همه چیز از آن دکل شروع شد.
پدر بزرگ گفت: «خدا سر از تقصیرات اون دکل نگذره… الهی آمین.»
به من حق بدهید بگویم همه چیز از آن دکل شروع شد. بابا به دکل نگاه میکرد. میخی بود که از طرف دیگر زمین کوبیده بودنش و اضافههایش از اینجا بیرون زده بود. شده بود آرزوی دست نیافتنی بابا. چشمک میزد و او را به مبارزه دعوت میکرد. شاید هم میخواست رویش را کم کند.
ساکت بودیم. مامان گوجه خرد میکرد و پدر بزرگ از روی ویلچر نماز میخواند. وقتی قنوت میگفت به بهانه نگاه کردن دکل دستهایش را تا میتوانست بالا میآورد. خب میخواستم بگویم همه چیز از آن دکل شروع شد. بابا دستهایش را دور زانوهایش گره کرده بود و به دکل خیره بود. چند باری دراز کشید و به یک باره بلند شد: «کی پایه س از دکل بریم بالا؟»
مامان سرش را بالا آورد و با روی دستش موهای پیشانیاش را کنار زد و خندید. ته خیار را توی دهانش گذاشت: «من.»
بابا نگاهم کرد و بعد به مامان گفت: «یالا پاشو.»
مامان به سر تا پای دکل نگاهی انداخت و دوباره خندید: «خیله خُب، بشین ناهارتو بخور.»
«نه، پاشو دیگه.»
«شوخی کردم.»
بابا دوباره نگاهم کرد. نمیدانم چه چیزی را میخواست با این کارش ثابت کند. گفت: «تو پاشو…پاشو ببینم تا کجا میری بالا؟»
چیزی نگفتم. نه اینکه لج کرده باشم. فقط حوصله نداشتم. پدر بزرگ نمازش را تمام کرد و دستهایش را دوباره بالا آورد زیر لب چیزهایی زمزمه کرد. بابا کفشهایش را به پا کرد و برایم سر تکان داد که چکار میکنم. پدر بزرگ دستهایش را روی لاستیک ویلچر گذاشت و زور زد. چرخها روی زمین خاکی سر جایشان کمی جلو و عقب رفتند. بابا کمک کرد تا ویلچر بیاید کنار حصیر. پدر بزرگ چشمهایش را به دکل دوخته بود: «بیخود جوش نزن کسی بالا نمیره…می شینی و ناهارتو میخوری.» بعد چشمهایش را بست و همانطور شروع کرد به ذکر گفتن.
مادر سفره یک بار مصرف را پهن کرد. قابلمه را از روی پیک نیک برداشت و کنارش گذاشت. لحظهای دستش به داغی خورد و سریع کشیدش. سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد. سعی میکرد کارش را درست انجام دهد. سرش زیاد به اطراف میچرخید. انگار دنبال چیزی میگشت. وقتی دید که هم چنان نگاهش میکنم خندهای مصنوعی تحویلم داد: «چیه قربونت برم؟»
زانوهایم را بغل کرده بودم.
مادر برنج را توی دیس کشید: «حوصلهات سر رفته؟»
دیس را گذاشت وسط سفره. نسیم لبههای سفره را آرام بالا و پایین میکرد. میتکاندش. به سر تا پای دکل سیاه نگاه کردم. چهار ستون فلزی از آسمان توی زمین فرو رفته بود. شبکهای از خطوط افقی و ضربدری شکل از پایین تا نوک تیزش کشیده شده بود. میخواستم حدودی طولش را اندازه بگیرم. ولی هر بار تا میان آن میرفتم و همه چیز را فراموش میکردم. آنقدر بلند بود که بابا کنارش دیده نمیشد.
مادر برای پدر بزرگ برنج کشید: «آقاجون کافیه؟»
پدر بزرگ به بابا نگاه میکرد که پای دکل دست به کمر ایستاده بود.
مادر بشقاب برنج را توی سینی گذاشت و نگاه پدر بزرگ را دنبال کرد. پدر بزرگ زیر لب گفت: «یعنی بایس یه اتفاقی بیفته بفهمه خطرناکه…استغرالله…این همه جا اینجاس واسه بازی.»
مادر تکه ماهی سرخ شدهای را گذاشت روی برنج پدربزرگ و سینی را به سمت او گرفت: «آقاجون از دهن میافته.»
