ادبیات، فلسفه، سیاست

dream 100

خون به چوب نمی‌چسبد

پنجره‌ی اتاق را می‌بندم. سعی می‌کنم به چیزی دست نزنم در حالی که می‌دانم پانزده دقیقه ابتدایی برای تحقیقات درباره‌ی قتل بسیار مهم است. در این مواقع شبیه به تعاریف کتاب‌ها و جزواتی که در دانشگاه افسری به خوردمان…
متولد ۱۳۶۸ و فارغ‌التحصیل کارشناسی رشته مکانیزاسیون ‏کشاورزی است. او ‏سابقه نوشتن چندین فیلم‌نامه را در کارنامه خود دارد. اولین رمان او با نام «مردن به سبک یک آدم معمولی» در سال ۱۳۹۹ منتشر شد.

پنجره‌ی اتاق را می‌بندم. سعی می‌کنم به چیزی دست نزنم در حالی که می‌دانم پانزده دقیقه ابتدایی برای تحقیقات درباره‌ی قتل بسیار مهم است. در این مواقع شبیه به تعاریف کتاب‌ها و جزواتی که در دانشگاه افسری به خوردمان داده‌اند، فکر می‌کنم. خلاصه‌ای از آنچه که به‌یاد دارم را کنار هم می‌چینم و سعی می‌کنم تصویری را مجسم کنم. تصویری از جنس احتیاط و دقت. جرات نکردم ضربانش را بگیرم. چند قدمی از او فاصله گرفته‌ام و به جسم بی‌جانش نگاه می‌کنم. جسمی که غرق خون است و نمی‌توانم صورتش را ببینم. دمر دراز کشیده و نیمی از صورتش به رنگ سرخ خونش در‌آمده‌است. اجازه ندارم به جنازه نزدیک شوم. می‌خواهم زمان را بُکشم تا هر چه زودتر ماموران تحقیق خودشان را برسانند. بی‌دلیل نیست که نمی‌خواستم به‌تنهایی افسر گشت باشم. دلم می‌خواست هم‌چون همکاران دیگرم با ماشین گشت بزنم و به همراه همکارم خیابان‌ها و کوچه‌ها را بگردیم. این‌گونه تصمیم‌گیری سخت است. دو نفر راحت‌تر می‌توانند شرایط یکدیگر را بپذیرند و سرانجام هر دو می‌توانستیم از تصمیم دو‌نفره‌مان دفاع کنیم. حالا من تنها هستم و باید خودم همه‌ی کارها را انجام دهم. از انتظار گرفته تا پذیرفتن مسئولیت این صحنه جرم. به‌دنبال قهرمان شدن یا کارهای قهرمانانه نیستم. وظیفه‌ام را می‌دانم و آن هم انتظار است و قرار نیست به گذشته نگاه کنم. جستجویی در کار نیست و فقط انتظار است.

جنس کف اتاق از چوب است. تابلویی بر دیوار نصب شده که نشان‌گر حرف عجیب و خاصی نیست. دختری را نشان داده که موهایش در گروی نسیم کم‌رمقی است. در پی یافتن نشانی از قاتل یا قاتلین نیستم. کسی هم در ساختمان نیست. ساختمانی مخروبه که تنها این اتاقش رنگ گذشته را حفظ کرده و هیچ تناسبی با اتاق‌ها و قسمت‌های دیگر ندارد. آدم‌هایی که به عنوان خانوده یا دوست کنار یکدیگر زندگی می‌کردند. حال دیوارها هم خاطرات آن‌ها را فراموش کرده‌اند. به عنوان یک افسر گشت فکرهای زیادی در ذهنم پرسه می‌زند. ای‌کاش می‌توانستم به اتاق‌های دیگر هم سری بزنم تا خودم را در مخروبه‌ای از گذشته پیدا کنم. جذاب است که بتوانی دیوارها را بو کنی. قضاوت کردن نتیجه‌ی جستجویم خواهد‌بود. حسی که از این کار به‌دست می‌آورم ادامه می‌یافت تا به روزهای آینده ثابت کنم که چیزی در من تغییر نکرده‌است. همان پرویز سال‌های گذشته‌ام. همان پرویز که دوست داشت معمار و طراح ساختمان شود. دیوارهای نم‌کشیده را تعمیر کند و ایده‌های پوسیده‌ی گذشتگان را از بین ببرد و با ایده‌ای نو همه چیز را نونوار کند.

