مادرم برایم یک پیراهن میدوخت. سراسر ماه نوامبر وقتی از مکتب بر میگشتم مادرم را در آشپزخانه با پارچههای بریدهشده مخمل سرخ و توتههای کاغذ که روی آن طرح دوخت را قیچی کرده بود، مصروف میدیدم. او ماشین خیاطی کهنه رکابدار را بهگونهیی در برابر پنجره گذاشته بود تا روشنی بر آن بتابد و در ضمن خودش نیز بتواند که به بیرون نگاه کند