سرش را که میان زبالهدانی فرو برد. تخم مرغ آبپز ماسیده بود گوشهی پارچه. یک تکه پنکک فاسد هم افتاده بود تنگش. انگار کسی صبح دیروز را با تخم مرغ و پنکک شروع کرده بود آن هم با یک لباس گلدار. اه بلند و کشداری…
چشم باز کردم دیدم توی این خانهام. شش پنجره با چهار در، اما نگاهش میکردی بیدر و پیکر به نظر میآمد. همه چیز همین بود. گفتی دوام بیاوریم که ساخته شویم، برای که و چه را نمیدانم، همهی حرفت همین بود…
سعی میکنم تندتر چسبها را به سمت هم بکشم تا محکمتر بسته شود. لبان چروکش را با زبان تر میکند. کناره لبها خشکی زده است. قول داده که پوستهها را نکند اما هر بار قطره خونی روی لبش چسبیده. یادم باشد دنبال آ. د…