Tag: رضا معین

دوباره در زدند. اما او آن‌قدر غرق عبادت بود که حتی اگر در را می‌شکستند هم متوجه نمی‌شد. فرشته کمی صبر کرد و سپس آهسته در را باز کرد و پاورچین پاورچین وارد شد. اتاق کوچک‌تر از آنی بود که از بیرون نشان می‌داد…
چیزی در سکوت دشت بود که آزارش می‌داد‌. حسش می‌کرد. گوسفند‌ها صدمتر جلوتر داشتند می‌چریدند. بیست و هفت‌تا. از عصر به این سمت، این سومین باری بود که می‌شماردشان. معمولا فقط هنگام عزیمت به دهکده این‌ کار را…
بعضی وقت‌ها هم تمرکز می‌کنم تا شاید بتوانم خودم را هیپنوتیزم کنم. یک بار به‌نظرم موفق شدم. احساس کردم توی باغم‌. هیچ خبری نبود‌‌. فقط یک باغی بود که خیلی روشن بود. یک رود هم داشت.
ما حتی‌ نمی‌دونیم داستان‌مون رو برای کی داریم تعریف می‌کنیم. توی یک فضای دوبعدی گیر افتادیم و هیچ‌کس هم به دادمون نمی‌رسه. می‌دونید. این کار همچین شغل ایده‌آلی هم نیست. اگه به من بود، دوست داشتم باغ‌بون بشم.
می‌خواهم کمی درباره خانواده خل‌وچلی که یک زمانی در آپارتمان رو‌به‌رویمان زندگی می‌کرد بنویسم. ما این‌جا با همسایه‌ها مراوده چندانی نداریم اما تقریباً همه محله آن‌ها را می‌شناخت.
بله. قصه که قطعاً قصه دریاست اما اجازه بدهید قبلش یک چیزی را روشن کنم. من این قصه را نه از کسی شنیده‌ام نه جایی خوانده‌ام. در واقع خودم هم اولین بار حین نوشتنش با آن برخورد کردم.
اول می‌خواستم کتاب بخوانم اما دیدم حوصله‌اش را ندارم. برای همین شال و کلاه کردم که بروم خانه دوستم‌. پنج دقیقه بعد، آن‌جا بودم. یک عادت عجیبی که دوستم دارد این است که اگر روزی هزار بار هم بروی خانه‌اش طوری به استقبالت می‌آید که انگار یک سال ازت خبری نبوده و تازه از راه رسیده‌ای.
عجیب نیست اگر تا به حال اسم شرکت ما را نشنیده‌ باشید. هیچ نهاد بشری وجود ما را تایید نمی‌کند. ما هم هیچ‌ تلاشی در جهت دیده شدن نمی‌کنیم اما نمی‌توانیم دهان مردم را ببندیم.
خواب دیدم یک چوپانم. یک چوپان با یک عالمه گاو و گوسفند. ولی هیچ‌کدومشون پیش من نیستند. من تو دشت تنهام. تنهای تنها. ولی صداشون رو می‌شنیدم. از یک جایی... از پشت یک تپه. رفتم سمتش‌.
مومو ستون نویس شصت و سه ساله روزنامه‌ای محلی بود که یک روز صبح با صدای سنگین افتادن چیزی از خواب پرید. مومو شب بدی را گذرانده بود. آنقدر بد که هیچی به خاطر نداشت.
خورشید اول تیرماه، خسته از انقلاب تابستانی، آرام آرام بالا می‌آمد و اتاق پسرک شلخته داستان ما را روشن می‌کرد. آآآ… ببخشید. اسمش را نمی‌دانم. آنقدر همه چیز سریع اتفاق افتاد که فرصت نشد بپرسم.
کلاه پالتویش را روی سرش انداخت تا نم نم باران موهایش را چرب نکند. هوایی شاعرانه برای مردم پارک آنسوی خیابان. تنها چیزی که وقتی سرش را چرخاند، توانست ببیند کمی، قسم می خورم فقط کمی، برگ های تیره چند کاج در پس زمینه خاکستری آسمان بود.