داستانی که میخواهم تعریف کنم شبیه به بررسی یک مرگِ مشکوک به قتل است. مربوط به حادثهای میشود که دریک بعد ازظهرگرم ودم دمای غروب درمحله ما اتفاق افتاد. ازآن اتفاقهایی که دراین سالهای اخیرهمه جا وهرزمان امکان دارد رخ دهد. اما این داستان چندان به اصل حادثه مربوط نمیشود، بلکه به ماجراهای بعد ازماجرا ارتباط دارد.
آن بعد ازظهرما به اصرارپسرهفت هشت سالهام که علاقمند فوتبال است،به تنها استادیوم شهررفتیم تا مسابقهی فوتبال جام سبزرا بین تیمهای سرخ وآبی نگاه کنیم. مطابق عادتی که دراین چند سال اخیرگریبان گیرم شده، تمام مدتی را که دراستادیوم دیگران فوتبال نگاه میکردند، هورا میکشیدند وچک چک میکردند، من به این فکرمی کردم که چرا برای استادیومی به این کلانی که ده هزارنفرجا میگیرد، دروازههای خروجِ اضطراری درنظرنگرفتهاند. دورتا دورورزشگاه را نگاه کردم فقط چهارتا دروزاه خروجی وورودی داشت که آدمها همزمان هم ازآن خارج میشدند وهم به آن وارد میشدند. دراین لحظه به این فکرافتادم که اگرخدای ناکرده درگوشهای ازاین استادیوم انتحاری رخ دهد ویا طبق معمولِ این شهرکه هیچ مسابقهای بدون جنگ به پایان نمیرسد، طرفداران دوتیم به جان هم بیفتند، مردم چگونه ازمهلکه خارج شوند؟ باهمین افکار،با یک حساب سرانگشتی که دراین سالها برای ما عادت شده تعداد کشتهها را تخمین زدم، حد اقل بین هفتاد تا هشتاد تا ازاین ده هزارنفردراثرانفجارتکه پارچه میشدند وبقیه هم احتمالا زیردست وپا لِه میشدند. یک لحظه موقعیت خودم را با پسرم ارزیابی کرده راه فراررا سنجیدم. دراین هنگام پسرم انگارکه ذهن مرا خوانده باشد روبه من گفت: مگه آن فالگیرنگفت نفوس بد نزن؟ با این تذکرخودم نیزبه خودم نهیب زدم که: چرا نفوس بد میزنی؟ چرا هرجا میری که چند تا آدم جمعاند ومحفلی برگزاراست، تو به انتحاری فکرمی کنی ودنبال راه خروج وفرارمی گردی؟! یادم اززن فالگیرآمد که وقتی گفت: نفوس بد نزن، درادامه یادآوری کرد: مرگ وزندگی دست خداست انتحاری فقط بهانه است!ومن درجواب به فالگیرگفته بودم: فعلا که مرگ وزندگی دست انتحاری است وخدا فقط نظاره گراست. زن فالگیربرآشفته شد که: کفرنگومرد….
دراین لحظه پسرم همزمان با جمعیت با موجی ازجا پرید وفریاد زد گل ل ل ل ! من هم با انفجارجمعیت ازجا پریدم ورشته افکارم نیزدراینجا قطع شد. برای لحظاتی سعی کردم فوتبال ببینم ولی چند دقیقهای دوام نیاوردم بازهم این فکرویا به گفته زنِ فالگیرنفوس بد به مغزم هجوم آورد. لحظه به لحظهی مدت بازی را فکرمی کردم جمعیتِ تماشاچی روی هم وول میخورند وبعد هجوم میبرند به سمت تنها دروازهی خروجی ! تا آنکه زنگ پایان را زدند ومن برای لحظهای احساس نجات کردم.ازپسرم پرسیدم چند چند شد؟ جواب داد: دوبریک سرخها برد.
