ادبیات، فلسفه، سیاست

Tag: ترجمه

maho_palm
 مرد در کنار درختان نخل به نظاره ایستاده بود. نمی‌توانست از آن زن مو مشکی که می‌دید  بر لبه‌ی آب ایستاده و به دریا خیره شده و گویی در انتظار چیزی یا کسی است، چشم بردارد. او زیبا بود. با آن اندام ظریفش لباسی نخی گشاد و معلقی بر تن داشت، و موهای ژولیده و چشمان آبی براقش که چیزی از خود  رنگ آبی  دریا کم نداشت. 
سرش را بالا گرفته و با زحمت زیاد سعی می‌کند، چشم‌هایش را به نقطه‌ای بدوزد، ‌که خیلی خیلی بالاتر از صورت من است. پیش از آن که حتی فرصت تصور حضور یک سفینه موجودات، یا یک پیانوی در حال سقوط را داشته باشم، حس می‌کنم  که قرار است اتفاق خیلی بدی بیفتد.
مردی آمریکایی در ادینبورگ  قصری را برانداز ­می­کرد، اگر بشود اسم آن را قصر گذاشت، و نه خانه‌ای سازمانی! جمعیتی از اهالی شهر و جهانگردان را دید که مقابل نرده‌ها در طرف دیگر خیابان پرنسس جمع شده بودند. از خیابان عبور کرد و به پارک رفت. خبر خاصی نبود.
تا قبل از شش سالگی، حتی با این وجود که در اسخیدام، شهری که در فاصله‌ی بیست سی کیلومتری از دریا بود، زندگی می‌کردیم به خاطر جنگ هنوز دریا راندیده بودم؛ هرچند که تصاویر و عکس هایی از دریا دیده بودم و پدرم هم در موردش زیاد حرف زده بود اما این ها راضیم نمی‌کرد و مدام به دریا فکر می‌کردم. ساعت های طولانی به پهنای امواج، مرغان دریایی و ابرهای بالای دریا فکر می‌کردم و طوری دقیق تصورشان می‌کردم که حتی می‌توانستم خط افق را هم در ذهنم به خوبی مجسم کنم. یک تصویر کامل از دریا در ذهنم ساخته بودم و مطمئن بودم که آن تصویر واقعی بود.
با چهارده سال سنم ، باید بابت هزینه‌ی خورد و خوراک و تنفس هوای کوهستان برای او چوپانی می‌کردم. اوائل همه چیز به خوبی پیش می‌رفت. پیرمرد، دوستی به نام ماریون داشت که برای ما غذا می‌پخت. با من مهربان بود. کارم این بود که دنبال بزها این طرف و آن طرف بدَوم. روزی نبود که لااقل یکی از آنها سر از منطقهٔ ممنوعه در نیاورد. پیرمرد گفت : «کارت به خودت مربوطه،  هر طور می‌خوای عمل کن،  من می‌خوام درپایان هر روز هر پنجاه تاشان را تحویل بگیرم.»
فریاد زدم: «آقا خواهش می‌کنم. این کار رو نکن! هر چی باعث شدی تو بر اون بالا، فقط فکر می‌کنی اونقدر بزرگه که نتونی فراموشش کنی. ولی باور کن، این‌طور نیست. تو می‌تونی! ولی اگه بپری پایین، با یه حس بن‌بست می‌میری. همین می‌شه آخرین خاطره تو از زندگی! نه خانواده، نه عشق! فقط ناکامی...»
تیر بابا خطارفت، اما احتمالا خیلی نزدیک به گربه خورده بود. چون گربه چنان خیزی برداشت که انگار یک موش کوچولو کونش را گاز گرفته باشد، و بعد تعادلش را از دست داد. پاهایش کج شد و از روی سقف لیز خورد. چنگال هایش که روی فلز سقف کشیده می‌شد، ویییییییپ صدا می‌کرد و بعد … تالاپ. “میمون چهره” محکم به زمین افتاد و برخلاف افسانه‌های رایج، سیستم داخلی او کمکی نکرد که بر روی هر چهار پایش پایین بیاید. خب، البته حدس می‌زنم که روی پاهایش پایین آمد، فقط فرود موفقی نداشت.
چطور می‌توانید خود را توصیف کنید؟ آدمید، و همین حالا کنار استخر ایستاده‌اید و برگ‌ها را از رویش جمع می‌کنید. غرقِ کارتان هستید. پیراهنی که به تن دارید، خیسِ خیس است، همین‌طور کراواتتان. لبه‌ی استخر ایستاده‌اید. توریِ خاصی در دست دارید که همه چیز را از روی آب جمع می‌کند، حتی‌ پشه‌ها را، که همین‌طور پشتِ سر هم در آب می‌افتند. سطح آب صافِ صاف است، اما شما همچنان به کارتان ادامه می‌دهید. کند پیش‌می‌رود، چون وسواس نشان می‌دهید؛ بارها دور محوطه استخر می‌گردید.
روز بعد همه می‌دانستند که یک فرشته واقعی در خانه پلایو زندانی‌ست. برخلاف دستور زن خردمند همسایه که باور داشت همه فرشته‌ها بازماندگان فراری یک توطئه آسمانی بودند، هیچ کس دل و جرات آن را نداشت که با چماقی به سر فرشته بکوبد و بکشدش. پلایو تمام بعد از ظهر با باتوم نگهبانی‌اش از آشپزخانه مراقب فرشته بود و شب، قبل از آن‌که بخوابد، او را از میان گل و لای بیرون کشید و داخل مرغدانی سیمی همراه ماکیان‌ها قفلش کرد.
همه چیز با یک رویا شروع شد. خوابی کوتاه و پراکنده درباره مادرش که مرده بود. در خوابش هر دو روی یک حصیر در فضایی سفید و تمیز، که نه آغازش پیدا بود و نه پایانش، نشسته بودند. کنار آنها، در آن فضای لایتناهی سفید یک ماشین آدامس بود که بالای سرش یک حباب شیشه‌ای بزرگ پر از آدامس‌های توپی رنگارنگ داشت.
کریم به همراهِ سایر مجاهدین از مغاره بیرون آمد و آهسته آهسته به طرف جسدها پیش رفت. او با خودش می‌اندیشید که آن‌ها را نباید دفن کرد؛ چون گرگ‌های گرسنه تمام بقایای جسدها را در ظرف دو روز پاک‌کاری خواهند کرد. از متجاوزین قشون سرخ به شدت نفرت داشت. آتش گشودن به یک سرباز ارتشِ شوروی برایش مانند آتش گشودن به یک خرگوش بود. او می‌دانست که در نهایت سربازان شوروی برای گرفتنِ انتقام دنبالش خواهند گشت و جنگ همچنان ادامه پیدا خواهد کرد.
یک فیلسوف عمرش را به تعمق در ذات دانش پرداخته بود و در نهایت آماده بود تا نتیجه‌گیری‌هایش را به رشته‌ی تحریر درآورد. یک برگ کاغذ سفید و یک خودکار برداشت. اما حین بلند کردن خودکار، متوجه رعشه‌ی خفیفی در دستانش شد. چند ساعت بعد یک اختلال عصبی عضلانی در او تشخیص داده شد که بی‌درنگ شروع به تخریب بدن او کرده بود؛ گرچه طبق تشخیص پزشک، ظاهرا ذهنش آسیبی ندیده بود.