دستان مرد مثل آهنربایی که ناگهان تغییر قطب داده باشد از چرخدستی جدا شد، و پاهایش بهسمت مقصد روانه شدند. سطل تقریباً همقدِ او بود، امّا صد برابرش شکم داشت. انگشتان مرد، دلنگران از آنچه انتظارشان را میکشید…
مگس بارها و بارها تلاش کرد. به دفعات بدنش را بر آن سدّ نامرئی کوبید. امّا هر چند لحظه که میگذشت تلاشهای پیشینش را به کلی از یاد میبرد و دوباره از نو آغاز میکرد. هر بار خستهتر و ضعیفتر از قبل…