چاقوی خونی رو انداخت و با قدمهای تند و دردناکی از من دور شد. هر قدمی که برمیداشت بیشتر توی تاریکی فرو میرفت و شبیه یک کابوس میشد. یک لحظه به خودم گفتم، شاید همهاش فقط یک کابوس شبانه بوده.
قرارمان صبحها بود. ساعت شش صبح سر خیابان فردوسی جلوی قنادی. وقتی از ته خیابان نزدیک میشد ثانیه شماری میکردم تا برسد و مطمئنم او هم قدمهایش را میشمرد تا برسد.