هیچ چیز را به همان شکل ثابت همیشگی نمیدید. به هر چیزی که نگاه میکرد انگار قلبی با شدت زیاد و سرعت بالا در آن میتپید. گلدان گل دیفن گوشهی هال، دیوارهای سفید خانه، قابعکس خانوادگی روی طاقچه، پردههای توری سفید بلند جلو در هال و هر چیز دیگری که در آن خانه وجود داشت گویی نه تنها قلبی مضطرب در وجودش داشت بلکه با چشمانی منتظر و نگران به او نگاه میکردند.
تاب نگاه کردن به هیچکدام را نداشت. کلماتی را به صورتش پرت میکردند که تحمل شنیدنشان را نداشت.مثل مرغی که قاتل چاقو به دستش را دیده و مضطرب به اینسو و آنسو میرود، با پای لنگان و کمر دردش، در حالیکه روسریاش را روی سرش جمع کرده بود و گره زده بود، در آن ماکسی کودری مشکی گلدارش مدام به اینسو و آنسو میرفت. به آشپزخانه رفت.
فضایی بسیار کوچک و تنگ که پر از وسایل آشپزی و خرتوپرت بود. یک طرف آشپزخانه فلاسک آبیرنگ بزرگی پر از آب سرد و تکههای یخ بود. فضای جلوی دو تا از دیوارها را ظرف و خرتوپرت پر کرده بود. نامنظم نبودند. آنها را روی هم چیده بود. کار هر روزش بود که در جنگی بیپایان با بینظمیها و کثیفیها بجنگد. هر روز از صبح زود، به محض خوردن صبحانه، که اکثر اوقات نان و پنیر با چای شیرین بود، تا شب بعد از جمع کردن سفره و شستن ظرفها که دیگر میتوانست لای تشک پنبهای سفت و سنگینش و پتوی زبر قهوه ایرنگش آرام بگیرد. بعضی شبها از شدت پادرد خوابش نمیبرد. دل به دریا میزد و به شوهرش میگفت: «کمی پاهامو ماساژ میدی؟» جواب سوالش گاهی سکوت بود، گاهی آرهای پر از اکراه و گاهی غرولند که «مگه چه کردهای که پادرد داری زن؟ صبح تا شب توی خونه زیر کولری.»
روبهروی دیوار دیگر سینک ظرفشویی بود. پارچهی صورتی رنگرفتهای سالها بود که با تقلا خود را زیر آن آویزان نگه داشته بود. روی سینک یک کاسهی سفید پلاستیکی کهنه بود که اسکاچی پاره، مانند لاشهی سربازی خمپارهخورده، در آن ولو شده بود. کنار کاسه ریکایی بود که با آب مخلوط شده بود تا دیرتر تمام شود. کمی آنطرفتر اجاقگاز سهشعلهای روی پایهی بلند فلزیاش به دیوار تکیه داده بود.
دو قابلمه روی شعلهها بودند و بخار از گوشهشان به هوا پراکنده میشد. در تمام چهل سالی که به خانهی شوهرش آمده بود هیچوقت پیش نیامده بود حتی یک روز غذایش دیر حاضر شود. حتی سه روزی که میخواست برای مراسم ختم مادرش به روستایشان برود غذای سه روز را پخت و در فریزر گذاشت و به شوهرش گفت: «غذاتونو میذارم فریزر. هر وقت گرسنه بودید روی گاز گرم کنید بخورید.»
بعد از ظهر یکی از روزهای بهاری بود که تکلیف سالهای پیش رویش مشخص شده بود. با پدرش سوار بر گاری چوبی شده بود و برای چیدن علف برای گاوهایشان به اطراف ده رفته بودند. سرگرم چیدن علفهای بهاری بود که پدرش بیمقدمه به او گفته بود: «قراره با جوونی به اسم غلامحسین ازدواج کنی. تا دو هفتهی دیگه عروسیتونه و بعد از اون به خونهی او میری.»
