عروس
ایکبیری حرف زدنش را هم بلد نبود. نمیدانست چطور حرف بزند که دل آدم را با خودش ببرد. شوهر خدابیامرزم یک کلمه که از دهنش بیرون میپرید حاضر بودم جانم را برایش بدهم، بچه که چیزی نبود…
ایکبیری حرف زدنش را هم بلد نبود. نمیدانست چطور حرف بزند که دل آدم را با خودش ببرد. شوهر خدابیامرزم یک کلمه که از دهنش بیرون میپرید حاضر بودم جانم را برایش بدهم، بچه که چیزی نبود…
با رضا برای ساعت پنج صبح قرار گذاشتم. هنوز خسیس است و فقط اساماس میدهد. کی این عادتش را ترک میکند؟ به حرف نزدن عادت کرده. بچه که بودیم به زور یک جمله از دهنش در میآمد. عشق خندیدن با صدای بلند بود اما…
به پس گردنم دست میکشم. خلط گلو به انگشتانم میچسبد. دستم را به دیوار میمالم و سعی میکنم از لزجی خلط رها شوم. انگشتم خراش بر میدارد نه آن طور که دستم خون ریزی کند. صدای آقام را میشنوم که از پنجره…
جوابی برای سوالش نداشتم. فقط خودم را پهلو به پهلو کردم تا حداقل چشمهایش خیره به چشمم نباشد. بعضی وقتها خیال میکنم میدانست که من و بهار با هم حرف نمیزدیم. به همین خاطر دل میسوزاند…
جواب سلامش را که میدهم خیال میکند فراموش کردهام چه بلایی سر سگم آورده. شکم آویزانش را جمع میکند تا پشت میز کارم، روی صندلیام بنشیند. خم و راست شدنهای پدرم به خاطر چندرغازی که به او میدهد عصبانیام کرده…
چند مرتبهای استارت میزنم تا بالاخره ماشین روشن میشود. بخاری ماشین را روشن میکنم. تا گرم شدن ماشین شبنمهای یخزده روی شیشه را با کارت ملیام میتراشم. کارتم لب پر میشود.
پنجرهی اتاق را میبندم. سعی میکنم به چیزی دست نزنم در حالی که میدانم پانزده دقیقه ابتدایی برای تحقیقات دربارهی قتل بسیار مهم است. در این مواقع شبیه به تعاریف کتابها و جزواتی که در دانشگاه افسری به خوردمان…
برای هر اتفاقی آغازی لازم است. برای نبودن اتفاق باید جلوی آغازها را بگیریم. این گونه، اتفاقات بد دیگر رقم نمیخورند گرچه اتفاقات خوب هم قربانی میشوند…