انگار موسیقی از پیانو نه از دستانش از عطر بدنش و از چشمهایش بیرون میزد. کارش عالی بود خیلی عالی، هرقدر بیشتر مینواخت مرا بیشتر جذب میکرد و عجیب مست میشدم. لحظهی که پلکهایش را روی هم میگذاشت، حس میکردم…
جعبۀ قرصهای خالی روی زمین باعث شد همه فکر کنند وی دست به خودکشیزدهاست. اما من میدانستم، رعنا دختری قوی بود و هرگز چنین کاری را انجام نمیداد. آنروز بعد اسرار برادرم به خود جرأت دادم…
هنوز گیجم همه همسایهها در کوچه ریختهاند و شاهد بیچارهگی و اشکهای بیامان ما هستند؛ با زل زدن به چشمان سردرگم ما با واژههای دلسوزانه، سفره همدردی را برای ما هموار کردهاند. ترحم همیشه برایم…
تا میخواهم از تخت پایین شوم بر نوک انگشتانم چیزی عجیبی را حس میکنم و ناگهان سوزش نیش زدن تا مغز استخوانم فریاد میزند. به سرعت پاهایم را به بالای تخت جمع میکنم، لامپ اتاق را روشن میکنم، میبینم بر روی…