Tag: ادبیات فارسی

زن‌هایِ باکلاسِ دست کج، عینِ گهِ غلتان هرچی سرِ راه‌شان باشد می‌چسبانند. دخل‌اش را آورده‌اند. بی بروبرگرد! یکی‌شان خم می‌شود و از آن زیرمیرها از زیرِ پایِ زنِ چاقی یک کرست کش می‌رود. قرمزش را برمی‌دارد. ازانگلیسیِ یقه‌ی مانتوش می‌چپاندش لای پستان‌هاش. به پسرِکوچیکه‌ی هول که دست و پاش را گم کرده برای دادنِ بقیه‌ی پول به مشتری نگاهی می‌اندازد. عجب ناکسی! به قیافه‌اش نمی‌آید که با شیطان از یک پستان شیر خورده باشد؛ صورتش برق می‌زند، شفاف، مثلِ چینی. چینیِ چربِ روغن زیتون خورده. لب‌هاش را به هم می‌مالد و روژِ اناری‌ش حجم می‌گیرد، رژه می‌رود، مانور می‌دهد، مثلِ گُل قرمزهایِ بشقابِ ایرانی. رحم نمی‌کند دلش از زردش هم می‌خواهد. از همان زردِ قناری‌ای که برقِ پولک دوزی‌هاش غوغا می‌کند.
امروز یک نفر را می‌کُشم و تو هم می‌شوی شریک جرمم. می‌شوی. هیچ که نباشد، مَه و تو یک‌جای هستیم. نیستیم؟ چی بخواهی، چی نخواهی، تو هم در این کشتن شریک استی. اما چی فایده‌ش؟ تو خُو نمی‌فامی کشتن یعنی چی. کشتن؟ تو هیچ نمی‌فامی زنده‌گی ‌چی است، کشتن را خُو بان دَه جایش.