دم دم سحری پاهایش دیگر نای ایستادن را نداشتند و اگر نوهاش آنجا نبود به یقین زمین میخورد. از گوشه چشم میتوانست رفتن جوانان را ببیند، که آبی بنوشند و از اذان جا نمانند. آنگاه در آغوش نوهاش آرام گرفت و زمزمههای دلواپس…