به داخل تکسی همانطورکه ازاستادیوم برمیگشتیم، موترهای آمبولانس وآتش نشانی را میدیدیم که با آژیرهای دلخراش دررفت وآمد بودند وهرچه به محله خودمان نزدیک ترمی شدیم، تعداد امبولانسها زیادترمی شدند وبه همراه موترهای آتش نشانی وپولیس آژیرکشیده باسرعت ازکنارتکسی سبقت میگرفتند. دراین هنگام پسرم روبه من گفت: آنقدرنفوس بد زدی که آخرش انفجارشد. درجواب به اوگفتم: نفوس بد برای استادیوم زده بودم برای اینجا که نبود، توهم نفوس بد نزن بچیم !
راننده تکسی میگفت درمحله پای منارها داخل یک نانوایی انفجارشده است. نزدیک تربه محل که رسیدیم سرگها را بسته بودند وما مجبورشدیم پیاده شویم. درمیان آژیرهای آمبولانس وهشدارکرکنندهی موترهای پولیس وغرش موترهای آتش نشانی به خانه رسیدیم. بررسی مرگِ مشکوک به قتلی را که گفتم، ازهمین جا شروع شد.
دما دمِ شام موقعی که وارد دکانِ سرِکوچه مان شدم یک نفرمشتری با دکاندارداشت تعریف میکرد: من خودم به چشم سریک نفررا دیدم که روبه روی نانوایی آن طرف سرگ نشسته بود ولی اززانوبه پایین نبود. زنی که کچالو جدا میکرد دراین حال وارد گفتگوشده گفت: پسرمن سرِجدا شدهی یک نفررا دیده است. دراین موقع دکان دارروبه من پرسید: میگن کپسول ترکیده، به نظرت کپسول گازمی تانه اینگونه باشه؟ آخرکپسول وقتی پاره میشه فقط آتش سوزی میشه، چطورامکان داره پای نفررا قطع کنه؟ گفتم: راستش من دراین زمینه چندان اطلاعات ندارم، صبرکنیم بعد ازبررسی پولیس اصل ماجرا معلوم میشه.
درهمان حال دوستی ازجایی زنگ زد: چه خبرشده؟میگن انفجارشده محله تان؟
گفتم: میگن دریک نانوایی بالونِ گازترکیده.
جواب داد: مطمئینی بالون بوده، بم نبوده؟
گفتم: نمیدانم ماهمیطورشنیدیم.
درمیان جمعیتِ کنجکاوی که درمحل حادثه بی هدف چرخ میزدند ودرمورد انفجارباهم تبصره میکردند، من نیزوارد شدم تا یافتههای خودم را ازاین ماجرا جمع کنم.دکان نانوایی کاملا سوخته بود اما فقط سوخته بود وهیچ اثری ازتخریب دیده نمیشد. با آنکه شیشههای دکانهای اطرافش ریخته بودند، ولی دیوارها سالم بودند. پسرکی درمیان جمعیت با دیدن قیافهی پرسشگرودرماندهی من دربرابرحادثه، برای ارضای حس اطلاع رسانی اش، روبه من گفت: اینا را دیدی؟ با دوتا انگشتاشدوتا سوراخ به فاصله یک بند انگشت روی پنجرهی دکانِ چسپیده به دکان نانوایی را به من نشان داد.
سوراخها شبیه به سوراخهای اصابت مرمی ویا چره به یک جنس فلزی بود وطوری نشان میداد که به نظرچره ازبیرون یعنی ازسرگ به دروازه اصابت کرده است. درهمان حال که به سوراخها نگاه میکردیم پسرگ تاکید کرد: چره بوده.
گفتم: اگه انفجاربوده محل انفجارپس کجاست؟
پسرک روبه روی نانوایی را نشان داده گفت: موترسیکلت آنجا ایستاد بوده. با اشاره دست جای موترسیلکت را به من نشان داد. اماهیچ اثری ازانفجاردیده نمیشد. میگویند هرانفجاری موج داره دراینجا حتی خاکهای روی سرگ هم دراثرموج یا باد جا به جا نشده بود.
