شنیدن قصهی ناامیدی و مرگ عاطفهای یک زن چنان بالای روح و روانم تأثیر کرده بود که همه چیز اطرافم را زشت میانگاشتم. از شرشر دریا گرفته تا آواز پرندگان و رود محصورشده با درختان، همه و همه، به نظرم زشت میآمدند.
در خودم بودم با خیالاتم پرسه میزدم و به افرادی که چنین جادهی مزخرفی ساخته بودند لعنت می فرستادم. به پارک که قرار بود استراحتی به ذهنم بدهم رسیدم، زیر لب شعر «برق چشمان تو از دور مرا میگیرد» را زمزمه میکردم در میانه پیاده رو پارک مثل چوب خشکم زد.