هر دفعه قسم میخورد که این بار آخرش است. نمیدانم چرا ما باورمان میشد؟ مامان با خوشحالی عجیبی که میدانست تا فردا بیشتر دوام نمیآورد همه جاسازهایش را میگشت و هر چه باقی مانده بود را میریخت بیرون. از سنجاق سوخته گرفته تا کاغذ لوله شده. از بس که پشت سرش راه افتاده بود تا ببیند این دفعه کجا را مکان کرده، چند تا از ساقیها فکر کرده بودند مامان هم دنبال تریاک میگردد. بدبختی اصلی وقتی بود که زنهای فامیل میآمدند در خانه تا التماس کنند که شوهرهایشان را دیگر راه ندهیم برای تریاک کشی.
ما بیخبر بودیم. مامان صبحها من را که میگذاشت مدرسه فاطمه را بغل میزد و تا غروب توی خیاط خانه پروین خانم خشتک میدوخت و آستین چرخ میکرد. خانه خالی بود و ما بی خبر بودیم کی آمده و کی رفته. مامان که میرسید اول از همه گاز پیک نیکی را بلند میکرد تا ببیند سبک شده یا نه. اگر سبک شده بود بساط جیغ و داد و دعوا شروع میشد و آخرش هم خب معلوم بود، قسم میخورد و روز از نو.
آخرین باری که دیدمش نه سالم بود. با اتوبوس لکنتی ایرانپیما رسیده بودیم عوارضی بوشهر و اسم ایست بازرسی را که شنید رنگش شد عین گچ. هر چه داشت را قایمکی گذاشت توی جیب مانتوی مامان. فقط من دیدم و خودش هم فهمید که من دیدم. اولین بار بود که فهمیدم اگر درد خماری و کیف نعشگی بگذارد احساسات دیگری هم برایش مانده. از چشمهای پسر نه سالهاش خجالت کشید و همان شب وقتی رسیدیم بوشهر، سر کوچه نفتی، رفت و دیگر برنگشت. معلمها میپرسیدند پدرت کجاست؟ چه کار میکند؟ هم از من میپرسیدند هم از فاطمه. من همیشه شغل پدر نفر قبلی را میگفتم. یک بار که نفر قبل از من گفت «فرش فروش» همین طور ماندم. نه به کفشهای زبان باز کردهام میخورد پدر فرش فروش داشته باشم نه به درز شانه پولیور طوسی رنگم که از بس پاره و دوخته شده بود مثل درجههای نظامی سر شانه سرهنگها و ژنرالها یک وجب پف کرده بود و آمده بود بالا. از بس که مامان گفته بود مرده شورش را ببرند اولین چیزی که به ذهنم آمد مرده شور بود.
بعدتر فهمیدم مرده شور بهترین انتخاب ممکن بود چون معلمها اصلا نمیخواستند با مرده شورها همکلام شوند یا دست بدهند. . فاطمه را نمیدانم چه جوابی میداد. انگار درباره فاطمه هیچ چیز نمیدانستم. نفهمیدم کی بزرگ شد، کی نقاشی یاد گرفت یا چه طور میتوانست آن همه ساکت باشد و فقط پاهای لاغر استخوانیش را بگذارد توی حوض و سرش را آن قدر پایین نگه دارد که خون دماغ شود. تا به خودمان آمدیم زرد و ضعیف افتاده بود روی تخت بیمارستان. دکترش میگفت چطور زودتر نفهمیدهایم کلیهاش عیب کرده. خودمان هم نمیدانستیم. توی کوچه که راه میرفتی مثل مار و پله باید حواست جمع این میشد که از سرنگهای پخش و پلا روی زمین نیش نخوری.
هر روز خبر سقط و قمه کشی و بگیر و ببند بود. انگار بین همه اینها کلیه نیم سوز فاطمه به چشم نیامده بود. پاهای استخوانی فاطمه ورم کرده بود و مامان داشت خفه میشد. سرش را فرو میکرد داخل حوض و میزد زیر گریه. این طوری چشمهایش کمتر باد میکردند و به خیال خودش فاطمه متوجه نمیشد. مامان حالت غم انگیز خودش را داشت؛ شانههای افتاده و چشمهایی که مدام پایین را نگاه میکردند. از وقتی فاطمه حالش بد شده لبهای مامان هم مدام در حال حرکتاند. با خودش حرف میزند، با خدا، با آقای دکتر، با پروین خانم و آن شکم ورقلمبیده و لبخند گشادش. مامان حتی با بابا هم حرف میزند.