گفتم: وقتی جایی انفجارمیشه گودال درست میکنه، انفجارچارراه ذنبق را دیدین؟ بیست مترچقورکرده بود، بعضی جاها حتی آب بیرون داده، انفجارشش درگ هفت مترگودال کرده بود، ولی اینجا حتی خاکباد هم نشده.
مردی درمیان گفتگوی ما وارد شده گفت: فرق میکنه، انفجارِده مزنگ را اگه دیده باشی هم جایش را گودال نکرده بود، مثل همی انفجاراونجا هم ازداخل یک کراچی بم انفجارکرد. بماشراهم که خبرداری چقدرقوی بود هشتاد نود تا کشته داد.
دراین حال بقیه جمعیت دورما حلقه کرده با تکان سرگاهی به حرف من وگاهی به حرف نظرِمقابلام واکنش نشان میدادند. پسرک برای رد فرضیهی من اشاره کرد به صد مترآن طرف تروگفت: یک نفردرآن جا زخمی شده، کپسول که نمیتانه تا آن حد چره داشته باشه.
گفتم: چه آنجا نفررا کشته باشه چه اینجا، فرق نمیکنه. فقط من حیرانم که بم کجا انفجارکرده.پیرمردی با انگشت جای انفجار را نشان داد ولی با جایی که پسرک نشان داده بود سه مترفاصله داشت. بازتکرارکردم: انفجارمعمولا جای خود را گودال میکند، دیوارهای اطراف را تخریب میکند ولی اینجا که هیچ نشانهای نیست.
مرد با اشاره به دوسوراخی که درپنجره دکان بغل نانوایی بود گفت: اینهارا دیدی؟ این سوراخها ازچره است.
تا اینجا برگ برندهی آنها دوتا سوراخی بود که روی پنجره دکان بغلی بود. با نگاه به سوراخهای روی پنجره تاجایی یقین آدم ثابت میشد که بم انفجارکرده ودوتا ازچرههایش به این قسمت اصابت کرده است. ولی جای موتورسیکلت را که نگاه میکردی این باورازآدم ساقط میشد. چون، هیچ نشانهای ازانفجاربمب دیده نمیشد. درعین حال به دلایل روان شناسانهای که پیش خودم مطرح بود، زیردلم مایل بودم ثابت شود انفجارانتحاری نبوده وبا همین امیدواری که انفجارازبالونِ گازبوده نه انتحاری، محل را ترک کردم.
به محض اینکه سوارتکسی شدم راننده ازآیینه نگاهی به منانداخت وگفت: راستی چه میگی؟ به نظرت انتحاری بوده یا کپسول گاز؟
استدلال فلسفیام را که درذهنم ساخته بودم ولحظه به لحظه پخته تروپرورده ترمی شد، شروع کردم: راستش بانگاه به جای انفجارکه هیچ نشانهای دیده نمیشه، می توان گفت انفجارگازبوده ولی با توجه به سوراخ روی دروازه…
راننده تکسی حرف مرا قطع کرد وگفت: انتحاری بوده. همی حالی خودم ریش سفیدا ووکلای گذررا بردم به قوماندانی، جمع شدن که به قوماندانی بگویند قبول کنه انفجارانتحاری بوده. بد بختی ما مردم را ببین؟ دولت حتی قبول نداره که انتحاری شدیم. خودم یک کیلوساچمه وچره بم را جمع کردم دادم به ریش سفیدا که بدن به قوماندان امنیه، به تلویزونا هم گفتن که اعلان کنن کپسول بوده.