خودم را کشیدم کنار سفره. بابا داشت میآمد. سرش پایین بود و انگار به طرز قرار گرفتن پاهایش روی زمین نگاه میکرد.
مادر شروع به خوردن کرده بود. کلی برنج توی بشقابش کشیده بود و تند تند قاشقها را توی دهانش خالی میکرد. لپهای باد کرده در جای خود حرکت میکردند. بابا رسید و کفشهایش را در آورد. پدر بزرگ لالهی گوشش را با انگشت چند بار آرام کشید: «به به …چه بویی راه انداختی.»
مادر خندید. دهانش پر از برنج آسیاب شده بود. قاشق را توی ماهی فرو بردم و تکهای جدا کردم. بابا غذا کشید و برگشت به دکل نگاه کرد. پدر بزرگ پایش را آرام به پهلویم زد: «غذاتو که خوردی کردی توپ بیار با مامان بابات بازی کن.»
بابا چنگال را توی سالاد فرو کرد و تکه گوجهای بیرون آورد: «اما من میخوام از دکل برم بالا…هرکی خواست باهام بیاد.»
پدر بزرگ لیوان دوغ را توی سینی گذاشت. سبیلهایش کمی سفید شده بود: «این چیه…لج بازی؟ خطرناکه میگم…خدای نکرده یهو سرت گیج بره…»
بابا گفت: «چه خطری؟ نردبونش حفاظ داره.»
لحظهای لبهای پدر بزرگ به هم دوخته شد و لپهایش با سرعت شروع به جنبیدن کردند. دنبال چیزی میگشت. قاشق و چنگال را گذاشت روی برنج. دو انگشتش را توی دهان فرو کرد و استخوانی کوچک بیرون کشید. نگاهش کرد و دوباره توی دهان برد و تمیزش کرد: «زنگ زده…نمی بینی؟ خدای نکرده یه جاش در بره…یه روز آروم بشین…نمی تونی؟»
بابا لیوان دوغ را برداشت و عقب کشید: «هیچی نمیشه.»
«من که نبودم هر کاری خواستی بکن.»
مامان از دیس دوباره برنج کشید. پدر بزرگ تکه نانی را برداشت و بشقابش را تمیز کرد و زیر لب چیزهایی به عربی زمزمه کرد.
مادر گفت:«معنیش چی میشه آقاجون؟»
بابا دوغ را سر کشید و رو به مادر کرد: «یعنی حواستون به شر باشه.»
پدر بزرگ گفت الحمدلله. بابا روی زانوهایش بلند شد و سینی را از روی پاهای پدربزرگ برداشت. پدر بزرگ دهانش را با کف دستش پاک کرد: «از بلا فاصله بگیر و براش آواز بخون.»
بابا زیر لب گفت: «کدوم بلا بابا؟»
و کفشهایش را کشید کنارش. مادر بطری آب را توی کتری خالی کرد: «کجا؟ میخوام چای درست کنم.»
بابا کفشهایش را پا کرد و از جایش بلند شد. نگاهم کرد: «هنوزم نمیخوای پاشی؟»
پدر بزرگ ابروهایش را در هم کشید و به بابا نگاه کرد: «لاالهالاالله.»
بابا به من خیره شده بود. انتظار داشت که همراهش بروم پای دکل یا حتی بالای آن. حرفی نزدم. او هم حرفی نزد. برگشت و از پیش ما دور شد. پدر بزرگ با مادر پچ پچ میکرد. از جایم بلند شدم و رفتم روی سکوی سیمانی دورتر نشستم. همهی شهر جلوی مان بود. سفید. دکل در جای خوبی قرار داشت. شاید دلیلش همین بود که بابا را داشت دیوانه میکرد. شاید بابا همیشه آرزو داشت که از چیزی بالا برود و هیچ وقت نتوانسته. پدر بزرگ حرفش را قطع کرد. بابا کنار نردبان فلزی ایستاد و برگشت طرفمان. انگار با دکل میخواست عکس یادگاری بیاندازد. یا شاید هم دل ما را بسوزاند. پدر بزرگ نچ نچی کرد و گفت: «می گمت برگرد.»
بابا همین طور که نگاهمان میکرد دستش را گذاشت روی میلههای نردبان.
پدر بزرگ صورتش را در هم کشید: «من حوصله ندارم…پاشیم بریم یه جای دیگه…یه پارک.»
