ترجمه محبوبه شاکری
کارلو، (خودِ من هستم) نمیداند چطور بخواند. خیلی کتاب میخواند، اما یک کلمه هم یادش نمیماند. تنها چیزهایی را که میبیند، از کتابها در خاطرش میماند. کارلو معمولا چشمهایش را هنگام خواندن میبندد. گاهی خوابش میبرد. بیدار که شد همیشه خواندن را از همان جای قبلی ادامه نمیدهد، چون دقیقا یادش نمیماند کجای متن خوابش برده. گاهی خوابش که میبرد کتاب بسته میشود، ورق میخورد یا از لبهی تخت پایین میافتد. کارلو حتی نصف بعضیکتابها را هم نخوانده. از طرفی، شده چند صفحهی کتابی را بارها و بارها خوانده. بعضی وقتها صفحهای را چندین بار میخواند و کلمات را از هم تشخیص نمیدهد. تشخیص نمیدهد چون اصلا کلمهای نمیبیند. اگر در صفحهای واژه «در» آمده باشد کارلو واژه «در» را نمیبیند. یک در میبیند. اگر واژه «آبی» در صفحه باشد کارلو واژه «آبی» را نمیبیند. چیزی آبی میبیند. هربار که کارلو صفحهِی حاوی واژه «در» را از سر میخواند درِ تازهای میبیند. هر بار صفحهای را میخواند که در آن «آبی» آمده، آبیِ متفاوتی میبیند. فقط وقتی به اسامی خاصی مثل «ماریو»، «ریموند»، «لیز»، «اِوِلین» یا آلیووا» رسید، دیگر هیچ چیزی نمیبیند. آدمی نمیبیند که احتمالا ربطی به واژههای «ماریو»، «ریموند»، «لیز»، «اِوِلین» یا آلیووا» داشته باشد. به همان سیاق که یک در -یک در معمولی- به واژهی «در» مربوط است.
برای همین هربار که کارلو در کتابی به لغتی نظیر «ریموند» میرسد، تشخیصش نمیدهد -اصلا آن را نمیبیند- تنها یک سری کارهایی میبیند که در صحنهای رخ میدهند، و نمیفهمد -یعنی نمیتواند بفهمد- ریموند است این کارها را انجام داده، همان ریموند که با واژهی ریموند نشان داده شده بود و در صحنههای دیگر نیز، همچنان حضور دارد. بنابراین کارلو فقط میتواند در صحنهها خودش را در حال انجام کارهایی تصور کند. در حقیقت آنچه کارلو میبیند، سلسله اعمالی است که کسی انجام میدهد. بنابراین –باید حدس زده باشید- این فرد خیالی خودِ کارلو است.
سرِ همین چیزهاست که کارلو نمیداند چطور بخواند.آن همه کتاب را هم به همین منوال خوانده. کارلو همیشه وقتِ خواندن، خود را در چنین حال و هوایی میبیند. گاهی که از تجربیاتش هنگام خواندن برای دوستانش میگوید -آخر کارلو دوستانی دارد و دلش میخواهد از تجربیات، شنیدهها و دیدههایش هنگام خواندن، با آنها صحبت کند- میگویند: «بسیار خوب، قضیه از این قرار است کارلو. تو، راستی با داستانی که میخوانی همذات پنداری میکنی.»
هربار کارلو هنگام صحبت از تجربیاتِ خواندنش، این را میشنود پاسخ میدهد: «نه! من همذات پنداری نکردم. نمیتوانم خودم را در صحنهای تصور کنم که بی هیچ جزئیاتی تنها با یک سری «عمل» ساخته و پرداخته شده. فوقش بتوانم برای خودم فضایی تجسم کنم که به من بخورد و بعد خودم را در آن، جا کنم.»
کارلو وقتِ صحبت از تجربیاتش در زمانِ خواندن کلماتِ خود کتاب را به زبان نمیآورد- علیالخصوص اسامی شخصیتها، چون در خاطرش نمیماند، چون آنها را نمیبیند. – در عوض از چیزهایی میگوید که میبیند.
اکثرا کارلو، در همان حالِ صحبت از آنچه هنگام خواندن یک کتاب یا خوابیدن رویش دیده، متوجه میشود چیزهای تازهای به خاطر میآورد یا در ذهن میبیند. مواردی که قبل از شروع صحبت اصلا یادش نبوده. کارلو وقتِ صحبت از کتابها، در ذهنش خود را یک بار دیگر وارد فضای داستان میکند، رویدادها پیرامونش رخ میدهند و او به نظارهشان مینشیند. تماشا میکند و چیزهایی میبیند که زمانِ خواندن ندیده بود. و آنچه را با کلماتِ کتاب در ذهنش تجسم یافته به زبان میآورد –البته لازم به ذکر است در نظر کارلو کلماتی که به زبان میآیند کاملا با کلماتِ مکتوب فرق دارند- بنابراین حینِ صحبت است که کم کم چیزهایی میبیند و متوجهشان میشود. (البته این در صورتی است که حافظهاش یاری کند، اگر نه که گیج و سردرگم میشود و میگوید: دیگر چیزی به یاد نمیآورم)
اگر دوستانش حرفش را قطع نکنند… خوب، گاهی دوستانش وسط حرفش میپرند و مثلا میگویند: «اما من این یکی را خواندهام اصلا اینها که میگویی در کتاب نیست!» یا «اما تو برای چیزی که تنها در یک جمله آمده یک صحنهی کامل از خودت ساختی.» خلاصه، اگر حرفش را قطع نکنند کارلو میتواند نیم ساعت یا بیشتر از چیزهایی بگوید که در اتاق است. -اثاث، خرت و پرتها، دستمال سفرهها، چراغها، پردهها، پنجرهها، زمین، جای قابی که قبلا بر دیوار بوده، رد انگشت روی شیشهی ویترینِ کوچک، لکهی آب در گوشهای بالای در، رد دستگیرهی در روی گچ دیوار، اثر گرد زیرِ بوفه که از لبهی پایههایش بیرون زده. ترکِ مجسهی کوچکِ چینی روی بوفه، دوختِ باز شدهی لبهی جیبِ بارانیِ کرم رنگی که روی صندلی افتاده.
روزی جلسهی نقدِ کتابِ یکی از نویسندگانِ مورد علاقهی کارلو، در یک کتابفروشی برگزار شد و منتقدی برجسته نویسنده را معرفی کرد و قسمتی از کتابش را خواند. بعد، از حاضرینِ جلسه (که مثل همیشه انگشتشمار بودند) تقاضا شد سوال بپرسند، کارلو برخاست و از نویسنده به خاطر دوختی که باز شده بود تشکر کرد. کارلو آنجا در اتاقِ کوچک و تقریبا خالی ایستاد و از دوختِ باز شدهی لبهی جیبِ یک بارانی حرف زد که در صحنهای از کتابِ نویسنده، آمده بود. همانی که از نویسندگان مورد علاقهی کارلو بود. و او، یعنی کارلو، آنقدر حرف زد که منتقد بالاخره وسط حرفش پرید، تشکر کرد و یادآور شد شاید کس دیگری هم بخواهد صحبت کند. آن وقت بود که نویسنده(از نویسندگانِ مورد علاقهی کارلو) خجالت زده و کمی دلخور به کارلو گفت: «ببینید من در حقیقت چیزی از دوختی که باز شده به خاطر ندارم. مضاف براینکه به هرحال متوجه هم نمیشوم کجایش برایتان اینقدر جالب است.«
همین ماجرا کارلو را واداشت دوستانی پیدا کند و در تجربیاتش هنگام خواندن سهیمشان کند. با دوستانش که چندتایی از «پوجیو روسکو» و چندتایی هم از شهرهای اطراف آنجا هستند، اغلب در فضای آرام و خلوتِ اتاق پشتیِ یک «بار»، کنار ایستگاه قطار پوجیو روسکو جمع میشوند. در همین دورهمیها بود که کارلو متوجه شد نمیتواند بخواند. بلکه فقط میتواند ببیند در حالی که دوستانش قادرند بخوانند. به کتابها نگاه کنند و بخوانندشان. لغات را بخوانند، لغاتی نظیر «در»، «آبی» و حتی اسامی خاص مثل «اِولین» . دوستانش همه را میتوانند بخوانند، اما چیزی نمیبینند.
یکی از دوستانش یک بار گفت: «تو وقتی از کتابی حرف میزنی، انگار خوابی را تعریف میکنی. وقت خواب تعریف کردن هم نمیتوان گفت که فرد واقعا آنچه دیده تعریف میکند یا خودِ عملِ توصیفِ خواب، تصوراتش را در مسیری میاندازد که در آن چیزهای زیادی به آنچه به خاطر دارد اضافه میکند. چیزهایی که همان لحظهی صحبت کردن به ذهنش رسیده، حتی شاید خودش هم نفهمد. تا آنکه همه چیز به هم میآمیزد و نمیتواند بفهمد چه چیزی را از رویا به خاطر دارد و چه چیزی را از خودش ساخته. او حولِ تصورات خودش از خواب و رویا پرسه میزند. و در مورد تو کارلو، تو در خاطرههایت پرسه نمیزنی. پنداری در مکان کاملا جدیدی، انباشته از چیزهای کاملا جدیدی سیر میکنی.«
کارلو جواب داد: «دقیقا همین طور است.«
از آن وقت بود که تصمیم گرفت دفتر «نگارههای خواندن» داشته باشد. کارلو سالها بود که که یک «خواب-نگار» داشت و در آن خوابهای شب قبلش را توصیف نمیکرد. چون هیچ وقت خوابهایش یادش نمیماند. در عوض حالتِ بدنش را درست در لحظهی بیدار شدن و شکلِ تخت، بالش، ملافهها، پتوها و … را زمانی که از تخت بیرون آمده بود شرح میداد.
او در «نگارههای خواندن» از تجربههایش هنگام یادداشت برمیدارد، البته چون کلمات را نمیبیند، نقاشی میکند.
گاهی که با دوستانش در بارِ کنار ایستگاه پوجیو روسکو جمع میشود دفتر «نگارههای خواندن» را نشانشان میدهد، دوستانش کمی میخندند اما به نظرشان تاثیرگذار هم هست. برایشان جالب است کارلو – که نمیتواند بخواند – چطور میخواند و کتابها را به یک سری صحنهی به هم پیوسته بدل میکند. و عناصرِ کتاب دوباره و دوباره پیدایشان میشود، – درها، چیزهای آبی، پیراهنها، تلفنها، مردانی که ورق بازی میکنند، ماهی که از آب بالا و پایین میپرد، پنجرهها و نورشان، باران، ماشینهایی که در مه نوربالا میرانند. در همهکتابها هم همین چیزها داستانها را میسازند. اشیا و چیزهایی که در هر داستان منجر به اعمالی میشوند. با این حال دقیقا هم همان اشیاِ داستان قبلی نیستند. در، در است اما به واقع هیچوقت همان در نیست. عصر، عصر است اما همان عصر قبلی نیست. میز آشپزخانه، میز آشپزخانه است اما همان میز قبلی نیست. چنگال کنار بشقاب، چنگال کنار بشقاب است اما نه همان چنگال قبلی. و دوستانش هنگامِ دیدنِ کارلو در بارِ کنار ایستگاه پوجیو روسکو، متوجه میشوند حتی کارلو هم همان کارلوی قبل نیست. نه، او به واقع همان کارلو نیست. کارلو است اما نه همان کارلو. همیشه او را با نام کارلو میشناسند، همه میشناسندش. اما حتی پیش از اینکه ذوق کنند و داد بزنند «هی کارلو!» یا «خودش است، کارلو!» لحظهای مکث میکنند، کاملا مطمئن نیستند -هم میشناسندش هم نمیشناسند.- و تنها از روی ژست، تکه کلام، یا لباسش است که او را (درکسری از ثانیه)- به جا میآورند. و میفهمند آنچه پیش چشمشان است، آنچه به سمت میزشان میآید، همان است که همیشه با نام کارلو صدایش زدهاند و تازه آن وقت است که کارلوی متمایز سر میزشان مینشیند و فضای خالی خودش را پر میکند. فضایی که قبلا خالی بود. و دوستان کارلو گردش مانور میدادند. آن وقت است که دوستانش میتوانند «کارلو» را به زبان بیاورند و روی این «چیز» اسمی بگذارند و با این اسم میتوانند این چیز، یعنی کارلو را به تمام کارلوهایی که طی هفتهها و ماهها و سالها کارلو صدا کرده اند بچسبانند. و با این شناسایی است، با این نام است که کارلو دیگر برایشان غریبه نیست. دیگر یک تصور نیست که میان میزها و مردانی که ورق بازی میکنند پیدایش میشود. بلکه خوب میشناسندش. هزاربار با او صحبت کردهاند و دوستش دارند، به واقع دوستش دارند. چون کارلو، کارلوی گیج و عیجب و غریب و خیالباف (که در آسمانها سیر میکند) همیشه کارلو است کارلویی که آنها را به تخیل وا میدارد. و بی او، بی کارلو، آنها، یعنی دوستانش، تنها یک سری اسامی و کلمات در چنته دارند و کاملا وابستهشان هستند و خبری از خیال و رویا در زندگیشان نیست.