اتاقک بوی نا و لجن میدهد. همگی دور تا دور مینشینیم. مرد سبیلو میگوید: «شانس آوردین تعدادتون کمه. وگرنه تا برسیم سه-چهار نفر خفه میشدن زیر دست و پا.» هِرهِر میخندد و از اتاقک میرود بیرون. صدای بسته شدنِ در بچّهی یکی از زنها را از خواب میپراند. بچّه میزند زیر گریه. زن هر چه میکند نمیتواند ساکتش کند. مرد چاق و کممویی که میخورد پدر بچّه باشد، سر زن غرولند میکند. زن از روی ناچاری پتهی چادر را توی صورت بچّه میکشد بلکه صداش قطع نشود. نمیشود.