بچههه جان ندارد نفس بکشد. خیلی ریزه و بهدردنخور است. دوستش ندارم. باز بر میگردم کنار بخاری. من یک بچه ميخواستم که باهام بازی کند! این از داییناسورم هم جغلهتر است. نمیشود بوسش کرد. نمیشود بردش توی کوچه گلکوچیک بازی کند. اصلا زورش نمیرسد داییناسورش را بیاورد با داییناسور من جنگ کنند. دوستش ندارم. به درد نمیخورد. سر در نمیآورم چرا مامانم رفته این را به دنیا آورده. مینشینم کنار بخاری. ریزریز اشک میریزم. خاله سیما هوار میزند: سپهر! چته دوباره؟ بس کن این مسخرهبازی را!