بالاخره مرا هم بردند به میهمانی. دیروز پدر و مادرم راضیام کردند. «همه میروند»، «همه هستند»، «باید رفت» و... «چارهای نیست». چارهای هم نبود. پدر وقتی اینها را میگفت کمی سرش پایین بود و خجالتزده.
باران میزند. سرخ، بیوقفه و خشک. بارانی خشک که نمیبارد. دری که نمیدانیم کجاست، بسته میشود. ناگهان کسی نیست. کسی نبوده. ناگهان همهچیز تمام شده و ادامه دارد هنوز. کنار همهی نبودهها کز میکند…