قرار بود صبح بروم یکی از دوستهای قدیمی بابا را ببینم که شاید بتواند کاری کند. آخر هر شب خاطرههای بچگی فاطمه یکی یکی توی سرم چرخ میخورند. اولین بار که دندانش افتاد، بعد از ظهرهایی که تیشرت شاهین بوشهر را تن میکرد و قاطی ما دنبال توپ پلاستیکی دو لایه میدوید، روز آخر تابستانی که مامان سر فاطمه را به خاطر موخوره تراشید و اول مهر مقنعه اش را سر نکرد و با سر صاف رفت مدرسه. مامان سر هر کسی که به فاطمه خندید فریاد کشید. شنیدن صدای داد و بیداد مامان خودش آرزو شده. از همه ابهت صدایش فقط همین نالههای توی خواب مانده و زمزمههای زیر لبی.
– همه چی درست میشه، نه؟
– آره مامان.
– نهایت خونه رو میفروشیم دیگه. چیزی نیست که. نه؟
– آره مامان. شبت بخیر.
آقا سیروس حرف میزد و من نمیشنیدم. پلک زدنهای آرام و سنگینش، لبهای کبود و ترک خوردهاش. از زیر چشم پاییدنها و بوی ترش سیگار تیر قرمزش؛ همه مرا یاد پدری میانداخت که تنها یادگارش همین سیروس بود. پادوی بنگاه امپراطور بود. بنگاه امپراطور با آن میز عتیقه که پایههایش با قسم حضرت عباس بند بود و تلفنش به خاطرعدم پرداخت بدهی قطع شده بود بدون سیروس روی هوا بود.
خانهها را نشان مشتریها میداد، پریزها را تعمیر میکرد. اگر از مشتری خوشش میآمد آنقدر توی سر مال میزد که صاحب خانه پول پیش و اجاره را کم کند و اگر با صاحب خانهای لج میافتاد آن قدر عیبهای خانه را توی بوق و کرنا میکرد که طرف بیخیال معامله شود. مامان از سیروس خوشش نمیآمد. میگفت سیروس پدرت را بدبخت کرد. خود سیروس هم معتقد بود زنش بدبختش کرده ولی من همیشه فکر میکنم بدبختی توی ذات بعضیها است. شاید بعضی وقتها خوشبختی را از دور ببینند ولی آخرش بازهم همان داستان است. شعری از اخوان ثالث حفظ بود و هر وقت که یاد زنش میافتاد آن را میخواند: «شاتقی زندانی دختر عمو طاووس…» این دفعه هم همین را خواند؛ بعد انگار اولین بارش باشد که زبان باز کرده، کل راه را حرف زد: «سه راه افسری، ۲۱ حمزه. ترومبون، ترومپت، ساکسیفون… هر چی که میشد بچپونم تو دهنم و تا جا داره دلنگ دلنگش رو در بیارم. الکی شدیم گروه ارکستر پادگان. بین پادگانهای تهران اول شدیم. سه روز تشویقی رد کردن. تو همون سه روز دیدمش. نشسته بود روی نیمکت و چادرش افتاده بود روی شونههاش. یه سال بعد عروسی کردیم. سال بعدش رفت که رفت…»
وقتی رسیدیم جلوی در قهوهخانه یکی دو دقیقه این پا و آن پا کرد، بالاخره گفت:
– همه چی درست میشه نگران نباش.
– میدونم.
– پول و سیگار داری؟
– آره.
– خداحافظ.
– خداحافظ.
ظرف جیگر را میکشد سمت خودش. میگوید: «بیا نمک نداره!» عادت دارد بعدِ گفتن هر جملهای طوری بخندد که دندانهای زرد کرم خوردهاش بریزد بیرون.
«بیا نمک نداره!»
از دیدن خندهاش دلم میریزد به هم. کار فاطمه که درست شد بالاخره یک روز میچسبانمش سینه دیوار و میپرسم: «چی انقدر خنده داره آخه، مرتیکه پفیوز؟» موقع غذا خوردن جیک نمیزند. پایین رفتن آخرین لقمه از گلویش را که میبینم زبان باز میکنم به صحبت ولی با اشاره دست ساکتم میکند. داوود نامی را صدا میزند. داوود شاگرد قهوه خانه قوز کرده و لخ لخ کنان خودش را میرساند به میز ما. دست بالا هم که حساب میکنم آخرش به شانزده نمیرسد. با لهجه غلیظ عربی میگوید: «جانم آقا مصیب؟»
– دو تا چایی بده اینجا. یکیش پر رنگ و پر مایه.
– روی چشم آقا مصیب.
