش نبود، گفت:« سرمون شلوغ بود. مجبور شدم بیشتر بمونم» چیزی نگفتم و به سمت پنجره برگشتم. چراغ دیگر روشن نبود ولی مغزم روشن بود.
مادر و پدر در مهمانی بودند. ساعت از ده گذشته بود. از پشت گلدان بزرگی که گوشهی هال بود بیرون آمدم و نیم خیز به سمت دیگر دویدم و دستم را به دیوار رساندم. بالشت کوچکی به سمتم پرتاپ شد و جاخالی دادم. میخندیدم و او هم با شیطنت میخندید، بی صدا فقط با لبها و چشمانش. چادر رنگی مادر را سرش انداخته بود و زیرش گم شده بود. نور زرد در فضای خاکستری خانه جان میداد و ما تصمیم گرفتیم از زیر چادر دنیا را ببینیم. هردو به زیر چادر خزیدیم. صدای آنها را میشنیدیم که میآمدند. بعد چراغ راه پله روشن شد و دوباره با خنده سرمان را پنهان کردیم. آنها داخل شدند و مادر جیغ کوتاهی کشید و هردو وانمود کردند که خیلی ترسیدهاند و من و تو شاد بودیم و احساس پیروزی میکردیم.
“خون مریض” “اما آن روزها، آن شبها خون خالص بود” وقتی از هیجان نفس نفس میزدیم و گرمای نفس یکدیگر را روی صورتمان حس میکردیم. نه، آن خون پاک و بی غش بود. اما فقط تا ده سالگی. مادر گفت: «شام آمادهس» آنها دور میز جمع بودند، صدای قاشق و چنگال و شیشه را میشنیدم و بوی غذا حالم را بهم میزد. نمیتوانستم با او سر یک میز بنشینم و مدام چشمم به چشمش بیفتد. جوابی ندادم. پدر چیزی نگفت. او اعتقاد داشت حتی اگر میلی به غذا نداری باید سر میز حاضر شوی در غیر این صورت به خانه و صاحب خانه بی حرمتی کرده ای. اما کدام مهمتر بود؟ حرمت غذایی که چیده شده بود یا شرافتی که نادیده گرفته میشد. مادر او را هم تحت تاثیر حرفهایش قرار داده بود و آن مرض خوشبینی را در جان پدر هم ریخته بود.
من حرفی نداشتم. نه با پدر و نه مادر. طرف حساب من فقط او بود. پنجره نیمه باز بود و هیچ نسیمی نمیوزید و من گرسنه بودم اما نمیتوانستم چیزی را پایین دهم. منتظر شدم تا دوباره روشن شود اما نشد. صدای موسیقی از لای پنجره به گوشم میرسید. موسیقی با ضربی تند، مجلس عروسی در یکی از خانههای اطراف.
مادر و پدر عادت داشتند که بدون ما به مجلس بروند. آخرین باری که به یاد دارم تا دوازده شب طول کشید چرا که ما دیگر آنقدر بچه نبودیم که نگرانمان باشند. هردو دبیرستان را تمام کرده بودیم. آن شب، آخرین شبی که هنوز بین ما چیزی بود که به خون مربوط میشد و ما را به هم نزدیک میکرد. روی آرنج بر سکو تکیه داده بود وسیبی سرخ را بو میکرد، اما پیدا بود قصد گاز زدن و خوردنش را ندارد. موهای بلندش بر قوس کمرش خوابیده و پای راستش را پشت پای چپ قلاب کرده بود. سیب را به سمت من که متفکر بر صندلی نشسته بودم پرت کرد، با سرخوشی گفت: «بگیرش داداشی.» سیب افتاد، بی حوصله و بی دلخوری خم شدم و سیب را از زیر میز برداشتم و روی میز گذاشتم، گفتم:«تو که قبول نمیکنی، میکنی؟» نگار گفت:«نمی دونم، گزینهی خوبیه، دودلم» «اما تو که از ازدواج بدت میومد، از مردا متنفر بودی.» احساس کرختی میکرد، گردنش را مالید:«بودم» «یعنی دیگه نیستی؟» «خوب آدما عوض میشن، اونموقع بچه تر بودم.» «الان بزرگ شدی؟» سیب را بو نکردم، گاز هم نزدم، مثل اناری که به درد آبگیری بخورد در مشتم مچاله کردم، بعد دستم را بالا آوردم، میخواستم سیب را برگرداندم، اما فقط ادای پرتاب کردنش را در آوردم: «بگیرش» نگار گفت:«خیلی لوسی. اگه نمیخوای بدش به خودم.» «میل ندارم، موهات هنوز خیسه.» «حوصله نداشتم کامل خشکشون کنم، دو ساعت طول میکشه.» «سرما میخوری، آخرش میشی مثل مامان.» «وای نگو، من از میگرن میترسم.» «اما اینطوری قشنگتره.» «اذیتم میکنه، رسیدگی میخواد، باید کوتاشون کنم.» «تو همچین کاری نمیکنی»
