پرویز سراش را تکانتکان داد، اما چیزی نگفت. هردو خم شدند و انتهای صخره را نگاه کردند. مردانِ روستا در آنپایین بیوقفه در جنبوجوش بودند. یکی مدام راه میرفت. یکی خم میشد و با دقت زیر صخره، درون غار را نگاه میکرد. یکی هم سرِ دو پا نشسته بود و نگاهش به هر طرف میدوید. دیگری دستهایش پر از سنگریزهها به نقطهی نامعلومی خیره شده بود. سلاح مردها سنگوچوبوکلوخوبیل بودند. در آنمیان فقط یکی تفنگ در دست داشت؛ طوری آن را گرفته بود که گمان نمیرفت هرگز استفادهی آن را بلد باشد.