– اگه تا آخر وقت امشب چشمت به جمال نوریک روشن شد بش بگو دو چتول عرق خرما واسه مصیب بذار کنار.
– نوریک؟ نوریک ارمنی؟
– نه. همون نوریک که سید اولاد پیغمبره، شال سبز میبنده به کمرش. چن تا نوریک داریم مگه خنگِ خدا؟
داوود همان طور ایستاده چرتش میبرد. مصیب رو میکند به من، با خنده چشمکی میزند و میگوید: «شیرهی لاکردار». چند بار جلوی صورت داوود بشکن میزند، بعد جفت دستهای خِپِلش را میکند سمت آسمان: «یا حضرت عباس خودت این رو از استندبای بکش بیرون.»
انگاری که دعا اثر کرده باشد چشمهای داوود باز میشوند و شروع میکند به زمزمه کردن: «دو تا چای. یکی پر رنگ، دو چتول عرق خرما!»
مصیب با صدایی که از روی تعمد بلند شده تا همه بتوانند بشنوند میگوید: «فقط شیرفهمش کن که آب و قرص نفرسته برام. مصیب بچه قرتی بالاشهری نیست که با هر آب زیپویی سرش چرخ بخوره و به خیال مستی شروع کنه عر زدن!»
حس میکنم موقع گفتن بچه قرتیِ بالا شهری زیر چشمی به من نگاه میکند. ته دلم از این که بالا شهری خطاب شدهام بدم نمیآید. حواسم را که جمع میکنم میبینم داوود رفته و دست مصیب داخل جیبهایش را میگردد. اول دست میبَرَد داخل جیب پیراهن و بعد جیب پشت شلوار، آخر سر دو بار میکوبد روی جیبهای جلوی شلوارش. این مسیر را سه بار میرود و میآید تا پاکت سیگارم را میگذارم جلویش. کبریت میکشد و دودش را میدهد سمت من.
– مشتری خودتی؟
– نه…
– اخم و تَخم نکن. بگو طرف کیه. مصیب مث دکتر میمونه، به همه محرمه.
صدای خودم را به زور میشنوم. انگار کس دیگری جای من حرف میزند. خاطرات سیاه و سفید توی سرم چرخ میخورند. چهرهی فاطمه میآید جلوی چشمهایم. با دمپایی حمام آبی ایستاده داخل راهرو و موهای بافته شدهاش رها شده روی شانههایش. گذاشته بودمش کشیک که هر وقت مامان پیدایش شد خبرم کند. چهارپایه زیر پاهایم لق میزند. دستم به ته کمد دیواری نمیرسد. بالاخره میبینمش، روی برچسبش با ماژیک قرمز نوشته «فیلم شعله». به هوای گرفتنش دست میاندازم ولی چهارپایه در میرود و میخورم زمین. صدای جیغ مامان، صدای گریهی فاطمه، صدای مصیب:
– اکه هی. خدایا ببین روزی ما رو قلاب سنگ کردی به ماتحت کی. دِ حرف بزن لامصب.
– واسه خواهرم.
باز میخندد. حالا اگر دقت کنم دندان عقل سیاه شدهاش هم مشخص است. صندلیش را میکشد جلو و با صدایی آرامترمیپرسد: «دوخت و دوز دارین؟» خون به مغزم نمیرسد، دوست دارم سرش را بکوبانم به میز قهوهخانه.
فاطمه افتاده روی تخت بیمارستان و لبهایش ورم کرده. همهی زورم را میزنم که بخندد. حالا صدای خودم را میشنوم؛ کنارِ تخت فاطمه؛ داخل بیمارستان: «میگه باید عروس رو لخت ببینم تا پسند کنم. بعد که میبینه میپرسن خب چی شد؟ میگه نه خوشم نیومد. دماغش دراز بود.» فاطمه میخندد، مامان هم میخندد ولی از چشمهایش دو قطره اشک میریزد روی گونههایش. با صدای خفه میگویم: «کلیه» موقع حرف زدن نگاهم نمیکند. همیشه چیزی هست که موقع حرف زدن همهی توجهش را بدهد به آن. ظرف جیگر، لیوان چایی یا خاکستر سیگار حتی. صدایش در میآید که: «هفتاد تومن؛ تمام. به همین شب عزیز مشتری خوابیده پاش.»
