Tag: ادبیات خاورمیانه

احمد سعداوی نویسنده‌ای عراقی است و داستان این رمان (2013)، که اولین رمان اوست که به زبان انگلیسی ترجمه شده، در بغدادِ تحت اشغال آمریکا رخ می‌دهد. خشونت‌های فرقه‌ای همه جا پخش شده است. بمب‌هایی که در ماشین‌ها کارگذاری شده‌اند ساعت به ساعت منفجر می‌شوند و هر یک از نو جهنمی می‌سازند.
همه چیز با بوسه آغاز شد. تقریبا همه چیز با بوسه آغاز می‌شود. الا و تسیکی لخت توی رختخواب بودند و زبانشان توی دهان همدیگر بود که ناگهان الا احساس کرد شیء تیزی دهانش را برید. فوری سرش را عقب برد. تسیکی پرسید: «اذیتت کردم؟» و وقتی الا سرش را تکان داد که یعنی نه، گفت: «داره از لبت خون میاد.» و واقعا هم از لب الا خون می‌آمد.
چهار سال پیش، چند هفته‌ قبل از این که پسرمان، لیو، به دنیا بیاید، دو مسئله عمیق فلسفی ذهن‌مان را به خود مشغول کرده بود. مسئله اول، اینکه آیا شبیه مادرش خواهد بود یا پدرش، به سرعت حل شد و تردیدی باقی نگذاشت: نوزاد خوشگل بود. و یا طوری که همسر عزیزم به درستی اشاره کرد، «تنها چیزی که بچه از تو به ارث برده موهای کمرش است.»
اجساد کسانی را که در حمله‌های تروریستی کشته می‌شوند به انستیتوت طب عدلی ابوکبیر برای کالبدشکافی انتقال می‌دهند. خیلی از افراد و مقام‌های شاخص در جامعه اسراییل هم از این کار سردر‌نمی‌آورند و حتی کسانی که در ابوکبیر کار می‌کنند همیشه دلیل این کار را نمی‌دانند. چون، هر چی‌ نباشد، دلیل مرگ کسانی که در آن حملات کشته می‌شود، واضح است و بدن آدم که تخم مرغ شانسی نیست که بازش کنی، بدون اینکه بدانی داخلش چیست
درست روی پله‌های کنیسه چشم در چشمش این را گفت. همان لحظه‌ای که از کنیسه خارج شدند و حتی پیش از آن مرد فرصت آن را پیدا کند که عرق‌چین یارمولک خود را از سر بردارد و در جیبش بگذارد. زن دست خود را از دست مرد خطا داد و به او گفت که یک حیوان است؛ گفت که دیگر هرگز نباید آنطور با او حرف بزند و از کنیسه بکشدش بیرون انگار که مالکش باشد.
مرد ریش‌داری که روی کَوچ اتاق نشیمن من نشسته بود با تحکم می‌گوید: «حالا یک داستان تعریف کن.» باید عرض کنم که چنین وضعیتی هر چیز می‌تواند باشد، به جز یک وضعیتی خوشایند. من داستان می‌نویسم تعریف نمی‌کنم، و حتی اگر می‌توانستم، داستان چیزی نیست که به دستور کسی بشود تعریف کرد.
اولین داستان کوتاهی که مایا نوشت در مورد جهانی بود که در آن مردم به جای تولید مثل خودشان را به دو نفر تقسیم می‌کردند. در آن جهان، هر کس، در هر لحظه‌ای که می‌خواست، می‌تواند به دو انسان تبدیل شود که هر کدام نیم سن انسان اولی را می‌داشتند.