کتری سوت کشید و بخار سفید با فشار بیرون زد. مادر توی قوری آب جوش ریخت. بابا از پیش دکل کنار رفت و آمد پیشم: «هنوز تصمیم نگرفتی؟»
گفتم: «که از دکل برم بالا؟»
«خب آره.»
مادر میوهها را از توی سبد در آورد: «بیاین میوه بخوریم…بعدش با توپ بازی کنیم.»
پدر بزرگ از دست مامان میوه گرفت. وقتی میوه میخورد صدای بهم خوردن دندانهای پلاستیکیاش را میشنیدم. حتی وقتی که دور بودم. مادر اشاره کرد که بیایم. از جایم بلند شدم و رفتم پیشش. بابا هم انگار تا جواب قطعی را نمیگرفت دست از سرم بر نمیداشت. نشست لبه حصیر و کفشهایش را هم در نیاورد. حواسش به دکل بود. انگار همه چیزش بود. نمیدانم چرا اینقدر دلش میخواست از دکل بالا برود. صدای دندانهای پدربزرگ مثل کارخانه بود. به بابا نگاه میکرد که کفش به پا داشت: «چرا راحت نمیشینی؟»
بابا سیبی برداشت و از جایش بلند شد. باز برگشت و نگاهم کرد: «می خوای شرط بندی کنیم؟»
«شرط چی؟»
مادر به پدربزرگ نگاه کرد. بابا گفت: «هر کی بره بالا جایزهاش؟»
در ذهنش دنبال چیزی میگشت. پدر بزرگ هم با نگاهش فکر میکرد. شاید کودکیاش را زیر و رو میکرد. چیزی نگفتم. گفت: «غواصی توی خلیج…چه طوره؟»
مادر خندهاش گرفت. کارخانه شروع به کار کرد: «اینا دیگه چیه یاد بچه میدی؟»
نگاه مادر مدام بین من و بابا میگشت. بابا گفت: «خب؟»
گفتم: «اگه برنده نشم چی؟»
حرفی نزد. فقط نیم نگاهی به پدربزرگ کرد. پدربزرگ نگاهش را از بابا دزدید و من را نگاه کرد. شاید با رفتاری که من داشتم او خیالش راحت بود که قرار نیست کاری انجام شود.
از جایم بلند شدم: «قبول.»
بابا دوباره نگاهی به دکل انداخت و به راه افتاد. من هم کنار او با کمی فاصله به سمت دکل حرکت کردیم. پدربزرگ با مادر حرف میزد. من نگاهم به بابا بود.
صدای پدربزرگ بلند شد: «یه نفر بالای دکله.»
مادر خندهاش گرفته بود. پدربزرگ: «یکی اون بالا خوابه…نمی ذاره برین بالا…حالا ببینید.»
مادر بلندتر میخندید. بابا لحظهای نگاهم کرد. احساس میکردم قرار نیست هیچ وقت به دکل برسیم.
پدربزرگ دستهایش را دور لاستیک ویلچر حلقه کرد و تکانش داد: «نگهبان دکل داره میاد.»
صدایش را عوض کرد: «آهای شما دو نفر…اون جا چی میخواین…با شما نیستم مگه؟»
مامان غش کرده بود از خنده. حالا واقعاً داشتیم به دکل نزدیک میشدیم. پدربزرگ گفت: «دیگه داریم از اینجا میریم، ها.»
رسیدیم به دکل.
هر دو به بالا نگاه کردیم.
بابا گفت: «فکر کنم اون بالا خیلی سرد باشه.»
«اوهوم.»
گفت: «رسیدی بالا میخوای چکار کنی؟»
«از دنیا عکس میگیرم.»
«منم…فقط چشامو میبندم.»
از نردبان بالا رفت. وقتی پایش را روی اولین پله گذاشت باد لابه لای میلههای زنگ زده چرخید و تکانش داد. آرام و با دقت سعی کرد پایش را جای درستی بگذارد. از پله دوم گذشت. پدر بزرگ گفت: «چرا حرف گوش نمیکنی…با تو نیستم مگه؟»
مادر روی زانو نشست: « نرو بالا.»
پدربزرگ به مادر گفت: «نمیفهمه خطرناکه…آخه…این…»
برگشتم و نگاهشان کردم. مادر به من گفت: «تو نرو دیگه.»
