پاییز ۵۹ شش ماه از سربازی ام میگذشت، خدمتی که قرار بود در شهربانی باشد و با جا ماندن یک پرونده در بلبشوی اول انقلاب سر از زندان قصر درآورد و من شدم کادری زندان. روزی که امریه به دستم رسید پشتم لرزید، پشت آقاجان لرزید، پشت مادر لرزید و اشک ریخت، نه اینکه بچهننه باشم و نخواهم برم اجباری نه اصلاً خودم ۵۹ که هجده سالم شد خواستم برم اجباری آقاجان هم که ملاک مرد بودن بچههایش سربلند کردن توی بازار واسش بود از این کار استقبال کرد، هرچند که ته دلش معلوم بود بدش نمیاومد من چند سالی زودتر به دنیا اومده بودم، ناسلامتی خودش سرباز قزاقخونه بود و پسر بزرگترش سرباز گارد حالا بعد سه تا خواهر من بودم و سربازی برای مردمی که اگر بو میبردند تو سر آقاجان چه حرفهایی هست جای دفتر زندان باید میرفتم پشت میله اون هم خانوادگی.
من زندانبان بودم یا زندانی هیچوقت نفهمیدم، نفهمیدم زندانی کدوم طرف میله است شاید این جماعت که لباس گورخری تنشان بود زندانبان بودند و ما زندانی کی میدونست هردو طرف به هم از بین میلههای سیاه عمود نگاه میکردن کی میدونست کدوم طرف در بنده؟
تنها چیزی که میدونستم این بود که این قصر کابوس بیپایان من شده بود.
سال ۵۹ زندان تنهایی جایی بود که میان بلبشوی مملکت کارش درست مثل قبل انقلاب بدون یک ساعت اینور و اونور انجام میشد فقط آدمها عوضشده بودند، شیر و خورشید کنده شده بود و بهجایش الله دوخته بودند، کتک و فحشی که نثار ته ریش میشد حالا حوالهی آدم بیریش بود، قاضی هم جای لباس نظامی و چکمه و اخم، لباس راحتتری پوشیده بود و لبخند میزد. صبحها قبل از اذان در زندان باز میشد و یک پیکان سفیدرنگ که سرنشین عقب آن مردی با لباس منبریها بود خندان وارد زندان میشد.
پاییز ۵۹ زندان قصر پر از میهمان بود. همه جور آدمی را میشد دید آنقدر زندانی زیاد بود که لباس های گورخری کم آمد و بنا شد پشت لباس زندانی هرچه میخواهد باشد با رنگ سفید بنویسند اللهاکبر، زندان شبیه به سیرک شده بود؛ اللهاکبر پشت اورکت سبیلوها، اللهاکبر پشت کت های ایتالیایی شش تیغ کردهها، اللهاکبر پشت چادر شهرنوئی ها، آسپیران تکیده زندان که از شدت کشیدن تریاک شبیه به ترکه شده بود و بدبخت از ترس لو رفتن پامنقلی بودن صورتش را در ریش میپوشاند، نگاهش را موقع هواخوری از روی برجک دور میگرداند و به هر دسته که میرسید زیر لب حرفی میزد، کافرا، بورجاها، ملکه دوقرونیا و آخر سر بر میگشت و با لحنی ساختگی رو به پاسدارها میگفت خدا رو شکر جنسمون جوره برادر هاها! در مقابل پاسدارها جوری نگاهش میکردند که اگر نشئه یا خمار نبود قالب تهی میکرد ولی از بخت خوبش همیشه یکی را بود.
تابستان تهران زود شروع شده بود، عید قربان دو روز دیگر بود و پدر عادت داشت هر عیدی بود همهی خانواده را جمع کند ببرد باغ دماوندی که توی انقلاب شاه و ملت مفت از چنگ رعیت زمیندار شده درآورده بود.
