«آخرینبار ماری را دیروز دیدم، در پایانروز، توی دفترکاری که پنج سال میشود با هم تقسیم کردهایم. تا حالا هیچوقت این طور هیجانزده نبود. ماهها بود که مشغول فراهم کردن مقدمات این سفر بود. پای دستگاه قهوهساز فقط و فقط از کسی حرف میزد که قرار بود پیشش برود. ساعت پنج و سی دقیقه، درست چند ساعت قبل از پروازش، پاهایش را از روی بیحوصلگی به زمین میکوبید. حتی وقتی رئیس بخش از جلویش رد شد، نتوانست آرام بگیرد. فکر کردم شاید رییس به او اضافه کاری بدهد تا فورا کارها را انجام دهد. اما نه، هیچی به او نگفت. شاید مسئول بخش حسابداری ناگهان به روانشناس تبدیل شده بود!؟ مگر اینکه حس کرده باشد قرار است اتفاق بدی برای همکار عزیزم بیافتد؟»