«متأسفانه بیمار فوت کرد.»
پرستار با چشمهایی بی روح گزارهی تلخِ شغلیاش را بیان کرد و بی آنکه حتی لحظهای درنگ کند یا به ناباوری چشمهای زن اندک رحمی روا دارد، لبهایش را به هم فشرد و سرش را پایین انداخت. یک دستش را در جیب روپوش سفیدش فرو کرد و با دست دیگرش به آهستگی شانهی افتادهی زن را کنار زد تا راه عبورش را باز کند. به ناگاه پردهی ضخیمِ اشکهایی که بر دیدگان زن کشیده شده بودند، از هم گسستند و دنیای پیش رویش را تار و گونههایش را تر کردند. زن، چشمهایش را به درب اتاقی دوخت که همسرش را برای همیشه از او گرفته بود. «برای همیشه»... چنین اندیشهای چنان قلبش را بهم فشرد که گویی ستون قامت نحیفش به یکباره درهم شکست. بدنش بی وقفه شروع به لرزیدن کرد و پاهایش ناتوان از برداشتن یک گام پیشتر یا پستر از این جایگاهِ ملالتبار، بر زمین میخکوب شدند. لحظاتی بعد پزشک و دو پرستار دیگر هم از اتاق بیرون آمدند. حرفهایی را طوطی وار تکرار کردند و با بی تفاوتی از کنار زن گذشتند. لکن در میان هجمهای از آن واژگانِ بی جان و سرد، یک جمله کوتاه توانست یخ پیرامون زن را بشکند و او را از آن حیرانی و آشوب زدگی بیرون بکشد:«میتوانید او را ببینید.»