یک روز که جنگ به پایان رسیده بود و پدرم دوباره میتوانست هرجا که دوست داشت برود، به او گفتم که میشود من را هم سوار دوچرخهاش کند و با خودش ببرد. پرسید: «کجا آن وقت؟» و من گفتم:« دریا.» میخواستم ببینم تصوراتم تا چه حد واقعیت داشتند. پدرم طبق وعدهای که آن روز به من داد، شنبهی دوهفته بعدش دوچرخهاش را از انبار بیرون آورد و صندلی مخصوص بچه را روی ترکش گذاشت.