روبه راننده گفتم: من واقعا نمیفهمم اینکه مردم محل ثابت کنند انتحاری بوده ودولت ثابت کنه کپسول بوده چه میشه؟ خوب به فرض که ثابت شد انتحاری بوده، مردمی که کشته شدند زنده میشن؟ اینهمه انتحاری…
تکسیران با نگاهی ازآیینه گفتی به حماقت من خندید، حرف مرا قطع کرده ادامه داد: مسئله همین است، ثابت کردن،قضیه سراثبات هویت اس آغا. انتحاری چرا انتحارمی کنه؟
به دنبال دلایل انتحاردرسرم میگشتم که او ادامه داد: با انتحارمی خواهد خودش را ثابت کند. شما فکرمی کنید انتحاری خودش را منفجرمی کنه که فقط چند نفررا بکشد؟ خوب اشتباه ما وشما همینه که مسئله را درحد کشتن چند نفرکوچک میکنیم. انتحاری را خلاصه میکنیم به چند تکه گوشت واستخوان روی سرگ. بد بختی همینه که ما ازانتحاری فقط خون میبینیم !
می خواستم بگویم مگه غیرازاین است؟ که تکسی ران ادامه داد: انتحاری برای اثبات هویت خود خودش را انتحار میکند. دراینجا وظیفهی ما وشما چیه؟
بازبه دنبال جواب بودم که تکسی ران ادامه داد: انتحارشده هم باید خودش را به اثبات برساند، درغیرآن هیچی به هیچی میشه، اگه خاموش بشینیم که قصه ما مفت اس !
تازه این جا بود که بعد تازهای ازمسئله داشت درذهن تاریکم روشن میشد. هرکلاج ودندهای که تکسی ران عوض میکرد، پردهی دیگری ازصحنههای این سیناریوپیش چشمِ من گشوده میگشت. تکسی ران همچنان که میراند مسلسل حرف میزد: درای قضیه دولت مسئله را به بهانه بالونِ گازپشت گوش میندازه!
گفتم: به چه دلیل دولت دراین میان انتحاری را پشت گوش بندازه؟
تکسی ران گفت: چون میخواهد مرگ مارا به گردن ما بندازه،ازاوطرفام بگه انتحاری کجا کارکجا؟ به بهانه بی احتیاطی یک نانوا مرگ ما را میخواهد انکارکنه. مثل این ملاهایی را دیدی که میگن دست تقدیربود، قسمت چنین بود، ارادهی خدا رفته بود….که مرگ آدمی را به گردن خودش بندازه.
دراین حال من برای اینکه فرصتی برای فکرکردن پیدا کنم درمیان صحبتهای تکسی ران پریدم: بله قطعا اگرشما پارچههای بم را به چشم دیده اید حتما بم بوده ودولت باید رسما اعلان کند انتحاری بوده است.
راننده کمی پیشانیاشبازشد وگفت: تعداد کشتهها امروزبه هفت نفررسید یکی دیگراززخمیها هم فوت شده است. این جملات را طوری ادا کرد که گفتی با افزایش یک نفربرتعداد تلفات هویت ما نیزبه هماناندازه به اثبات رسیده است.
بعد ازظهرآن روزبا دقت اخبارتلویزون محلی را نگاه کردم که ببینم بالاخره رسانهها طرف دولت درپی انکارهویت ماست یا طرف مردم درپی اثبات هویت قربانیان. تلویزون مثل همه رسانههای امروزی خنثی عمل کرد، یکی به نعل زد ویکی به میخ: …به گفتهی مقامات امنیتی دراثرترکیدن (حتی به جای انفجارازکلمه ترکیدن استفاده کرد، انکارهویت با لحن تحقیرآمیز) بالون گازدریک نانوایی درناحیه نهم شهر،هفت تن جان باخته وبیش از۱۸ تن نیززخم برداشتهاند. خواننده خبردرادامه افزود: این درحالی است که مردم محل ادعا میکنند انفجارناشی ازیک بمب انتحاری بوده که توسط یک فرد موتورسیکلت سوار انجام گرفته است، دراین زمینه…
دراین زمینهاشرا که حتما مصاحبه با مقامات دولتی وشاهدان عینی بود نشنیده تلویزون را خاموش کردم.