به نگار، موهای مرطوب، وقامت کشیده اش نگاه میکردم. و باورم نمیشد که او همان خواهر کوچک من است. گفت: «مامان بابا کی میان؟» گفتم:«ساعت یه ربع به دوازدهست، الان تازه شامشون تموم شده، تا دوازده میرسن.» «تازگی مُد شده، عروسی ها، دیر شام میدن.» «ببین لزومی نداره عجله کنی، تو هنوز نونزده سالته.» «چرا اینطوری نگام میکنی؟ انگار که میخوام کار بدی بکنم» «میدونم کار بدی نیست، تو حرف منو نمیفهمی……..» ساکت شدم، حرفم را خوردم، از حرفی که زدم پشیمان شده بودم و سیب توی دستم آب لمبو شده بود. «تو از ازدواج من ناراحت میشی؟» «نه، چرا باید ناراحت بشم؟» «رضا پسر خوبیه، بابا که اینقدر سختگیره ازش خوشش اومده، تو ازش بدت میاد؟» «نه، معلومه که بدم نمیاد» «پس چی؟ مشکلش چیه؟» سیب را گذاشتم روی میز،عرق آمیخته به آب سیب که کف دستانم را چسبانکی کرده بود با دستمال خشک کردم:«هیچی، فقط دارم بهت میگم…..میگم که بهتره عجله نکنی، بهتره خوب فکر کنی…..کاری نکنی که بعدا پشیمون……» صدای به هم خوردن در، حرفم را ناتمام گذاشت، ساعت چند دقیقهای از دوازده گذشته بود. نگار برگشت، منتظر شنیدن ادامهی حرفهایم نشد، با خوشحالی گفت: «اومدن.» فکر کردم:«انگار ده ساله مامان بابا رو ندیده» صدای نگار را میشنیدم:«چقدر دیر کردین» با خودم میگفتم:«همهشون مثل همن، هیچوقت بزرگ نمیشن، هیچوقت.»
با همان انگشتری که در انگشت میانی دست راستش بود و میگفت هدیه گرفته چند ضربه به در زد و منتظر جواب من نشد و با سینی غذا داخل شد. آمد و کنارم روی تخت نشست. گفتم:« ببرش» گفت:« شاید گرسنه شدی و خوردی» نمیتوانستم به چهره اش نگاه کنم. به سمت کتابخانه رفتم و کتابی بیرون کشیدم و تظاهر به خواندن کردم. حس میکردم به صورتم زل زده و نگاهم را میجوید. گفت: «حالا دیگه به صورتمم نگاه نمیکنی…….» کتاب را بستم و سر جایش گذاشتم، همه نیرویم را جمع کردم، برگشتم و به صورتش چشم دوختم: «بیا، خوبه.» نگاهش میخندید:« بهتر شد؛ میشه حرف بزنیم.»و من گفتم بزنیم و کنار پنچره ایستادم و ناخودآگاه منتظر چراغ آنسوی حیاط بودم که دوباره روشن شود. چیزی نمیشنیدم فقط میگفتم خب……خب…… بعد صدای قدمهای مادر را شنیدم و مثل دیوانهها به سمتش خیز برداشتم و مچش را گرفتم:«پاشو» گفت:« چی شده؟» گفتم:«مگه نمیخوای حرف بزنیم…؟» و او همانطور با تعجب به من نگاه میکرد و هنوز ته ماندهی لبخندی که در نگاهش بود کامل از میان نرفته بود و وقتی بلند شد مادر جلوی در سبز شد، قبل از اینکه حرفی بزند گفتم:« برو کنار مادر» گفت:« چی شده؟» گفتم:« چیزی نشده، فقط میخوایم حرف بزنیم.»به سمت در رفتم و او را هم دنبال خود میکشیدم. وقتی به حیاط رسیدیم یادم آمد که مچش را همچنان در دست گرفتهام و رهایش کردم. سایه مادر و پدر را روی دیوار میدیدم و هردو غرق در تاریکی بودیم اما مهتاب بود و صورت و به خصوص چشمانش را روشن میکرد. داشت مچش را میمالید:« نیازی نبود زورتو به رخ بکشی» گفتم:« حالا حرف بزن» به پنجره نگاه کرد اما خالی بود و صدای گریهای هم نمیآمد. من و او بودیم و خبری از یار کمکی اش نبود:«می دونی مشکل تو چیه؟» سکوت کردم بریده بریده ادامه داد:«مشکلت اینه که بعد از اینکه از اون شرکت اومدی بیرون……» حرفش را بریدم:«خودمو توی خونه حبس کردم، حرفای مادرو تکرار نکن. برو سر اصل مطلب.» دوباره آرام شده بود:«میرم. خودتو حبس کردی و مینویسی» «خب مشکلش چیه؟» «مشکلش اینه که زیادی فکر میکنی» صدای لاستیک ماشین و بوق زدن را میشنیدم. او را هم میدیدم که پیاده میشد و با خوشحالی دست تکان میداد:«اون عوضی……. اون عوضی….» گفت :«چی؟» گفتم:« چطوره که اینقدر صاحب کارت بهت میرسه؟» «چون کارم خوبه.» بعد صدای