نمیدانم از کدام شب عزیز حرف میزند. توی تاکسی که بودم رادیو داشت آهنگ شاد پخش میکرد. میخواهم این را بگویم که بفهمد مچش را گرفتهام ولی سریع ادامه حرفش را میگیرد: «عشقم کشیده بدمش به خودت. دو ساعت پیش یه خانم دکتری، سانتال مانتال، اومده بود دنبالش. یه جوری اخ و پیف کرد سر نشستن رو صندلی این جا که انگاری ما رو ننمون ریده ولی سرکار خانم رو انیشتن و نیوتن دست تو دست هم کشیدن بیرون. بهش گفتم خانم دکتر، وقتی کارت لَنگه یه کم وا بده حداقل. از وقتی بوده کارد و چنگال شما توی استیک کرگدن بوده و دک و پوز ما یه مشت گره گوری توی سطل آشغال. آخه خونت از من رنگینتره یا باد فتقت بوی توت فرنگی میده؟»
حس میکنم حالا که باد فتقم بوی توت فرنگی نمیدهد میتوانیم صمیمیتر حرف بزنیم. از جیب خالی و دست تنگ میگویم تا یک سری چیزها درباره اجاره خانه و قسط بانک. به این امید حرف میزنم که شاید از بین بدبختیهایمان بیشتر گره بخوریم به هم. این یک قانون نانوشته بین تمام بدبختهای بیپول دنیا است که بالاخره از یک جایی به هم ربط پیدا میکنند، یا پدرشان زمینی داشته که مفت فروخته و الان همان تیکه زمین شده بالاشهر یا برای آشنایی ضامن شدهاند و طرف هم پیچیده به بازی. حالا صحبتهای من و مصیب تبدیل شده به مسابقه. هر کس که بیشتر بدبخت باشد برنده است. آخر سر با داشتن خواهر دیالیزی و خانهای که سقفش به زور قسم و آیه روی سرمان نمیریزد برنده میشوم و قول دو میلیون تخفیف میدهد. اولین بار است که آرزو میکنم کاش بدبخت تر از الان بودم. کاش آن قدر بدبخت بودم که کل هفتاد تومن را تخفیف میداد.
وقتی میفهمد که کلا پول ندارم قیافهاش متفکر میشود. اصلا به ذهنم هم نمیرسید که قیافهی متفکر مصیب را ببینم. مصیبِ بزرگ، مصیب فیلسوف! حس میکنم همین الان است که بازوبند سرخ ببندد و شروع کند به صحبت از فقر طبقات کارگر و لزوم عدالت در رفاه اجتماعی از نظر مارکس ولی بعد از چند دقیقه شروع میکند سوال کردن از کم و کیف شاشیدنِ من. نمیدانم برای چه؟ خیالش را راحت میکنم که خیلی خوب و باقدرت میشاشم.
چهرهاش باز میشود و میگوید: «حله دیگه» بعد گوشهای از قهوهخانه را نشان میدهد که جوانی با شلوار کردی و شال سفید دور کمرش نشسته، دود قلیانش را حلقه میکند. مصیب میگوید: «اسمش ممده. بعد از زلزله کرمونشاه اومد اینجا. همه کس و کارش تو زلزله فوت شدن. وقتی اومد یه دست لباس پاره پوره بیشتر نداشت ولی الان…» موقع گفتنِ الان سرش را میاندازد پایین و دستش را به چپ و راست تکان میدهد. میفهمم که ممد الان وانت خریده و تا آخر ماه هم میرود خواستگاری. بعد مصیب توضیح میدهد که کلیه راست ممد را خودش فروخته. طوری میگوید که حس میکنم دستانش همیشه باید بوی کلیه بدهند. وقتی به خودم میآیم قیافهاش شبیه آدمهایی است که منتظر جوابند.
دوباره میپرسد: «یه کلیه میدی یه کلیه میگیری. قبول؟» بعد میخندد.
یادم نیست به نشانه موافقت حتی سر تکان داده باشم ولی معامله تمام شده. دست میدهیم و از در قهوهخانه میزنم بیرون. به این فکر میکنم که بدون یک کلیه تعادل راه رفتنم به هم میریزد یا نه. شاید ممد هم به خاطر همین است که شال میبندد. توی تاکسی بوی ادکلن و صابون لوکس و سیگار قاطی شده. راننده به گوینده رادیو فحش میدهد و ضبط را روشن میکند، صدای خش دارش میماند روی دلم.
دل هیشکی مثل من غم نداره / مثل من غربت و ماتم نداره
سیروس و مصیب و ممد و صدای خش دار را میگذارم همانجا پشت در. فاطمه نشسته و پاهایش را گذاشته توی حوض. بوی غذا، شاید از خانهی همسایه، پیچیده داخل حیاط. بوی غذا چیزی است مثل بوی خبر خوش. امشب را باید زندگی کرد، حداقل همین یک شب را.