Tag: روانشناسی

«رایش سوم رویاها» تاریخچه‌ای نامتعارف از دوران هیتلر است؛ در این کتاب شارلوت براد، خبرنگار یهودی، خواب‌های یهودیان در دوران رایش سوم را جمع‌آوری کرده‌اند؛ خواب‌هایی عجیب که به نظر می‌رسد به شکلی غریب با وقایع همان زمان و یا فاجعه‌های که بعدها به وقوع پیوست ارتباط دارد.
بعضی آدم‌ها از بقیه باهوش‌ترند. تفاوت‌های ثابت و آشکاری بین آدم‌ها وجود دارد و تحقیقات نشان می‌دهد که دستاوردهای مهم زندگی با هوش ارتباط دارد؛ جالب خواهد بود که بتوانیم دلایل علمی این تفاوت‌های فردی را کشف کنیم چرا که فهم سازوکارهای علمی هوش، به کاهش زوالِ ذهنی ما در دوران پیری کمک می‌کند.
دربارۀ فواید و مضراتِ باهم‌خوابیدن یا جداخوابیدن، بهتر است از علم کمک بگیریم. واقعیت این است که کسانی که با شریکِ جنسی‌شان می‌خوابند (درمقایسه با زوج‌هایی که این کار را نمی‌کنند) معمولا خوابِ بدتری را تجربه می‌کنند. مثلا، وقتی با کسی می‌خوابید که خُرناس می‌کشد، 50 درصدِ بدخوابیِ شما به‌خاطرِ اوست.
آیا ما می‌توانیم خلاقیت مان را افزایش دهیم؟ خلاقیت مطمئنا قابل توارث است مثل استعداد ریاضی یا موسیقی که در یک فامیل جریان دارد. اما آنطور که فهمیده شده؛ مغز انسان تغییر پذیر است، بطور دایم در حال آموزش و تغییر: در این صورت، آیا می‌توانیم خلاق بودن را بر اساس تجربه‌ بیاموزیم؟
ما معمولا تصور می‌کنیم صفاتِ شخصیتی، الگوهای رفتاریِ ثابتْ و بخشی از هویتِ ما بوده و تغییرناپذیرند. مثلا ممکن است تصور کنید که فلان دوست‌تان در هر شرایطی آدمِ صبور و بردباری است، چون به‌نظرتان شکیبایی از درونِ او ناشی می‌شود، نه از دنیای اطراف او؛ ولی باید در این باورِ خودمان تردید کنیم. تحقیقاتِ نشان می‌دهد این تصور که صفاتِ شخصیتیْ چیزهایی ثابت هستند، نادرست است.
آیا آدم‌ها همدیگر را می‌فهمند؟ این سوالْ خیلی کلی‌ست، اما ارزشِ پرسیدن دارد. پاسخ به این پرسش، نیازمند اطلاعاتی مهم و آگاهی به واقعیاتی عمیق است. مولفان و متفکرانِ معاصر، ارزشِ تلفیقِ علم و فلسفه را به‌نحو احسن درک نکرده‌اند، اما روان‌شناسانِ بزرگ قرن بیستم (و بسیاری از فلاسفۀ بزرگِ قبل از آن‌ها) اهمیت آن را درک کرده بودند. آثارِ آن‌هاست که اعماقِ ناشناختۀ بشریت را روشن‌تر کرده است.
یکی از واقعیاتِ تلخِ زندگی این است که بیشترِ ما آدم‌ها، روزی مرگِ عزیزی را تجربه خواهیم کرد. سالانه بین 50 تا 55 میلیون نفر در دنیا می‌میرند و تخمین زده می‌شود که مرگِ هرکدام‌شانْ پنج نفرِ دیگر را سوگوار می‌کند. تجربۀ مرگِ عزیزان معمولا منجر به واکنش‌های روانی_اجتماعی می‌شود، مثلِ انزوا از جامعه، اندوهِ شدید، سرگشتگی، و پناه‌بردن به تنهایی. سوگواریِ حاد، معمولا دردناک و عذاب‌آور، و بسیار مخرب است.
همه‌ی ما به‌طور شگفت‌انگیزی بلدیم چگونه به زندگی فردی خویش گند بزنیم. گاهی به انتخاب‌های نادرستی دست می‌زنیم که احوال‌ ما را آشفته، پر اضطراب، استرسی و رنگ زندگی‌مان را سیاه می‌کند. و ما را به مرده‌های متحرکی بدل می‌کند که جز خودخوری، عذاب کشیدن و رنجاندن اطرافیان کاری ندارند. مثل انتخاب نادرست رشته دانشگاهی، شغل اشتباه، مصاحبت و همنشینی با افراد ناصالح و از همه مهم‌تر انتخاب همسفر زندگی نامناسب که باید تا آخر عمر با او یکجا عذاب بکشیم.
جستجوی معنای زندگی، چالشی آشنا برای بسیاری از ماست. برخی دانشمندان و فیلسوفانِ مادی‌گرا این‌کار را جستجویی عبث می‌دانند. مثلا ریچارد داوکینز ‌ـــ‌ یکی از معروف‌ترین خداناباوران ‌ـــ‌ می‌گوید انسان‌ها فقط «ماشین‌های زندۀ مصرف‌کننده» هستند که تنها هدف‌شان، بقا و تکثیرِ ژنتیک است.
مرگ در اثر دلشکستگی، موضوعی رایج در ادبیات است؛ حتی شکسپیر از «سوگِ مرگبار» سخن گفته است. دردِ ناشی از باختنِ معشوق، قطعا به‌سختیِ دردِ جسمانی‌ست. اما آیا واقعا ممکن است کسی از دلشکستگی بمیرد؟ درواقع نوعی عارضۀ قلبیِ ناشی از استرس به‌نام «سندرومِ قلبِ شکسته» وجود دارد که می‌تواند آدم را بکشد. بررسیِ افرادِ سوگوار نشان می‌دهد که استرسْ تاثیرِ دردناکی بر سلامت انسان دارد، اما دانشمندان می‌گویند که سوگِ مرگبار، فقط ناشی از استرس نیست.
توصیۀ رایج دربارۀ مقابله با مشکلِ شک این است که برعکسِ آن عمل کنیم؛ یعنی از خودمان اعتمادبه‌نفس بیشتری نشان بدهیم، یا حتی در صورت لزوم گستاخ‌تر شویم. ولی این رفتار ممکن است باعث عزت‌نفسِ کاذب یا حتی بروز رفتارهای تحقیر‌‌آمیز شود. در مقابل، شک، باهمۀ بدنامی، می‌تواند ابزار شکوفایی باشد و اگر شک به‌خوبی مدیریت شود، به افزایش عملکرد فرد کمک خواهد کرد. شک به پرسش‌گری و یافتنِ راه‌حل‌های جایگزین کمک کرده، و کنجکاویِ ذهن را برمی‌انگیزد.