خندههای خودم با خندههای مهمانانی که در حال خداحافظی بودند قاطی شد و گفتم:« کارت عالیه، شایدم خودت» «انگار عروسی بوده……» «آره عروسی. من نباید اجازه میدادم که تو با اون بچه ازدواج کنی» « پشیمون نیستم.» «نبایدم باشی و فکر میکنی چون یک بار ازدواج کردی و طلاق گرفتی هر غلطی میخوای….» و او تقریبا داد میزد:« من سر کار میرم. خودم خرجمو در میارم پس مستقلم» و ماشینها حرکت میکردند و از مقابل خانه میگذشتند و صدای خودم را نمیشنیدم فقط او را میدیدم که تکان میخورد و شانههایش در دستان من بود. «ولم کن عوضی، کدوم حقیقت؟» فقط میخواستم حقیقت را بدانم:«فقط بگو که حقیقت داره؟ درست فکر میکنم یا نه…..» «روانی روانی» به ماه که در چشمانش بود نگاه میکردم. شناور بود و میلرزید. «فقط حقیقت رو بگو…..» و او دستش روی شانهام بود: «باشه، گریه نکن. داری گریه میکنی؟» «گریه نمیکنم…….. بگو…….. بگو…….» و باز به چشمانش نگاه کردم که خیستر شده بود و حواسم نبود که این از خیسی چشمان من است یا او. داد زدم:«به من دست نزن» و حرفی که زدم به نظرم خیلی بچهگانه آمد. و بعد صدای گریه او را هم میشنیدم که در گوشم زنگی متفاوت از هر صدایی داشت.
دستش را از روی شانهام برداشت و صورتش را پوشاند. فقط سرش را تکان میداد. و حالا من بودم که خواهش میکردم:«گریه نکن.» و او گریه اش را نمیبرید. اما من ساکت بودم و به او با موهای پریشان نگاه میکردم و چشمانش را نمیدیدم. دستانش را برداشت. برای لحظهای چشمانش را دیدم که سرخ و آرام بود. موهایش را کنار زد و پایین را نگاه میکرد. دیگر نمیخواست به صورتم نگاه کند؛ گفتم:« به من نگاه کن.» سرش را بالا آورد، آرام گفتم:«به من نگاه کن و بگو اشتباه فکر میکنم.» مستقیم به چشمانم نگاه کرد، نگاهی که دیگر نه برقی داشت و نه حالتی:«منتظرن بریم بالا» «یک کلمه آره یا نه» به پنجره و بعد به ماه نگاه کرد و بدون اینکه منتظر من شود بلند شد:«من فقط میخوام زندگی کنم، واسه خودم زندگی کنم» و به سمت در رفت، پشتش را که به من کرد به زمزمه گفت:«آره……»
تنها روی زمین نشسته بودم و دور شدنش را تماشا میکردم و بعد در سیاهی گم شد و دیگر نبود. صدای ترمز کردن ماشین، به هم خوردن در و دو بوق کوتاه و پشت سر هم را میشنیدم و چهرهی او که برایم غریبه بود از سیاهی با نگاهی که لبخندی شیطنت آمیز داشت بیرون میآمد. هیچ صدایی نبود. انگار همه کس و همه چیز ساکت و آرام منتظر اتفاقی بودند که در حال وقوع بود. بلند شدم، و سعی کردم خودم را به آخرین سنگر که اتاقم بود برسانم. همه خواب بودند یا خودشان را به خواب زده بودند، کسی را صدا نکردم، اینطوری راحت تر بود. از دیوارها کمک گرفتم و خودم را به اتاق رساندم. یک لایه نور سفید روی سقف افتاده بود. از لای پرده به بیرون نگاه کردم. چراغ روشن بود و نوری ضعیف و رو به زوال داشت. اما توانسته بود خودش را از میان پرده به اتاقم برساند.
چه اهمیت داشت که حقیقت ماجرا چه بود. هرچه بود دیگر نمیخواستم به آن فکر کنم. تنها میخواستم مایع گرمی را که همچون مرضی همیشگی در من جاری بود به جایی بیرون از خود، ذهن و رگهایم هدایت کنم. دیگر تحمل نداشتم هر لحظه و هرکجا آن را بر دوش بکشم. آنوقت دیگر نگران حس کردن نبودم. تا طلوع آفتاب یک ساعت مانده بود، با آغاز روز من و آن چراغ کوچک کم سو دیگر وجود نداشتیم، حتی اگر روشن میبودیم. چرا که فقط در تاریکی معنا مییابیم. با فرا رسیدن روز کسی سوی هیچ چراغی را نمیبیند. هیچ کس نیازی به آن ندارد. پس بودن و نبودن و روشن یا خاموش بودنمان هم اهمیتی ندارد. آنجا در کشوی میزم بود من مانده بودم و اتاق و رگ هایم تا یک ساعت دیگر…….. تا صبح تا خاموشی