جرئت مخالفتی نداشت. میدانست اگر مخالفت کند کتک میخورد. اصلاً نمیدانست چرا باید مخالفت کند فقط میدانست وقتی این حرف را شنید چیزی ته دلش ریخت، انگار وزنهی فلزی سنگینی روی قلبش سقوط کرد و در گوشهایش پایان دنیا را طنین انداخت، تمام غم دنیا مال او شد، پدرش را ندید، علفهای بهاری کدر شدند.
در راه بازگشت به خانه، خورشید کمکم داشت تلالو زرد رنگش را از دست میداد و برای غروبی دیگر آماده میشد. پدرش جلوی گاری، پشت به حجم سبز علفها، افسار الاغ را محکم در دستانش گرفته بود و با پیشانی گرهخوردهای که جز در شرایط نادری باز نمیشد گاری را میراند. آنسوی علفها، طاهره هیچ چیز را حس نمیکرد. نه هوای تازهی بهار، نه بوی تند علفهای تازهچیدهشده و نه پرواز گاهگاه گنجشکها در آسمان. مانند اسبی که به چشمش چشمبند میزنند تا فقط جلوی راهش را ببیند، هیچ چیز را نمیدید جز پاهای کوچکش را که از گاری آویزان بودند و در جادهی خاکی، بیاختیار، به عقب حرکت داده میشدند.
نزدیکی ده که رسیدند همسنوسالانش را دید که در حال بیرون آمدن از مدرسه بودند. چهار پسرکیسههای پلاستیکی پر از کتاب و دفتر و مدادشان را بیهوا تاب میدادند و حرف میزدند و میخندیدند. دو دختر کمی عقبتر شانههای ظریفشان را آرامآرام در روسریهای بزرگشان که نصف قدشان بود جلو و عقب میدادند و با هم پچپچ میکردند. همیشه دلش میخواست به مدرسه برود. میخواست همهی چیزهایی را که از همبازیهایش شنیده بود خودش تجربه کند.
شبهای زیادی خواب دیده بود روی نیمکتهای ردیف اول نشسته و مدام دستش را بالا میبرد و تندوتند جواب سوالها را میگوید. با دیدن بچه مدرسه ای ها داغ دلش تازه شد. گوشههای روسری بلندش را در دستانش جمع کرد و جلوی دهانش فشار داد تا بغض ترکیدهاش را خفه کند و پدرش صدای گریهاش را نشنود.
غلامحسین را ندید تا روز عروسیشان. اوایل با دیدن او پوست روشنش قرمزتر میشد و خودش را جمع میکرد. ولی با گذشت سالها به مرور به او عادت کرد. قبلاً خدایش پدرش بود حالا غلامحسین. اگر غلامحسین میگفت بنشین مینشست و اگر میگفت بلند شو بلند میشد. پسر اولش را به دنیا آورد. مسئولیتها و کارهایش چندین برابر شد ولی خیلی زود خودش را با همه چیز وفق داد. تا بیست و شش سالگی چهار پسر بدنیا آورده بود. خوشحال بود از اینکه دختری نداشت و تمام وقتش را صرف خانهداری و بچهداری میکرد. گاهی بشقاب غذا را در دستش گرفته بود و دنبال حسام میدوید تا حین بازی غافلگیرش کند و غذا در دهانش بگذارد.
گاهی با فرغون احمد را به مدرسه میبرد که گفته بود: «خسته میشوم تا مدرسه راه بروم.» غذا میپخت، لباس میشست، خانه را جارو میزد و شبها قبل خواب قصهی گرگ و گوسفند را برای بچههایش تعریف میکرد، درحالیکه از فرط خواب و خستگی زبانش به سختی در دهانش میچرخید. لابهلای هیاهوی بچهها و کارهای روزمره خودش را به کل فراموش کرده بود.
