ادبیات، فلسفه، سیاست

Tag: ژیار هومر

coffee-cup
باران بی‌وقفه می‌بارید. گِل و لای زیر پا، به‌تدریج نرم‌تر و غلیظ‌‌‌تر می‌شد. نمی‌رسیدید. لجنزار شده بود. باریکه‌راه‌ها گم ‌شده بودند. یک مهِ غلیظ، میدان دید را تا جلوی پا کم کرده بود. هم‌سنگرت بود. کلاه‌ نظامی‌اش که مثل لگنی روی زمین افتاده بود، سریعاً پر از باران می‌شد. برای بلند کردنش خم شدی. فکر کردی مثل بیشتر دفعات قبل می‌خواهد شوخی کند، گفتی: «وقت شوخی نیست». شوخی نبود.
جلوی دکه‌ی روزنامه‌فروشی می‌ایستی. در روزنامه‌ای، زن و مردی این‌ور و آن‌ور تختخوابی نشسته‌اند، زن رویش را به پنجره کرده و مرد به سقف. روزنامه را تا می‌کنی و زیر بغلت می‌گذاری. صندلی‌ا‌ی خالی می‌بینی. روبه‌روی‌ صندلی فروشگاهی است. ماشینی جلوی فروشگاه پارک شده؛ بی‌ ام‌ و است. روی سردرِ فروشگاه نوشته‌ای است، به ورود اشاره می‌کند. وارد نمی‌شوی. می‌نشینی.