Tag: فواد مسیحا

رینا ژوئن پارسال مرد. از آن وقت به بعد عملا خانه‌نشین شدم. خیلی وقت پیش از اینکه ویروس کرونا خانه‌نشینی را عام کند. هر دو نفر، ازدواج دوم‌مان بود. نمی‌گویم همه چیز گل و بلبل بود، اما این ازدواج برای هر کدام از ما آدمی را داد که صبح‌ها با او از خواب بیدار شویم و شب‌ها را با او بگذرانیم. رینا بیشتر از بیست سال پیش وقتی دختر و پسرش هنوز نوجوان بودند، طلاق گرفته بود و چه طلاق بدی. از اینکه بگوید رسیدن کار به طلاق، بیشتر تقصیر خودش بوده، ابایی نداشت. اعتراف می‌کرد که برای همسر و مادر بودن ساخته نشده بود. بچه‌ها هم همین نظر را داشتند و وقتی مادرشان چند سال بعد از طلاق آمد که با من زندگی کند، آنها هم پی زندگی خودشان رفتند.
فرق بین بچه‌ها و بزرگترها، این است که بزرگترها به نتایج کارهایی که می‌کنند، واقف هستند و الی، به عنوان یک بزرگسال، می‌دانست که اگر پرداخت اجاره خانه و هزینه بیمه درمانی برایش مهم است، نباید در محل کار راه بیفتد و این و آن را گاز بگیرد. به همین خاطر، برای مدتی طولانی، به صورت خیلی جدی به جویدن همکارانش فکر نمی‌کرد. البته تا زمانی که مدیر اداره جلوی چشم همه، پشت میز ناهارخوری سکته کرد و مرد  و کارگزینی، کوری آلن را به عنوان مدیر موقت فرستاد.
پائولو کوئیلو، داستان‌نویس و ترانه‌سرای برزیلی‌ و پرفروش ترین نویسنده پرتغالی‌زبان در تاریخ است. مدرسه حقوق را نیمه تمام رها کرد تا به مسافرتی طولانی در جنوب آمریکا، آفریقا و اروپا برود. او در این سفرها، چیزهای زیادی در مورد ماوراء طبیعت آموخت که همان نیز بعدها جان مایه اصلی کتاب هایش شد. کوئیلو بعد از این سفر به برزیل بازگشت و سرگرم ساختن ترانه برای آوازخوانان مشهور برزیلی شد.
در مسیر کار، از اشبوروک لین می‌گذرم، از کنار دفتر املاک و مستغلات با آن ساختمان کوچک زردرنگ و مردی که با لباسی شبیه علامت دلار جلوی آن ایستاده، می‌گذرم، مغازه لوازم جشن و فروشگاه «قصر حیوانات خانگی» را هم رد می‌کنم. جایی در بین راه، هر روز، «این آدم» را می‌بینم. «این آدم» یک مشکلی دارد. شاید مریض است یا شاید هم مشکل دیگری دارد. شلوار جینی می‌پوشد که بالا تا پایینش جر خورده است. حتی حالا، در این سرمای ماه اکتبر، تنها یک پیراهن تنش است، با دگمه‌های باز که شکم خاکستری‌اش از آن بیرون زده.
مطمئنا بیشتر خوانندگان این داستان را فقط ساخته ذهن نویسنده خواهند دانست و یا هم پرداخت متوسطی از ژانر وحشت. اما من نیازی نمی‌بینم قسم بخورم که شما عجایب این دنیا را باور کنید. کاری که باید بکنم این است که این داستان را بنویسم که کاری‌ست شبیه توصیف لکه گهی روی لباس خواب و یا لکه‌ای در شکل یک گل وحشی.
در آن صبح پر از نکبت، یک مرد هیکلی، در آپارتمانم را شکست و مرا به زور پیش رفیقی برد که اصلا علاقمند داشتنش نبودم، رفیقی که داشت می‌مرد. و از این هم بدتر اینکه باد شمال مثل روح سرگردانی در بیرون زوزه می‌کشید. نه کت داشتم، نه شال گردن، نه دست‌کش و نه کلاه. تنها چیزی که پوشیده بودم، یک ژاکت نازک بود، آن هم درست وقتی که به دیدن رفیقی می‌رفتم که مطلقا چیزی از او نمی‌دانستم.
صبرینا اوراه مارکدر استخر محله یک بز است. البته آنجا نباید بزی باشد اما وقتی یک چیز اتفاق افتاد، بقیه چیزها هم به دنبالش می‌آیند. بنابراین حالا یک بز آنجا است. خاخام  به درون بز می‌رود. ما دنبالش می‌کنیم. گرم است. خیلی گرم. لئونورای زیبا هم اینجاست. او هم خاخام را دنبال می‌کند. برای هم سر تکان می‌دهیم. درون بز، یک درخت است.
می گویند بخواب، اما این که درست نیست. اول باید پسرش را پیدا کند. قرار بود او هم اینجا باشد. در راه از هم جدا شده بودند، شب‌هنگام، همین چند روز پیش. مردی که راهنماشان بود، گفته بود دوازده نفر یکجا، توجه همه را جلب می‌کنند. زن‌ها را جدا کرده بود. هر اعتراضی را هم با توپ و تشر جواب داده بود.
سگ هم قطعا بد است. هر دفعه که از آنجا می‌گذرد، سگ خودش را به در می‌رساند و با خشم می‌غرد؛ مشخص است که دلش می‌خواهد او را تکه‌پاره کند. سگ بزرگ و خشنی است، از این سگ‌های «ژرمن شپرد» یا «روتوایلر» (خیلی کم در مورد سگ ها می داند). چشم‌های زردش، نفرت خاصی که از این رهگذر در خود دارد، مشخص است.  
در مسیر کار، از اشبوروک لین می‌گذرم، از کنار دفتر املاک و مستغلات با آن ساختمان کوچک زردرنگ و مردی که با لباسی شبیه علامت دلار جلوی آن ایستاده، می‌گذرم، مغازه لوازم جشن و فروشگاه «قصر حیوانات خانگی» را هم رد می‌کنم. جایی در بین راه، هر روز، «این آدم» را می‌بینم. «این آدم» یک مشکلی دارد. شاید مریض است یا شاید هم مشکل دیگری دارد. شلوار جینی می‌پوشد که بالا تا پایینش جر خورده است. حتی حالا، در این سرمای ماه اکتبر، تنها یک پیراهن تنش است، با دگمه‌های باز که شکم خاکستری‌اش از آن بیرون زده.
تیر بابا خطارفت، اما احتمالا خیلی نزدیک به گربه خورده بود. چون گربه چنان خیزی برداشت که انگار یک موش کوچولو کونش را گاز گرفته باشد، و بعد تعادلش را از دست داد. پاهایش کج شد و از روی سقف لیز خورد. چنگال هایش که روی فلز سقف کشیده می‌شد، ویییییییپ صدا می‌کرد و بعد … تالاپ. “میمون چهره” محکم به زمین افتاد و برخلاف افسانه‌های رایج، سیستم داخلی او کمکی نکرد که بر روی هر چهار پایش پایین بیاید. خب، البته حدس می‌زنم که روی پاهایش پایین آمد، فقط فرود موفقی نداشت.