Tag: محبوبه شاکری

مادر، بی‌سر در حیاط خلوت می‌گردد. چند جوجه آرام از سر راهش کنار می‌روند. سربلند می‌کنند و نمی‌فهمند این هیئتِ انسان‌وار چیست. حیاط خلوت بزرگ است و زنی که سرش جدا شده همین طور قدم، قدم به راهش ادامه می‌دهد؛ مثل کسی که چشم‌بند بسته. درست مثل بازیِ بچه‌ها. اما این زن چشم‌بند نبسته، در واقع سرش با تبر قطع شده است.
کارلو، (خودِ من هستم) نمی‌داند چطور بخواند. خیلی کتاب می‌خواند، اما یک کلمه هم یادش نمی‌ماند. تنها چیز‌هایی را که می‌بیند، از کتاب‌ها در خاطرش می‌ماند. کارلو معمولا چشم‌هایش را هنگام خواندن می‌بندد. گاهی خوابش می‌برد. بیدار که شد همیشه خواندن را از همان جای قبلی ادامه نمی‌دهد، چون دقیقا یادش نمی‌ماند کجای متن خوابش برده. گاهی خوابش که می‌برد کتاب بسته می‌شود، ورق می‌خورد یا از لبه‌ی تخت پایین می‌افتد.
در این‌که زنش را دوست دارد، شکی نیست. تمام روز در محل کار برای دیدنش لحظه شماری می‌کند. در قطار، به سمت خانه، همین طور که کتاب می‌خواند و گاه نگاهش به ایستگاه‌های بین راه، ساخت و ساز در زمین‌های ارزانقیمت، زمین‌های حفرشده در عملیات استخراج معدن، و دودهای ستونی کارخانه‌ها می‌افتد؛ در ذهن، لباس او را به تصویر می‌کشد که هنگام راه رفتن در اتاق خواب از شانه‌هایش به پایین می‌لغزد.
برای همین هربار که کارلو در کتابی به لغتی نظیر «ریموند» می‌رسد، تشخیصش نمی‌دهد -اصلا آن را نمی‌بیند-  تنها یک  سری کارهایی می‌بیند که در صحنه‌ای رخ می‌دهند، و نمی‌فهمد -یعنی نمی‌تواند بفهمد- ریموند است این کارها را انجام داده، همان ریموند که با واژه‌ی ریموند نشان داده شده بود و در صحنه‌های دیگر نیز، هم‌چنان حضور دارد. بنابراین کارلو فقط می‌تواند در صحنه‌ها خودش را در حال انجام کارهایی تصور کند. در حقیقت آنچه کارلو می‌بیند، سلسله اعمالی است که کسی انجام می‌‌دهد. بنابراین –باید حدس زده باشید- این فرد خیالی خودِ کارلو است.
چطور می‌توانید خود را توصیف کنید؟ آدمید، و همین حالا کنار استخر ایستاده‌اید و برگ‌ها را از رویش جمع می‌کنید. غرقِ کارتان هستید. پیراهنی که به تن دارید، خیسِ خیس است، همین‌طور کراواتتان. لبه‌ی استخر ایستاده‌اید. توریِ خاصی در دست دارید که همه چیز را از روی آب جمع می‌کند، حتی‌ پشه‌ها را، که همین‌طور پشتِ سر هم در آب می‌افتند. سطح آب صافِ صاف است، اما شما همچنان به کارتان ادامه می‌دهید. کند پیش‌می‌رود، چون وسواس نشان می‌دهید؛ بارها دور محوطه استخر می‌گردید.
به منظور عمل به باورهایم، خود را به بلبل مسخ کردم. از آنجا که علت و عزمِ لازم جهت چنین اقدامی هیچ یک در قلمرو امور عادی نمی‌گنجد، گمان می‌کنم ماجرای این مسخ ارزش نقل داشته باشد. پدرم جانورشناس بود. از آنجا که تصور می‌کرد دانشِ شناختِ دوزیستان، ناقص و فاقدِ دقت لازم است، زندگی‌اش را صرف نگارش رساله‌ای چندجلدی پیرامون این موضوع کرد که در محافل علمی مقبولیت یافت. به واقع این کار، هرگز نظرم را جلب نکرد. اگرچه قورباغه و سمندرهای فراوانی در منزل داشتیم که زندگی و الگوی رشدشان می‌توانست برای مطالعاتم ارزشمند باشد.