
صبحانه در صلح و صفا
من صبحها زود از خواب بیدار میشوم. ساعت هنوز هفت نشده بود که به تراس رفتم. یکی از صبحهای فوق العاده آرامِ ماه مِی است و تقریبا در سکوت از نور خورشید لذت میبرم.
من صبحها زود از خواب بیدار میشوم. ساعت هنوز هفت نشده بود که به تراس رفتم. یکی از صبحهای فوق العاده آرامِ ماه مِی است و تقریبا در سکوت از نور خورشید لذت میبرم.
نان کرهایام را که بلعیدم، دکمههای پیراهنم را که بستم، کراواتم را که درست کردم، از در خانه رد شدم. در را دو بار قفل کردم. با این حال چند لحظه بعد از خودم خواهم پرسید آیا در را درست قفل کردهام.
– بابا بگو، چطوری به کسی میگوییم که دوستش داریم؟ منظورم این هست که، وقتی کسی را واقعا از ته قلب دوست داریم.
روزی که برادر کوچکم ناپدید شد، پدرم برگشت. او که پشتِ فرمانِ کامیونِ بزرگ و سیاه رنگاش نشسته بود، از راه رسید. غرشِ گوشخراش ترمزهای بادی مثل غرشِ یک حیوانِ از پا در آمده در هوایِ تازهی صبحگاهی طنین انداخت.
اسکار رو به روی ویترین ایستاده است. آنقدر به ویترین نزدیک است که هوای خارج شده از دهانش ابری از بخار روی شیشه تشکیل میدهد. وقتی نفس میکشد بخار محو میشود. نمیتواند نگاهش را از روی دوربین عکاسی، مدلِ فویگتلِندا بِسا که تصادفی دیده است، بردارد.
ـ برای ای که بخت دخترت باز شوه، ای استخوان فیل را بگیر، شش چهارشنبه، یادت نره فقط شش چهارشنبه ده یک سطل آب بنداز. دخترت خودش را همراه همو آب بشوره. چهارشنبهی هفتم یک خواستگار خوب از راه دور بریش پیدا میشه. اگر نامد ده رویم تف بنداز.
«آخرینبار ماری را دیروز دیدم، در پایانروز، توی دفترکاری که پنج سال میشود با هم تقسیم کردهایم. تا حالا هیچوقت این طور هیجانزده نبود. ماهها بود که مشغول فراهم کردن مقدمات این سفر بود. پای دستگاه قهوهساز فقط و فقط از کسی حرف میزد که قرار بود پیشش برود. ساعت پنج و سی دقیقه، درست چند ساعت قبل از پروازش، پاهایش را از روی بیحوصلگی به زمین میکوبید. حتی وقتی رئیس بخش از جلویش رد شد، نتوانست آرام بگیرد. فکر کردم شاید رییس به او اضافه کاری بدهد تا فورا کارها را انجام دهد. اما نه، هیچی به او نگفت. شاید مسئول بخش حسابداری ناگهان به روانشناس تبدیل شده بود!؟ مگر اینکه حس کرده باشد قرار است اتفاق بدی برای همکار عزیزم بیافتد؟»
هوا سرد و خشک است. هیچ وقت در پیش بینی وضع آب و هوا قوی نبودهام، اما میدانم که هوا مثل روزهای دیگر نیست. پاریس به خاطر زمستان خیلی طولانی، یا تابستان خیلی کوتاه رنگ سرما به خود گرفته است.
میما میگفت بابا بزرگ به زودی حالش بهتر میشود. نمیدانست چقدر طول میکشد، اما روند بهبود او حتمی بود. یک روز صبح، گفت، بعد از یک خواب شبانهٔ راحت، گاهی اوقات بابا بزرگ حرف میزند و دستش را تکان میدهد. من و پولین واقعا حرفش را باور نمیکردیم.