Day: خرداد ۳, ۱۳۹۹

مادرم قصه‌گو بود، ولی من نویسنده و تصویرگرِ داستان هستم. داستان‌ها از حنجره‌ام عبور نمی‌کنند، مگر موقعِ خواندن ‌ـــ‌ بلکه از سرانگشتانم تراوش می‌کنند. مادرم آدمی اجتماعی و بی‌پروا بود، و مثل همۀ قصه‌گوهای خوب، داستان را درلحظه خلق می‌کرد؛ قصه‌ها در درونش و در تقاطعِ اندیشه و صدا شکل می‌گرفتند. نقلِ او فضا را پر می‌کرد و همۀ کنش‌ها و واکنش‌های شنوندگان را با خود هماهنگ می‌ساخت.
رویارویی طبیعت و بشر برای همیشه ادامه خواهد داشت و بخشی از حاصل این مواجهه، خلق ادبیات و آثار داستانی است که اگر خوانده شوند، چیز‌های زیادی در مورد زندگی و قوانین نانوشتهٔ آن به ما می‌آموزند.
ما نبودیم، نه اینکه که می‌دانستیم باید نباشیم، نه ولی خب به سرمان زد از شهر بزنیم بیرون. دقیق یادم نیست که دلیل داشتیم برای اینکه بریم یا نه؟ فقط این را می‌دانم که رفتیم، خوش خوشان سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. من جلو نشسته بودم، کاوان در بغلم بود و سیروان پشت خوابش برده بود. کاوان هم مرز بین خواب و بیداری بود. با هم حرف نمی‌زدیم اما هر دو فقط چشم دوخته بودیم به جاده. رادیو روشن بود و صدای خواننده کوردی شنیده می‌شد.