دیگر خبری از آن دختر سرسخت و مغرور نبود. هنوز حرف از دهانمان درنیامده، اشک از چشمهایش سرازیر میشد. مچ دستش را روی گونههایش گذاشت تا اشکهایش سُرنخورند. به انگشتهایش اجازه نمیداد چیزی را بدون واسطه لمس کنند…
آن شب مرا لتوکوب نکردند و نان هم دادند. نیمههای شب نالههای جوانی که پهلویم به زنجیر بسته بود خاموش گشت و بیحرکت افتاد. او که شب گذشته تا صبح از شدت درد تقلا میکرد، امشب یکباره آرام شد…