Tag: خالد نویسا

زبانش به هر نرویژی دیگر نمی‌ماند. ملایم و قابل فهم است. با کلک راه شیب داری را نشانم می‌دهد. تازه می‌دانم که به اشتباه به حویلی این پیر مرد داخل شده‌ام. کمی خجل می‌شوم و می‌گویم: «ببخشید. ندانستم که داخل خانهء شما آمده‌ام. اصلا" خانه‌های این جا دیوارو پرچین ندارند. آدم نمی‌فهمد کجا ازکیست.»
هیچ‌کس خوش ندارد که یک تانک (‌تی‌۶۲‌) را به حیوان بی‌آزاری تشبیه کند‌، اما در آن روز پاییزی هفت‌ ـ هشت تا از این غول‌های پولادین وقتی داخل دهکده «پاد‌خوابِ شانه» شدند، از دور مثل سنگ‌پشت‌هایی به نظر می‌رسیدند.
همه چیز پیش چشم‌های «امرالله» و دو فرزندش و «ملا دین‌محمد» اتفاق افتاد. طبیعتا‌ هیچ‌کس در یک روز زیبای بهاری که آسمان بعد از باران صاف شده باشد و آفتاب دل‌انگیز گرمی شاد‌کننده‌یی نثار زمین بکند، انتظار حادثه شومی را ندارد؛ اما آن حادثه در چنین یک روز اتفاق افتاد.
جلوی سرباز طرف دیگر جاده راه افتاد. هردو لحظاتی پشت یک رده دیوارخام و شکسته گم شدند. کسانی که آن‌ها را ازدرون بس نمی‌دیدند، کینه آلود به شیب خالی جاده نگاه می‌کردند. بس کج ایستاده بود زیرکوه خشک و سوزانی که سنگ هایش ترش وعاصی آویزان بودند.