نمی توانستم قولی که بابا داده بودم را فراموش کنم و برگردم. بابا دو پلهی دیگر بالا رفت. پدر بزرگ گفت: «یه دیونه اون بالا نشسته…حالا اگه جرأت داری برو؟»
بابا دیگر نتوانست قدم از قدم بردارد. نگاهم کرد. دستم را دور میلهای حلقه کردم: «الکی میگه…هیشکی اونجا نیست.»
بابا قوز کرد و یک پله پایین آمد: «همه جام داره میلرزه.»
برگشتم و به پدربزرگ نگاه کردم. با دست اشاره کرد که برگردم. گفتم: «چی شدش؟»
«از کفشامه اصلن واسه این کار نیست.»
صدای خنده پدربزرگ میآمد. برگشتم و نگاهش کردم. مادر برایم دست تکان داد. شبیه خداحافظی. شاید میخواست بروم کنارش بنشینم و به بابا که پایین میآمد بخندم. پدر بزرگ گفت: «دارن برگردن.»
بابا بی توجه به من راهش را کشید و رفت.
به رفتنش نگاه کردم.
گفتم: «بابا؟»
برنگشت. مامان دوباره برایم دست تکان داد. برگشتم به سمت دکل. چند تکه ابر آن بالا جمع شده بودند.
از نردبان بالا رفتم. نمیلرزید و به کفش هم ربطی نداشت.
پدر بزرگ گفت: «اِ…اِ….برو بچه رو بگیر.»
مامان از جایش بلند شد. بابا وسط راه ایستاد و به بالا رفتن من نگاه کرد. مامان بدون کفش آمد کنار بابا. همین طور بالا میرفتم. بابا گفت: «می تونی بیای پایین؟»
ایستادم. انگار همه چیز در مشتم بود. بابا، مامان، پدربزرگ و شهر.
بابا گفت: «برگرد.»
پدربزرگ داد زد: «برو بیارش…دیونه.»
مامان برگشت و پدربزرگ را نگاه کرد. چشمهایم را بستم. باد از پای دکل بالا آمد و صورتم را دست کشید. لا به لای موهایم رفت و نوازشم کرد. پدربزرگ گفت: «کر شدی؟»
نمی دانم بابا در چه فکری بود. مامان بازویش را گرفت و نگاهم کرد. بابا خندید: «آفرین.»
باد میخواست دکل را از جا بلند کند. میلههای نردبان را محکم گرفته بودم. کف دست هایم عرق کرده بود. آرام پایم را پایین بردم. انگار هیچ پلهای وجود نداشت و حرفهای پدربزرگ هم داشت درست از آب در میآمد. شاید جوشهای دکل باز شده بودند. بالاخره پایم را روی پله گذاشتم و پله بعدی و پله بعدی.
بابا گفت: «مواظب باش.»
پدربزرگ زور میزد ویلچر را تکان دهد: «نمیری بگیریش…خودم بیام؟»
مامان دست را روی دهانش گذاشت. کف دستهایم خیس شده بود و میله از دستانم هی سُر میخورد. لحظهای ایستادم. به آرامی نفس کشیدم.
پدربزرگ با قدرت بیشتری ویلچر را که توی خاک فرو رفته بود تکان میداد: «احمد؟»
بابا بی حرکت بود و صدای پدربزرگ را نمیشنید: «فقط چندتا پله مونده.»
آرام سرم را پایین آوردم تا بابا را ببینم.
پدر بزرگ گفت: «بیا منو از اینجا تکون بده.»
بابا نگاهش کرد. مامان دور دهانش را پاک کرد و بعد کف دستهایش را زیر بغلش برد. بابا دستش را روی شانه مامان گذاشت. میلههای زیر دستم روغنی شده بود. پایم را که پایین آوردم تعادلم را نتوانستم حفظ کنم. پاهایم روی هوا بود و بدنم میلرزید. ناگهان سر خوردم و پیشانی ام به یکی از پلهها بر خورد کرد و روی زمین مچاله شدم.
پدربزرگ داد زد: «همینو میخواستید همتون؟» و به یک باره تعادلش را از دست داد و از روی ویلچر سقوط کرد روی خاک ها. مامان و بابا آمدند بالای سرم. پیشانی ام قرمز و پف کرده بود. توی بغل بابا لحظهای چشم هایم را باز کردم. مامان و بابا هر دو میخندیدند.
.