Tag: حسین قسامی

اتاقک بوی نا و لجن می‌دهد. همگی دور تا دور می‌نشینیم. مرد سبیلو می‌گوید: «شانس آورد‌ین تعدادتون کمه. وگرنه تا برسیم سه-‌چهار نفر خفه می‌شدن زیر دست و پا.» هِرهِر می‌خندد و از اتاقک می‌رود بیرون. صدای بسته شدنِ در بچّه‌ی یکی از زن‌ها را از خواب می‌پراند. بچّه می‌زند زیر گریه. زن هر چه می‌کند نمی‌تواند ساکتش کند. مرد چاق و کم‌مویی که می‌خورد پدر بچّه باشد، سر زن غرولند می‌کند. زن از روی ناچاری پته‌ی چادر را توی صورت بچّه می‌کشد بلکه صداش قطع نشود. نمی‌شود.
زحل در ساعت یک بعدازظهرِ سیزدهمین روز ماه به دنیا آمد. زنم عقیده داشت این زمان نحس‌ترین ساعت ماه است. برای همین وقتی پرستارها بچه را آوردند نپذیرفتش. داد و هوار کرد و فحش داد که نمی‌خواهم این تخم جنّ جهنمی را. پرستارها زنم را بیهوش کردند و بچّه را توی بغلش گذاشتند تا شیر بخورد.
انگار تمامی ندارد این برف. از صبح یکسره می‌بارد. ماشین را گذاشتیم اول جاده‌ی فرعی. نمی‌شد با ماشین جلوتر آمد. دوربین و سه‌پایه را برداشتیم و پیاده زدیم به راه. احتمالاً تا حالا دو- سه کیلومتری آمده‌ایم... رو به پری می­گویم: «دیگه چیزی نمونده.» پری نفس‌نفس می‌زند. بخار دهان‌اش تا چند متر جلوتر می‌رود: «از این‌جا که چیزی معلوم نیست.» راست می‌گوید. تا چشم کار می‌کند سفیدی است. می‌گویم: «نترس. آدم که راه دهات آبا و اجدادی­اش رو گم نمی­کنه.»
پیرمرد که نقش زمین می‌شود، من اولین نفری‌ام که بالای سرش می‌رسم. جمعیت بلافاصله دورمان حلقه می‌زند. زن و مرد هیاهوکنان از سر و کول هم بالا می‌روند تا پیرمرد بی‌هوش را نظاره کنند.
پیشنهاد هما بود که با اتوبوس سفر کنیم. گفت: «فرصت‌مان بیشتر است‌.» گفتم: «فرصت کم نداشتیم این همه وقت‌.» هما حالا خوابیده است. طرّهٔ عسلی موهاش از زیر روسری توی صورتش ریخته و سرش یک‌وَری روی پشتی صندلی آرام گرفته. از این زاویه که نگاه می‌کنم می‌توانم پرزهای ظریف روی انحنای دماغش را ببینم.