درختها لباس خودشان را تکانده بودند. برگها فرش هزار نقش زیر پای عابران پیاده شده بود و هوا طوری بود که آدم پچ پچ زمستان را در گوشش میشنید. کوچهی ساری منتهی به خیابان اصلی میشد و با این که چند وقت قبل…
صدای مردی که یاسین میخواند به قبرستان رنگ آرامش داده بود و به چشم بعضیها چند قطره اشک، تا مبادا مردم فکر کنند این پیرزنی که در خاک خفته است از گوشت و خون آنها نبوده و نیست. گرچه مضحک بود…