چند روز قبل از عید پدر من و سعید برادر بزرگم را برداشت و برد مال بازار تا قربانی عید را بخرد، این اولین برخورد من با دنیای واقعی آدم های بزرگ بود بازار کیپ به کیپ از آدم و حیوان پر بود، بوی تند پهن حیوان و عرق انسان هوای واقعی را خفه میکرد، سعید دستم را درون دست داشت و مثل بره ای که تیغ دیده باشد آرام و رمیده به دنبال خود میکشید، نگاهم مثل جیرجیرک از بین پاهای مردهای گنده از سمتی به سمتی میپرید، خون، گوشت، پوست، پهن، پدرم گوسفند چاق و پروار سفیدی که بر روی سرش رنگ قرمزی کشیده بودند در بغل داشت و خندان به سمت ما میآمد، گوسفند در آغوش پدرم با دست و پای بسته میلرزید و سرش را با حرکت آرامی تکان میداد انگار به دنبال مجالی بود برای پنهان کردن چشمهایش، نمیدانم چه وقت بود که فهمیدم تمام موجودات لحظاتی پیش از آنکه بمیرند متوجه حضور مرگ میشوند، گوسفند در آغوش پدرم مرگ را حس کرده بود و میلرزید، هرچند که مرگ بر سر او سایه نینداخته بود اما در میان آن اغتشاش تعفن مرگ حضوری دائمی داشت، در فاصله چند قدم تا رسیدن پدر به ما ناگهان پاهایی که حلقهای را تشکیل میدادند شکاف خورد و فواره خون به روی خاک ریخت، حس میکردم آتشگرفتهام، چشمهایم که رفت دستم درون دست سعید قفل شده بود و آویزان ماندم، چهار سالم بود و میان مال بازار از تب میسوختم.
پاییز ۵۹ زمستانی بود، بعد از نماز صبح که به جماعت توی حیاط زندان برگزار میشد زندانیها بسته بهنوبتشان طبق حروف الفبا آماده میشدند روزهای هفته تقسیم شده بود شنبه و یک شنبه چپ های کافر، دوشنبه و سه شنبه وابستگان طاغوتی، سه شنبه و چهارشنبه هم مفسدین فیالارض که بیشترشان زن بودند، تک و توک چند مردی هم بینشان پیدا میشد که جاکش همین زنها بودند.
محاکمهها بیش از یک ساعت طول نمیکشید، مخلوطی بود از استنطاق و قضاوت، چپها لبهایشان را روی هم فشار میدادند و انکار میکردند، طاغوتیها ناباورانه حرف میزدند و مفسدین التماس میکردند و درعینحال سعی داشتند از آخرین بازمانده غارت وجودشان برای رهایی استفاده کنند، دستآخر حکم قریب بهاتفاق همهشان هم یکی بود، سئوال، جواب، حکم، امضا، تقتق و ماشین نعش کش، تمامی این اتفاقات در زمانی کمتر از یک ساعت رخ میداد، محاکمهی چپها سخت تر بود چون جز نه چیزی نمیگفتند، محاکمهی مفسدین راحت و طاغوتیها اعصابخردکن، اوایل کار دیدن این صحنهها حالم رو بد میکرد، دلم برایشان میسوخت گاهی هوس میکردم ماکاروف را بکشم و مغز تمامی دولتیهای داخل اتاق را پودر کنم و زندانی را فراری دهم ولی این کار جز یک هوس گهگاه احمقانه چیز دیگری نبود و سریع تر از آمدنش میرفت، این اتاق برایم شبیه به مال بازار بود که آن روز دلم میخواست میتوانستم همه چارپایان را از آن جا فراری دهم اما چه فرقی میکرد حتی اگر میتوانستم، احتمالاً سر گذر بعدی دوباره گیر قصاب تازهای میافتادند و این بازی هزار بار دیگر هم میتوانست رخ دهد اما در انتها باید خونی ریخته میشد تا تقدیر به کار خودش عمل کرده باشد.
روال کار به این شکل بود که بعد از صادر شدن حکم، زندانی را با برگهی محکومیت بهدست من میدادند و من به بخش پشتی زندان که در دست کمیته بود میبردم، پاسداری زندانی را تحویل میگرفت و برگه را امضا میکرد کمی بعد بستگی به نوع زندانی داشت که میخواهد قبل از اجرای حکمش کاری بکند یا نه حکم اجرا میشد، چپیها را با گلوله میزدند، زنها را دار و طاغوتیها را بسته به احوال اجراکننده حکم، هیچکدام از این مراحل را نه خواسته بودم نه اجازه داشتم تماشا کنم تنها یک بار از میان توصیههایی که پاسدارها به یک تازهکار میکردند فهمیدم در آن سوی دیوار چه میگذرد، هرچند که اوایل چند باری پیش آمده بود در حیاط بمانم تا شاید متوجه شوم پشت دیوار چه خبر است اما بهجز چند جمله که گاه با گریه همراه بود و گاه با فریاد و بعد صدای گلوله یا خرخر خفگی صدای دیگری نمیشنیدم، از این صداها نیز جز کابوس شب و تکرار مداوم در سرم چیز دیگری نصیبم نمیشد.
تمامی مسیری را که من از اتاق حاکم تا محل اجرای حکم برگه به دست زندانی را همراهی میکردم به صد و چهار قدم میرسید، صد و چهار قدمی که همیشه برای گم کردن حواسم از حرف های زندانیها میشمردم و هیچگاه نه کم میآمد نه زیاد بهراستی آنجا زندان بود، قدمها نه زیاد میآمد و نه کم.
زندانیها حرف های مختلفی در این صد و چهار قدم میزدند بعضیها اموالشان را در قبال کمک به فرار وعده میدادند، بعضیها اسم رمز زیر لب میگفتند، بعضیهایشان با صدایی لرزان لوندی میکردند، بعضی زیر لب آوازی می خواندن و بعضی تا انتهای مسیر تنها نفس های عمیق میکشیدند انگار تشنهی هوا هستند و در این صد و چهار قدم آخر معنای نفس کشیدن را فهمیدهاند.
صبح روزی که پاییز ۵۹ به نیمه میرسید، برف آرامآرام مانند پنبههایی که پنبه زن با آهنگ کمان پنبهزنی در هوا میپراکند و اطراف را سفیدپوش میکند حیاط زندان قصر را میپوشاند، هوا سرد بود و زمین یخ بسته، همهی افراد زنده از سرباز صفر گرفته تا رئیس و حتی پاسدارها از چشمهایشان میشد خواند که دلشان میخواهد امروز قاضی نیاید ولی برخلاف آرزوی همه پیکان قاضی ۵ دقیقه زودتر از روزهای قبل رسید، کاشف به عمل آمد قاضی از ترس اینکه مبادا در راهبندان برف بماند و نماز را نرسد درون زندان بخواند برای همین به رانندهاش سپرده بود نیم ساعت زودتر بیاید دنبالش و نه تنها به موقع بلکه پنج دقیقه زودتر هم رسیده بود.
پانزده نفر را از صبح که شروع کرده بودیم بردم و تحویل دادم، برف همینطور مصرانه میبارید و پشت سر رد قدمهایم را میپوشاند و من برجای قبل رد پایی نو میشکافتم، هر بار توی دل از خدا میخواستم نفر آخر باشد.
تب دار خوابانده پشت ماشین و بردنم دماوند، صدای پدرم را از جای دوری میان تاریکروشنی گنگی میشنیدم که میگفت هوای اون جا خوبش می کنه، مادرم سر مرا روی پایش داشت، سیما خواهر بزرگم پاهایم را میان حولهی خیس پیچانده بود، مادر گریه میکرد و نفرین، صدای پدر میآمد که میگفت اشکال نداره تب مرد شدن، صدای پدر از جایی نامعلوم میآمد.
قاضی نگاه خسته و کشدارش را روی صورت پسرک کشید، شانزدهمین نفر در آخرین روز چپها پسربچهای بود که آستین های اورکت را دو بار تا زده بود، پایین لباس تا بالای کاسهی زانویش میرسید، اورکت آمریکایی بیشازحد بر تن این میلیشیای چپ که به زور سنش به چهارده میرسید بدقواره بود، سبیلش کمی کرک بود که بر اثر تراشیدن زیاد لپهایش به چشم میخورد.
مرداد سال ۵۹ تب مردانگی قطع شده بود و کنار پدرم روی ایوان خانهی دماوند ایستاده بودم، خواهران و برادرم گوسفند سفید پرواری را دست به دست هم هل میدادند و بلند میخندیدند، گوسفند علامت خورده بع بع کشیدهی شادی میکرد انگار این رهایی میان درختان و سبزهها نوید آزادی را میدهد هرچند که این آزادی همراه خودش بازیچه شدن در میان دست چند بچه را همراه داشته باشد اما هرچه بود در اینجا میان این بچهها سایه مرگ را نمیدید، پدرم دست راست مرا در دست میفشرد و به چشمانداز بازی بچههایش با قربانی فردا لبخند میزد، با صدایی آهسته به شکلی که به زور میشنیدم چه میگوید گفت: داری مرد میشی پسرم ماشاالله امسال دیگه باید بری مدرسه، میخوام یه کاری بهت بسپارم که ثابت کنی الحق پسر خودمی، مردمک تب خوردهی چشمانم به روی صورت صاف پدر میپرید، حسی شوم در پشت این صمیمیت بود حسی که چشمهایم را دوباره داغ میکرد.
قاضی بیحوصله نشان میداد، همیشه دو روز اول هفته همین بود محاکمهی جماعتی که یا در برابر سئوال خیره در چشمانت میماندند یا پوزخند میزدند و اگر دهان باز میکردند جز نه و نمیدونم چیزی از دهانشان در نمی اومد، آدم را خسته میکرد ولی چاره چه بود؟
قاضی رو کرد به پسر جوان و پرسید اسمت چیه؟
پسر بهتندی و با حرارتی خالصانه و محکم پاسخ داد رفیق حمید
اسم واقعیات رو بگو
گفتم رفیق حمید
فامیلی نداره اسمت؟
شما فقط پرسیدید اسمت چیه
قاضی لبخندی زد، اینیکی انگار توجیه نشده بود حرف نزند شاید رفقایش با خود گفته بودند با این سن و سال کم نهایتش دو تا لگد می خوره و می فرستندش لا دست مادرش، پسر بیچاره ولی خودش را نمایندهی خلق ستم دیده در برابر ما که نماد طبقهی ظالم بودیم، میدید.
امیری، رفیق حمید امیری
پسر جون تو با این سنت قاتى این جماعت چیکار میکنی
عقلم بهاندازهی کافی بزرگشده
خوب حالا آقای عاقل بگو واسه چی قاتى اینها شدی
برای روشنی بخشیدن به زندگی خلق ستمدیده در ظلمات ستم
قیافهاش موقع ادای این کلمات هم خنده میآورد هم رحم، شبیه پسربچهای روستایی بود که برای رسیدن به مدرسه چند کیلومتر جاده را تا زانو در گل دویده است و حال سر صبحگاه مدرسه از او خواسته بودند انشایش را در مورد توسعه و آبادانی مملکت بخواند و دانشآموز بیچاره درحالیکه رطوبت و کثافت سرد انگشتان پایش را میجوید، هرچه از رادیو شنیده بود تکرار میکرد و گهگاه با اضطراب سرکی میکشید تا بفهمد خواندههایش در دیگران چه اثری کرده و دیگرانی هم که مثل خود او این حرفها را هزار بار شنیده و معنایش را نفهمیده بودند قیافهای مثل احمقها میگرفتند، پسر بیچاره نیز به همین شکل درون قیافههای مردان درون اتاق به دنبال اثر حرفهایش میگشت.
چرا فکر میکنی با این کارها می تونی زندگی مردم رو نجات بدی، چرا جای اینکه با اسلحه بیافتی به جون مردم بدبخت پا نمیشی بری توی روستاها واسه مردم خونه بسازی، بهشون واکسن بزنی و از این کارها بکنی.
قانقاریا با مسکن درمان نمیشه باید پای گند زده رو برید.
باید برید یعنی باید ترور کرد دیگه؟
ترور هدفدار بله، باید تمامی کسانی رو که باعث ظلم و ارتجاع در کشور میشوند از سر راه برداشت، حتی خود تو رو!
اثر این حرف بهقدری بود که قاضی ناراحت روی صندلیاش جا به جا شود ولی خود را نبازد، آسپیران که بر اثر انقلاب توانسته بود سهمیه چندین سالش را یک شبه با تکیه بر لباسش بگیرد حالا روزی چند نوبت خستگی کار را حب میکرد و همیشه شنگول بود، روبه قاضی گفت حضرت آقا این جوجه یه روزه چهارتا چیز از این لامذهبا شنیده اومده داره زر زر می کنه وگرنه سرش از تنبونش درنمیاد و بعد رو کرد به پسر و اسلحهی کمریاش را که هم وزن هیکل تکیده خودش بود نشان داد و گفت: تو که زر زر میکنی باید کشت میدونی این چیه؟
ام ۱۱۱۹ نیمهخودکار آمریکایی ۱۱.۵ میلیمتری، اینا رو اون خائن واسه ارتش آدمکشش خریده بود ولی دست تو چیکار میکنه نمیدونم چون به شهربانی از این چیزا نمیدن
رنگ آسپیران جوری پرید که انگار کسی وسط کیفور شدن بهش گفته بود داری فضلهی گربه دود میکنی جای تریاک، واضح بود نشئگی از سرش پریده و مجبور شد عقب عقب به سایه برود تا از آنجا طبق معمول خودش را گوشهای چال کند و بسازد.
قاضی حرف دیگری نزد، کاغذی برداشت و حکم را نوشت میدانستم این حکم را بهدست من میدهند، شیوه نوشتن حکم را دیگر یاد گرفته بود نوشتههایی که قرار بود من حامل آنها باشم تند و با خطوط شکسته نوشته میشد، دلم میخواست حرفی بزنم اما چهره بی اعتناء پسربچه و لرزش خفیفی که در پشت قاضی از عصبانیت به وجود آمده بود منصرفم کرد، حکم را بهدستم داد رنگم پریده بود، پدر تسمهی دور گردن گوسفند را بهدستم داد رنگم پریده بود.
زیر بازوی پسرک را گرفتم و از اتاق بیرون آوردمش، برف همه جا را پوشانده بود، نگاهم را به رد پاهایم دوخته بودم که برف پوشانده بودشان، بازویش را کشیدم تا راه بیافتیم سر جایش ایستاده بود و تکان نمی خورد با خود گفتم ترسیده است، دلم نمیخواست برگردم و دوباره نگاهش کنم حتی اگر مجبور میشدم روی زمین بکشمش نگاهش نمیکردم، نمی خواستم تصویرش را یک بار دیگر ببینم میترسیدم به صدای کابوسهایم تصویر او نیز اضافه شود، پرسید چند قدم است؟
به خودم قول داده بودم هیچوقت با هیچ محکومی حرف نزنم دلم نمیخواست حرفی بشنوم که به محکومی لحظهای حتی دلبسته شوم ولی این بار فرق میکرد سئوالی پرسید که جوابش برایم عادت بود، لحظهای بیاختیار قصد کردم برگردم و نگاهش کنم ولی نهیبی از درون جلویم را گرفت، چه فرقی می کنه؟ گفت برای آدمی که به سمت مرگ میره مهمِ بدونه چند قدم داره تا بفهمِ باید تو این قدم های آخر به چه چیزهایی فکر بکنه، صد و چهار تا صد و چهار قدم تا اون دیوار، خندهای کرد، خواستم راه بیافتم که بازهم مقاومت کرد نخواستم به زور متوسل بشوم شاید هم نتوانستم.
راه بیافت دیگه
یه لحظه وایسا چقدر واسه مردنم عجله داری
حس برقگرفتگی پیدا کردم سرتاپایم سوخت و شروع کردم به عرق کردن در هوای سرد پاییز دارم حساب میکنم به چه چیزهایی فکر کنم توی این صد و چهار قدم باشه. بیست و پنجتای اول به مادرم فکر میکنم، بیست و پنج تای دوم به شیرین، بیست و پنج تای سوم به حزب، بیست و پنج تای چهارم به مردم. از دهنم پرید فقط چهارتا به خودت. نه چهارتای آخر رو به تو فکر میکنم.
توی سرمای گزندهی پاییز، پشت زندان قصر، زیر بارش پریشان برف، عرق لباسهایم را پر کرده بود. تسمهی دور گردن گوسفند را میکشیدم بدون کمترین مقاومتی دنبالم میآمد. چشمهایم را به روبه رو که در حیاط بود دوختم، طنابی از بالای لنگهی باز در آویزان بود و شعبان قصاب گنده هیکل دماوند با لبخند چاقو و سوهانش را به هم میمالید، گوسفند با نشان قرمز به روی سرش رام به دنبالم میآمد، لرزش بدنش را زیر تسمه حس میکردم انگار سایه مرگ را دوباره دیده بود اما مطیعانه به دنبال من میآمد.
بیاراده قدمها را میشمردم دلم میخواست بدانم در هر قدم به چه چیز فکر میکند بیست و پنج قدم اول که تمام شد گفت: در خانه، زیر پنجره گل داد یاس پیر، درون ذهنم به دنبال معنای حرفش گشتم گل داد یاس پیر، برایم آشنا بود ولی به خاطرم نمیآمد که کجا شنیده بودمش.
برادر و خواهرهایم کنار دیوار صف کشیده بودند، دستها به پشت و سرها پایین زیرچشمی نگاهی به من و قربانی که تسمهاش در دستم بود میانداختند، نگاهم به نگاه سیما که افتاد التماس را از چشمانش میشد خواند، چشم های خونگرفته مسعود پر از خشم بود و سرور سرش را حتی بالا نیاورد ولی میشد ریزش اشک را دید، من کودکی شش ساله بودم که تسمهی قربانی را در دست داشتم.
تا قوزک پا در برف بودیم، بیست و پنج قدم دوم تمام شد، دست از گمان بدار.
باد میوزید، خاک و برگ در هوا از سویی به سویی دیگر بیهدف پراکنده بود، چشمهایم پر از خاک بود، دلم میخواست پشت سرم را نگاه کنم تا ببینم از آنها که گذشتهام چگونه به من نگاه میکنند اما ترس از افتادن نگاهم بر روی قربانی از این کار بازداشتم.
صدوچهار قدم. همیشه این راه صدوچهار قدم بود ولی هیچگاه تا این حد طولانی نشده بود، ۷۵ قدم شد، دلم میخواست ماکاروف را بکشم و نرسیده به دیوار برف را سرخکنم، میدانستم هیچکس ایرادی از من نخواهد گرفت و بازخواست نخواهم شد ولی جرئت این کار را در خود نمیدیدم، بودن به از نبود شدن خاصه در بهار.
سرم را بالا آوردم و چشمان تب دارم را به چشم های شعبان دوختم انتظار داشتم از چشمهایش چیزی بیرون بیاید یا که دستهایش خونی باشد یا حداقل دندانهایش سیاه ولی هیچکدام را نبود برعکس با نگاهی مهربان و دوستانه تسمهی گوسفند را از دستم گرفت و با سر اشارهای کرد که بروم، رویم را که برگرداندم همهی خانواده به جز پدر رفته بودند، پدر لبخندی زد و آغوشش را برایم باز کرد.
قدم صدم را برداشت، از تیرگی در آمد و در خون نشست، سیگار داری بیفکر درون جیبهایم را گشتم اشنویی را که از وسط کج شده بود درآوردم و بهش دادم، سیگار را گوشهی لبش گذاشت با زحمت میان برفی که شدید شده بود سیگارش را روشن کردم، برای آنکه نگاهم مبادا به چشمهایش بیفتد پاهایمان را نگاه میکردم، پاهای لختش درون برف سرخ میزد.
خودت نمیکشی؟ سری تکان دادم، میترسی؟ از چی؟ از اینکه بچسبوننت به من، پوزخندی زدم، میترسیدم، حالا چرا نگاهم نمیکنی، نمیدونم، پوزخندی زد این چهار قدم آخر ماله توئه چیزی نمیخوای بگی؟ سیگارت رو تموم کن، سیگار را به روی برفها انداخت، چهار قدم را با دقت برداشت انگار که میترسید یک قدم کموزیاد شود، به جلوی در که رسیدیم نگاهش را روی صورتم که پایین بود دوخت، حرارت نگاهش را میتوانستم در تب صورتم احساس کنم، در باز شد و پاسدار با بیحوصلگی محکوم را داخل کشید و در را بست.
بر جای پاهایمان روی برف عقبگرد کردم، یادم آمد کجا شنیده بودم، سرور از درون دفترچهی خاطراتش برایم میخواند.
صدای گلوله سکوت حیاط زندان قصر را شکافت، نازلی سخن نگفت.
.
[پایان]