حسن برزگر

اسب‌ها روی ساحل رود ارس

علی‌کیشی زیر سایه‌ی چنار هزاران ساله‌ای نشسته بود که روزگاری اولیای خدا آن را برگزیده بودند؛ با قلبی ستمدیده به تار خود زخمه می‌زد و آوازی سوزناک می‌خواند.

رقاصه خیابان قصر شیرین

اولین بار وقتی در بالکن نشسته بودم و صد سال تنهایی مارکز را می‌خواندم او را دیدم؛ دقیقاً وقتی‌که رمدیوس خوشگله با جسم و روح به آسمان پرواز کرد، رقاصه با تشتی پر از ملحفه‌های سفید در بالکن ظاهر شد. با ورودش به بالکن حواس تمام کسانی که در آن خیابان به رفت‌وآمد مشغول بودند را به خودش معطوف کرد اما او به ‌کل جهان بی‌تفاوت بود.

جاودانگی در ماه

از زندان که آزاد شد باور کرد که دیگر جایی برای او در این دنیا باقی نمانده است، جز تمام آرزوهایش که در چشم‌های آیدا و نوشته‌هایی که در دستان او به امانت گذاشته بود خلاصه می‌شد. از مادرش فقط یک‌تخته سنگ سیاه و سرد در بهشت‌زهرا مانده بود و خواهرهایش هم که دنبال زندگی خود بودند، دیگر نه خانه‌ای مانده بود و نه مال و کسبی. باخته‌هایش را که می‌شمارد تنها صدای قلب رقیه خانم در میان آن‌ها سنگینی می‌کرد.

به خاطر روحی که زیر جلدم رفت

 دعانویس‌ها هم جوابم کرده بودند. هیچ‌کدام از دعا‌ها و ورد‌هایشان به حالم افاقه نکرده بود. هر وقت چشم‌هایم سرخ می‌شد و تنم به رعشه می‌افتاد حتی مادرم نیز از‌‌ من می‌ترسید. شبیه قاتل‌های روانی می‌شدم. بعضی‌ها فکر می‌کردند جنی شده‌ام و هنوز امید داشتند که بشود با دعایی خاص شفا پیدا کنم؛ ولی کربلایی مطمئن بود دیگر پاک دیوانه شده‌ام؛ برای همین دیگر مرا قاتى آدم حساب نمی‌کرد. برادرم می‌گفت کربلایی مرا از ارث محروم خواهد کرد و اجازه نمی‌دهد یک دیوانه وارثش باشد. فقط مادرم همچنان مرا دوست داشت.