از صبح که چشم باز میکرد تا شب که میخوابید به جز غلامحسین و بچهها دغدغهی دیگری نداشت. دلش به پسرهایش خوش بود و به غلامحسین. همیشه دستانش را بالا میبرد و میگفت: «خدایا شکرت که غلامحسین هست وگرنه من تا حالا مرده بودم.» هر بار که این جمله را می گفت غلامحسین چشمان کوچکش را جمع میکرد و با تمسخر میگفت: «اگر شب بشود حتی آدرس خانهی خودش را هم نمیتواند پیدا کند.» به مرور پسرها بزرگ میشدند و هیکلشان درشتتر و تن صدایشان بمتر. یکی از سرگرمیهایشان این بود که کلمات جدید یا سختی را به مادرشان بگویند و از او بخواهند تکرار کند و به ناتوانیاش بخندند. طاهره اما مشکلی نداشت و تازه خوشحال هم میشد که موجبات خندهی پسرهایش را فراهم کرده.
حالا بعد از گذشت چهل سال از زندگی مشترکش همهی پسرها ازدواج کرده بودند و خانه و زندگی تشکیل داده بودند. کوچکترین پسرش، حسام، اما مجرد بود. کنار پدر و مادرش در همان خانهی قدیمی زندگی میکرد. مشکل هم همینجا بود. به تازگی از یک نزولخور که یکی از رفقایش به او معرفی کرده بود دویست میلیون تومان پول گرفته بود و چکی به او داده بود. پول را برای خرید ماشین خرج کرده بود و البته خوشگذرانی و مهمانی گرفتن. همان ماه اول در راه مسافرت به شهرکرد تصادف کرد و از ماشین چیزی جز لاشهای برایش باقی نماند. سه ماه از مهلت پاس کردن چک گذشته بود و حسام آه در بساط نداشت. در این مدت به بهانهی کار مدام به این شهر و آن شهر سفر کرده بود.
صدای زنگ در خانه مانند آواز بلبل در فضای خانه پیچید. طاهره با عجله به سمت درب حیاط رفت و داد زد: «اومدم. اومدم.» غلامحسین بود. گرمای تابستان و دستهگلی که حسام به آب داده بود حسابی دمار از روزگارش در آورده بود. صورتش سرخ شده بود و قطرات عرق از آن چکه میکرد و موهای کوتاه حالت دارش به پیشانیاش چسبیده بود.
«چه شد؟ پلیس چه گفت؟»
«گفتند پسرتون چک بی محل کشیده. فعلاً در بازداشتگاه میمونه تا روز دادگاه.»
صدای گریهی طاهره بلند شد.«حالا چه کنیم؟ چه خاکی بر سرمون بریزیم؟»
«راهی نداریم جز اینکه تمام خونه و زندگیمون رو بفروشیم و بدهی این پسر لاابالی رو بدیم.»
«بفروشیم، بفروشیم. فقط پسرم زندان نره.»
کف آشپزخانه روی پتوی کهنهای که طرح گربهی قرمزرنگ بزرگی رویش دارد نشسته. با یک دست با کتری آب میریزد و با دست دیگر ظرفها را زیر آب میگیرد. قابلمهی روحی بزرگ که پر از آب و کف شده را بهزحمت بلند میکند و لنگانلنگان تا حمام میرود و آن را خالی میکند و برمیگردد. قابلمهای روی پیکنیک گذاشته. درش را باز میکند. بخار روی عینکش مینشیند. ملاقه را چند دور در قابلمه میچرخاند و دوباره درش را میبندد. تازه کرایهی این ماه را دادهاند و آه در بساط ندارند.
غلامحسین دو شیفت در مغازه کنار صاحب مغازه کار میکند ولی با چندرغازی که او میگیرد بهزور فقط میشود کرایهی خانه را داد. صدای کوبیدن در میآید. بلند میشود و در را باز می کند. خواهر بزرگترش به دیدنش آمده. با هم به هال میروند و طاهره چای میآورد. خیره میشود به استکانهای چای تازهدم که حبابهای ظریف روی آنها یکی پس از دیگری در حال ترکیدن هستند. بغضی بهاندازهی تمام عمرش گلویش را محکم میفشارد. همهی روزها و شبهای عمرش ناگهان مانند قطاری سریعالسیر از جلوی چشمانش میگذرد. بغضش میترکد و برای اولین بار با صدای خفهای که بهسختی از ته گلویش خود را به بیرون میکشد لب به شکایت میگشاید.