هیچ‌گاه به قتل فکر نمی‌کردم. تصویر این جسد آن هم در چند قدمی‌ام بی‌آن‌که بتوانم قدمی بزنم زندانی خود ساخته‌ای است که شرایط، من را به آن مجبور کرده. از مختصر بودن برخی حرف‌ها خوشم می‌آید. دوست دارم که همه چیز کوتاه و روان می‌شود. غرق این تفکرات هستم که بی‌سیم من را صدا می‌زند. بی‌سیم را از کمربندم جدا می‌کنم و اعلام آمادگی می‌کنم. در جوابم می‌گوید:

«آدرسی که دادی رو نمی‌تونن پیدا کنن. دقیق‌تر بگو کجا هستی؟»

با جزئیات بیشتری آدرسم را در اختیارشان قرار می‌دهم. حتی نمای ساختمان را برای‌شان شرح می‌دهم به این امید که بتوانند من را پیدا کنند. از انتظار خسته شده‌ام. تردید به جانم افتاده و می‌خواهم هر چه زودتر به جواب برسم.

سوالی در ذهنم وول می‌خورد و در پی پاسخش یک قدم به سمت جنازه می‌روم. از لحظه‌ی حضورم در این اتاق نخسین مرتبه‌ای است که از محل استقرارم حرکت کرده‌ام. می‌خواهم به‌سمت جسد بروم اما توان قدم بعدی را ندارم. لحظه‌ای نگاهم به تابلو می‌افتد. به گمانم موهای دختر تکان خورد. شاید گرمای هوا سبب شده تا اکسیژن کمتری به مغزم برسد و در نتیجه نتوانم به‌درستی متوجه ثبات تصویر دختر شوم. چهره‌اش را نمی‌توان دید گویا نقاش علاقه داشته تا من را در تعلیق رها کند. این تعلیق هم تکنیکی برای هنرمندان مدرن شده تا به‌واسطه‌ی آن مخاطبشان را در غل و زنجیر عقایدشان اسیر کنند. دستگیره پنجره را می‌چرخانم تا پنجره باز شود. می‌خواهم هوای تازه تنفس کنم. پنجره را باز می‌کنم به ناگه نوری سفید پخش اتاق می‌شود. نمی‌توانم بیرون از اتاق را ببینم. دوباره پنجره را می‌بندم. مردد می‌شوم که به هنگام حضورم پنجره را من بستم یا این‌که پیش از آمدن من بسته بود. دلیل این نور چه بود؟ بی‌سیم را در دستم می‌گیرم و سعی می‌کنم با مرکز تماس برقرار کنم. کسی پاسخم را نمی‌دهد. بر روی ران پای راستم احساس خنکی می‌کنم. دستم را در جیبم فرو می‌برم که به شیء سردی برمی‌خورد. هراسان دستم را از جیبم بیرون می‌کشم. دوباره در جای قبلی‌ام می‌ایستم و سعی می‌کنم به چیزی دست نزنم. نمی‌خواهم صحنه جرم را برهم بزنم. می‌خواهم همه چیز همان‌طور که بود باقی بماند. گوشه‌ی اتاق، کنج دیوار عنکبوتی در حال تارکشی می‌باشد. معلوم است که تازه شروع کرده و می‌خواهد آخرین اتاق این ساختمان ویرانه را تبدیل به مخروبه کند. نشانه‌های مخروبه بودن را به آن اضافه می‌کند و بقیه کارها به عهده‌ی زمان خواهدبود. بر چشم‌هایم دست می‌کشم که می‌تواند به این خوبی و دقت همه چیز را ببیند. حتی اتفاقات ریزی همچون تارکشی یک عنکبوت بالغ را. قطره‌ی سرد دیگری بر روی ران پایم وول می‌خورد. این بار با جرات بیشتری دست در جیبم می‌کنم و آن شیء سرد را بیرون می‌آورم. چاقوی ضامن‌داری که از تیغه‌اش خون می‌چکد. بی‌امان خون می‌چکد و پایانی ندارد. چند ثانیه‌ای محو تماشایش می‌شوم تا این‌که مایع لزجی از دسته‌اش ترشح می‌شود. چاقو را بر روی زمین پرت می‌کنم. نگاهم به جسد می‌افتد که صورتش را از من پنهان کرده. ابتدا که آمدم نیمه‌ی راست صورت جسد خون‌آلود بود و می‌توانستم از جایی که ایستاده‌ام آن را ببینم. اکنون نیمه‌ی چپ صورتش خون‌آلود است و برای تماشایش مجبور می‌شوم محل انتظارم را تغییر دهم. برای گفتن اتفاقاتی که در حال وقوع است شتابی ندارم. نمایان شدن سمت چپ صورت مقتتول و گردنش سبب می‌شود تا متوجه دلیل مرگش شوم. گردن مقتول بریده شده‌است، نه زخمی عمیق بلکه زخمی به طول و عمق یک سانتی‌متر که با دقت، تنها شاهرگ را مورد حمله قرار داده‌است. به چاقو توجه می‌کنم و اثر انگشت من که بر روی آن چاقو نقش بسته‌است. فکری به ذهنم خطور می‌کند. تفکری که در جوابیه‌ی پرسش‌های مامورین تحقیق خواهدبود. من قاتل نیستم پس چاقو را از روی زمین برمی‌دارم و می‌خواهم از پنجره به بیرون پرتاب کنم. منصرف می‌شوم. این کار ار روی شتاب‌زدگی خواهدبود و نتیجه‌ی خوبی نخواهدداشت، بنابراین چاقو را در جیبم می‌گذارم و از اتاق بیرون می‌روم.

