به نفسهای داغش روی گردن او فکر کرد. به تن لرزانش که مثل گنجشک بارانزده به تن او پناه برده بود. به پوست نمناک و چسبانشان و اطمینان خودش از کسی که با او همبستر شده. به چشمان گرم و مهربانش و آخرین لرزش…
صبح که شنیدم مردی با پای لنگ از اتاق ۱۳ بیرون آمده است، فهمیدم فرد دیگری این کار را انجام داده است. میدانستم فرد دیگری باید دزدی کرده باشد زیرا من روی عرشه تنها بودم و به کسی نگفتم چه چیزی را دیدهام…