ازفردای آن روزجنازهها را یکی یکی میآوردند دفن میکردند. سرجنازهها ودرمراسم خاکسپاری بین تشییع کنندگان بحث سراین بود که انفجارانتحاری بوده یا بالون گاز. مردم با ولع دورتابوتها سرگ میکشیدند تا جنازههارا ببینند. وبیشترتلاش براین بود تا نشانههایی ازاصابت چره وترکش را روی بدن جسد پیدا کنند.
سریکی ازهمین جنازهها تعدادی ازتشییع کنندگان دوردوتا تابوت گرد آمده بگومگوداشتند.زمانی که من به حلقهی دورتابوت پیوستم یکی درآن میان گفت: این پا مال اون یکی است، اشتباه ماندی حاجی. ازمیان حلقهی مردان سرم را که پیش کردم دوتا جنازه،کاملا برهنه ونیمه سوخته، روی تخت درازکشیده بودند. یکی ازجنازهها اززانوبه پایین یک پا نداشت وجنازه دیگری هردوپایش اززانوبه پایین نبود. دراین میان یک نفرکه حاجی خطابش میکردند، درحالی که دوتا پای بریده اززانو به پایین به دستاشبود، داشت براندازمی کرد تا بداند کدام پا مربوط به کدام جنازه است.
آخند روبه حاجی که حیران پاها به دست میان دوتا جنازه سرگردان بود، چنانکه بخواهد پازلی را توضیح دهد به یکی ازپاها به دست حاجی اشاره کرده گفت: ببین حاجی، این پای راست.
حاجی گفت: خوب.
آخند اضافه کرد: این پای راست جنازه، حالی هرکدام ازاین پاها را وقتی با کون روی زمین کنارش بانی شست پای چپ باید برابرشست پای راست جنازه قراربگیرد، بگذار.
مردی که پاها به دستش بود طوری که بخواهد چیزی را تراز کند، یکی ازساقهای پا را اززانوبه پایین گذاشت کنارپای سالم جنازه، اما پنجه پا همه سوخته بود، انگشتان وشست پا تشخیص نمیشد.
اخند روبه حاجی گفت: ای پنجه نداره، پسای پای دیگه را بان، اگه به این نخورد حتما مال او جنازه است. پای دیگررا طوری گذاشت که پاشنه روی زمین وپنجه پا روبه هوا قرارگرفت.اما انگشت کوچک برابرانگشت شستِ جنازه قرارگرفت. آخند مثلی که به حل معما رسیده باشد تاجایی که حتی حالت شوق زدگی درصدایش پیداشد، وقتی که گفت: شد شد، ببینید این پای چپ است پس ازای جنازه نیست، برش دار.
مردی ازآنطرف درمیان جمعیت صدا کرد: ببین آخند صاییب ما دوتا جنازه داریم، اگه پای سالمای جنازه را حساب کنیم سه تا پا داریم.
آخند با قیافهی پرسشگرروبه مرد گفت: خوب.
مرد ادامه داد: درحالی که باید سه تا پا میداشتیم که با حساب پای سالم چهارتا پا میداشتیم. ما یک پا کم داریم ازکجا مالوم که این هردوپا ازیک جنازه نباشه…..؟
اخند روبه حلقهی مردان با لحن اعتراضی گفت: بازمیگن انتحاری نبوده بالون گازبوده، واقعا بالون گازهمیطورمثل تبرقطع میکنه؟
مردی که کنارم ایستاده بود درگوشم زمزمه کرده گفت: من واقعا نمیفهمم اینها چرا اصرارمی کنند انتحاری بوده؟ چه را میخواهند اثبات کنند؟
به جواب حرفش گفتم: خوب تاجایی حق دارند بلاخره یک صدایی باید ازخود بلند کنند.
مرد جواب داد: به فرض که ثابت کردند بعد چی؟ اینهه انتحاری ثابت شده وعیان بعد چه شد؟ برعکس اثرات منفی روی روحیه مردم میگذاره. حتی اگه انتحاری هم باشه، بهتره به مردم گفته نشود وازمردم کتمان وپنهان گردد.
روبه من سوال کرد صحنه را دیدی؟ گفتم تاجایی بله.
ادامه داد: اگه دقیق دیده باشی، درزمان انفجاردروازه دکان بغلی بازبوده واین پرخچل ازداخل نانوایی به پله دروازه دکان بغلی خورده است.دربیرون اصلا انفجاری نبوده که چره داشته باشه.
درجواب فرضیهی نخ نمای خودم را که اکنون کم کم باورخودم هم نسبت به آن سست شده میرفت دوباره پیش کشیدم: بله اگردروازه نانوایی را نگاه کنیم وسوراخهای روی دروازه را ملاک قراردهیم، فکرمی کنم انتحاری بوده وسوراخها ازچره است، ولی ساحه انفجاررا وقتی نگاه میکنی فکرمی کنی هیچ…
دراین قسمت مردی وارد گفتگوشده حرف مرا قطع کرده گفت: انفجارکه حتمی انتحاری بوده. چون دروازه دکان نانوایی به داخل قبچی شده.ما وقتی رسیدیم همی بیچاره نانوا هنوزمی سوخت درحالیکه نیمه تناشبه داخل بود ونیمه دیگرش به بیرون، بین دروازه گیرکرده آتش گرفته بود. بله بالون هم بوده ولی اول بم بوده بعد دوتا کپسول پشت سرهم انفجارکرده است. کپسولها را هم اگه دیده باشید به داخل فرورفته درحالیکه اگرخودش انفجارمی کرد به بیرون میترکید.
مردِ ریش سفید ادامه داد: بمب به پشت موترسیلکت بوده. چون بالاتراززمین بوده به او خاطرروی زمین فهمیده نمیشه. بم به طرف هوا منفجرشده، انتحاری خو انتحاری بوده. حالی دولت اگه قبول نداره دیگه خدا ازاینا بازخواست کنه !
شب که دمِ دکان رفتم، دکاندارگفت: امروزیکی دیگه اززخمیها هم مرده، شد ده نفر. یک زن هم دیروزمرده بود.ازکمریکی اززخمیها هشت تا چره کشیدن که همه هم ازآهن میلگرد وساچمه بوده است.
گفتم با این میشه نه تا.
گفت: او پیرمرد را به گمانم د جمله انتحاری حساب نکردی؟ وقتی شنید عروسش کشته شده درجا سکته کرده است. درادامه تاکید کرد: اوهم باید د جمله انتحاری بیایه.
به محض اینکه سوارشدم تکسی ران روبه من گفت: آخرش قبول کرد که انتحاری بوده.
این تکسی ران گرچند همان تکسی ران اول داستان نبود، ولی حرفی که زد درادامه همان ماجرای این چند روزبود.
گفتم: داعش؟
گفت: نه، داعش نه، دولت قبول کرد که انتحاری بوده، خودِ والی درمراسم فاتحه گیری کشته شدهها، کلمه انتحاری را به کاربرده.
گفتم: داعش هم مسئولیتش را به گردن گرفته !
گفت: گردن داعش که مهم نیست، اول دولت قبول کرد بعد داعش به عهده گرفت.
گفتم: بلاخره اثبات شد؟
گفت: اثبات شده بود ولی دولت میخواست پشت گوش بندازه. مهم اینه که دولت فهمید نمیتانهای مردم را نادیده بگیره.
درهمان حال درگوشهای بریک کرد وگفت: بیست روپه میشه.
کرایه را که دادم درحالیکه ازتکسی پایین میشدم به این فکرمی کردم که مرگ مرگ است چه فرق میکنه که انتحاری با شه یا بالون گاز!وقتی برسه فرصتی برای تو نیست…
کسی ازدرون به من نهیب زد: نفوس بد نزن!