ساختمان بزرگی است و اتاق‌های بی‌شماری دارد. می‌توان کنار نرده‌ی میانی سالن ایستاد و طبقات را شمرد. به طبقه بالایی می‌روم. وارد یکی از اتاق‌ها می‌شوم. در چوبی نیمه‌باز است. لولای بالایی در شکسته شده و لولای پایینی توان نگه‌داشتن در را ندارد به‌همین خاطر درِ چوبی لولا را کج کرده‌است. درون اتاق با اسباب‌بازی‌های کودکانه پر شده‌است. اسباب‌بازی‌هایی قدیمی که هیچ یک کامل نیستند. عروسکی که پا ندارد یا ماشین آتش‌نشانی که نردبانش شکسته شده‌است. شاید این اتاق محل مناسبی برای پنهان کردن این چاقو نباشد چون نظرها را به خود جلب می‌کند. همان‌طور که نظر من را به خودش جلب کرده‌است، بنابراین می‌خواهم از اتاق بیرون بیایم که صدای غژغژ در ورودی اتاق بلند می‌شود. در بسته می‌شود. من می‌مانم و تاریکی مطلق. برای رها شدن از این تاریکی باید در را باز کنم. اما در باز نمی‌شود. چند باری به در ضربه می‌زنم. مجبور می‌شوم با چاقو قفل در را بشکنم. لولای کج شده درهم می‌شکند و در برروی زمین می‌افتد.

فکری به سرم می‌زند. بهتر است چاقو را که همچنان خون از آن می‌چکد به پشت‌بام ببرم و آن‌جا رهایش کنم. از پله‌ها بالا می‌روم تا به ورودی پشت بام می‌رسم. پشت‌بام در ندارد و با عبور از چهارچوب در وارد پشت‌بام می‌شوم. محل مناسبی را برای اختفای چاقو انتخاب کرده‌ام. کولر آبی قدیمی در گوشه‌ی پشت‌بام قرار دارد. یکی از دیواره‌های پوشالی کولر را باز می‌کنم. چاقو را بالای پره چرخان کولر جاسازی می‌کنم و دوباره دیواره‌ی پوشالی را جا می‌زنم. به اطراف ساختمان نگاهی می‌اندازم. شهرک مسکونی قدیمی که دیگر هیچ یک از ساختمان‌هایش پذیرای آدم‌ها نیست. صدای آژیر ماشین پلیس را می‌شنوم. به سرعت به صحنه‌ی جرم باز می‌گردم. شلوارم خونی است و نزدیکی به جسد را بهانه‌ی آن خواهم‌گفت. تابلویی که به دیوار نصب بود، دیگر نیست. پنجره‌ی اتاق باز است و خبری از آن نور سفید و کورکننده نیست. به‌گمانم همه چیز تغییر کرده‌است. دیگر جسد غرق خون نیست. بلکه جسد در میانه‌ی اتاق افتاده و نیمه‌ی چپ صورتش به سمت پنجره است. خودم را به جسد نزدیک می‌کنم. به صورتش نگاه می‌کنم. خوب دیده نمی‌شود. می‌خواهم جسد را برگردانم که صدای آژیر پلیس قطع می‌شود. می‌توانم صدای پای افرادی که به سرعت پله‌ها را بالا می‌آیند را بشنوم. نخستین ماموری که وارد اتاق می‌شود بی‌سیم افتاده بر زمین را برمی‌دارد و می‌گوید:

«ما رسیدیم».

حال اتاق پر شده با آدم‌هایی که هر کدام مشغول جمع‌آوری اطلاعات هستند. حال جرات می‌کنم تا نزدیک‌تر شوم. کف پایم رد خون روی زمین برجای می‌گذارد. می‌توانم کنار مامور تحقیق بنشینم و به صورت مقتول نگاه کنم. شباهت چندانی به من ندارد اما بی‌شباهت هم نیست. مامور به گردن مقتول اشاره دارد که با چاقویی برش خورده‌است. همان جایی که نوشته شده ( برای بوسه تو بود) . بر روی گردنم دست می‌کشم. روی گردنم شیاری احساس می‌کنم. شیاری هم‌چون رد چاقو

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش