پلهها را دوتا دوتا رد کردم. به پارگرد دوم که رسیدم نفسم بالا نمیآمد. دستم را تکیه دادم به دیوار. داغ بود. همه چیز داغ بود. مابقی پلهها را یکی یکی رفتم بالا. متوجه صدایی از بالای پلهها شدم. انگار کسی داشت میآمد پایین. صدای نفس کشیدنش را میشنیدم. بالاتر رفتم تا ببینمش. روی پله سوم که رسیدم روبهرویم ظاهر شد. یک مرد میانسال بود با پالتوی سیاه. آهسته به سمت من آمد. دقیقا روی پله چهارم ایستاد. یک سروگردن از من بلندتر بود. قطرات چرکِ عرق، از روی پیشانیاش میسُرید پایین و از کنار لبش به زیر چانه و بعدش هم در یقه چرکینش ناپدید میشد.